فصل چهاردهم:خاطرات و مصاحبه ها خاطره مربوط به ملاقات آیت¬اللّه سید جمال¬الدین بربرودی با امام خمینی (ره) در قم و حضور در فیضیه پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی و بازگشت حضرت امام (ره) به ایران و قم، بنا به رویّه آن روزها، همه روزه جمع کثیری از مشتاقان و علاقه¬مندان آن امام در کوچه […]
فصل چهاردهم:خاطرات و مصاحبه ها
خاطره مربوط به ملاقات آیت¬اللّه سید جمال¬الدین بربرودی با امام خمینی (ره) در قم و حضور در فیضیه
پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی و بازگشت حضرت امام (ره) به ایران و قم، بنا به رویّه آن روزها، همه روزه جمع کثیری از مشتاقان و علاقه¬مندان آن امام در کوچه محل سکونت امام در قم تجمع نموده و به صورت گروهی عمومی با آن حضرت در ملاقات و از سوی ایشان مورد تفقّد قرار می¬گرفتند و البته بودند جمع¬های کوچک¬تر و خاص¬تری از اقشار مختلف مردم که بنا به اقتضاء امکان ملاقات خصوصی امام با ایشان فراهم می¬شد. یکی از این گروه¬ها علما و روحانیون بلاد بودند و از جمله آنها برخی علما و روحانیون الیگودرز و حومه. تعدادی از آقایان پس از ملاقات با امام (ره) به الیگودرز مراجعت کرده و ضمن ملاقات با مرحوم آیت¬اللّه بربرودی اظهار می¬کردند که در ملاقات با امام و پس از اینکه ایشان از حوزه جغرافیایی حاضران (الیگودرز) مطلع می¬شدند، احوال جناب عالی را پرسیده و جویای سلامتی¬تان بوده و فرمودند علاقه¬مند هستند شما را ببینند. مرحوم آقای بربرودی ضمن تشکر معمولاً می¬فرمود الآن در حال مساعد جسمی نیستم و ان¬شاءاللّه در اولین فرصت خدمت ایشان خواهم رسید. این داستان و روایت چند بار تکرار شد. روزی در اواسط سال 58 در محدوده خاکی حاشیه خیابان پژمان بختیاری به اتفاق چند نفر از دوستان و همسالان مشغول بازی فوتبال بودم در حین بازی متوجه یک خودروی سواری بنز در خیابان شدیم که چند سرنشین روحانی داشت. بدیهی بود در الیگودرز که آن سال¬ها بسیار کوچک بوده و تنها تعداد انگشت شماری خودرو، آن هم عمدتاً از نوع جیپ و پیکان در آن وجود داشت، حضور یک بنز آن هم برای تعدادی کودک و نوجوان چقدر جذاب و جالب بود. بازی به هم خورد و همگی به دور بنز که حالا متوقف شده و سرنشینان آن قصد سؤال داشتند جمع شده بودند. یکی از آقایان روحانی سرنشین بنز آدرس منزل آیت¬اللّه سید جمال¬ بربرودی سؤال ¬کرد. در آن سن و سال و با توجه به توضیحات پیش گفته بدیهی بود که این امر (اینکه آن خودرو و سرنشین¬های آن به دنبال منزل ما بودند) چقدر مهیّج و باعث افتخار بود. لذا در عالم کودکی ضمن معرفی خود از آنها خواستم پشت سر بنده بیایند. نهایتاً به خانه رسیده و پدرم را در جریان قرار دادم. آقایان علما به داخل مهمان¬خانه هدایت شده و پس از -مدّتی مرحوم آیت¬اللّه بربرودی علی¬رغم داشتن کسالت، خود را به اتاق پذیرایی رساندند. پس از احوالپرسی و تعارفات، معلوم شد آقایان از قم و از سوی حضرت امام (ره) تشریف آورده و درخواست دارند آیت¬اللّه بربرودی را با خود به محضر حضرت امام ببرند. مرحوم پدرم اظهار نمودند که حال آقا مساعد نیست و البته در اولین فرصت که حال جسمی ایشان مساعد شود قطعاً برای زیارت امام ایشان را به قم خواهند آورد. این گذشت تا پس از مدتی که وضع جسمی آیت¬¬اللّه نسبتاً مناسب شد، خود ایشان اظهار علاقه و تمایل نمودند که ترتیب سفر به قم و ملاقات با حاج آقا روح¬اللّه (به زبان ایشان که هم بحث و هم دوره امام (ره) بودند) داده شود. در پاییز 58 این امر محقق شد و آیت¬اللّه بربرودی به قم مشرف شده و ضمن زیارت حضرت معصومه (سلام اللّه) مطابق روال در منزل مرحوم حاج هوشنگ خان تیموری عبدالوند (برادر مرحومه بی بی اختر تیموری همسر آقای سید محمدحسن بروبردی) مستقر شدند.
پس از آن سه اتفاق رخ داد که ذکر هر سه در این مقال مناسب و شایسته است:
اتفاق اول- روزی پس از زیارت، آقا فرمودند به فیضیه برویم برای تجدید دیدار با آن مکان و زنده شدن خاطرات. در آن بازدید ایشان حجره خود را که در زمان تحصیل محل سکونت ایشان بوده نشان داده و همزمان با اقامه نماز جماعت به صف نمازگزاران پیوستند. نماز جماعت به امامت مرحوم آیت¬اللّه العظمی شیخ محمدعلی اراکی اقامه شد. در بین¬الصلاتین مطابق رسم که نمازگزاران برای سؤال یا استخاره به امام جماعت مراجعه می¬کنند. مرحوم آیت¬اللّه بربرودی به نزدیک مرحوم آقای اراکی رفته و سلام گفتند که ناگهان آیت¬اللّه العظمی اراکی تمام قد بلند شده و پس از مصافحه طولانی به اتفاق مرحوم آیت¬اللّه بربرودی روبه¬روی هم نشسته و چند دقیقه¬ای به صورت خصوصی و دو نفره مذاکره نمودند. برای نمازگزاران مدرسۀ فیضیه که عمدتاً از علما و فضلای حوزه بودند و مرحوم آیت¬اللّه بربرودی را نمی¬شناختند. نوع احترام و مواجهه مرحوم آقای اراکی عجیب و البته تأثیرگذار بود به نحوی که در بین حاضران زمزمه و نجوای سؤال در مورد شخصیت روحانی که مرحوم آقای اراکی این¬چنین ایشان را پذیرفته، رد و بدل شده و در پایان نیز با بازگشت مرحوم بربرودی به صف نمازگزاران نوع برخورد و احترام اهل جماعت با نوع شانیت ایشان در موقع رفتن نزد آقای اراکی متفاوت و البته با احترام و عظمت کامل انجام شد.
اتفاق دوّم- مرحوم آقای بروبرودی ابراز تمایل و علاقه نمودند، ملاقاتی با مرحوم آیت¬اللّه شیخ مرتضی حائری یزدی فرزند مرحوم حاج شیخ عبدالکریم استاد خود داشته باشند. پس از هماهنگی اولیه، این ملاقات انجام شد. نوع استقبال مرحوم آقای حاج شیخ مرتضی از مرحوم آیت¬اللّه بربرودی و سپس نشاندن ایشان کنار خود و اظهار ارادت و ادب، همگی نشان دهندۀ جایگاه مرحوم آقای بربرودی نزد علمای تراز اول قم و از جمله مرحوم آقای شیخ مرتضی حائری بود. (یکی از علمای حاضر در آن مجلس مرحوم آیت-اللّه یثربی کاشانی بودند) پس از تعارفات و احوالپرسی مرحوم آقای حائری به سمت حاضران از جمله آقای یثربی رو کرده و ضمن معرفی اجمالی مرحوم آیت¬اللّه بربرودی به بیان مراتب فضل و دانش ایشان و نیز جایگاه و اعتبار ویژه ایشان نزد مرحوم والد خود آیت¬اللّه موسس حاج شیخ عبدالکریم حائری پرداختند. پس از مدتی حاضران با اجازه آیت¬اللّه حائری جلسه را ترک کردند ولی آن دو (مرحومان آیت¬اللّه حائری و بربرودی) برای حدود سه ساعت دو نفره به مذاکره پرداختند و البته بدرقه مرحوم آقای حائری از آقای بربرودی نیز عیناً مشابه نوع استقبال از ایشان و مؤیّد اعتبار و جایگاه علمی و اخلاقی آن حضرت بود.
اتفاق سوّم ـ ماه های اول مراجعت و استقرار امام (ره) در قم بود و عشق و علاقه وافر عامّه و خواص مردم به ملاقات با آن حضرت روزبه¬روز بیشتر شده و در نتیجه همه روزه خیل عظیمی از سراسر کشور برای دیدار با ایشان به قم آمده و تبعاً این امر موجب شده بود که امکان هماهنگی برای ملاقات خصوصی با امام سخت و شاید غیرممکن می¬نمود. بالأخره و در پی عدم توفیق در هماهنگی قبلی با دفتر امام، جمع¬بندی مرحوم آقا سید محمدحسن بربرودی به این شد که به اتفاق حضرت آیت¬اللّه سید جمال بربرودی بدون هماهنگی قبلی به بیت امام رفته شاید امکان ملاقات فراهم شود. مرحوم آیت¬اللّه بربرودی از ابتدا عمامه خود را نسبت به عرف روحانیون و علما کوچک¬تر می¬بست و همین امر موجب شد که شب قبل از عزیمت به محضر امام با اصرار مرحوم آقا محمد ، مقداری پارچه عمامه¬ای خریداری و جهت بزرگ¬تر شدن به عمامه مرحوم آقای بربرودی اضافه شود . روز بعد مرحوم آقای بروبردی به اتفاق همراهان به محل اقامت امام عزیمت نمودند. کوچه محل سکونت امام مملو از جمعیت مشتاق زیارت حضرتش بود. لذا پس از مدت¬ها و با تلاش و کوشش زیاد موفق شدیم به داخل دفتر ملاقات¬های امام که محل حضور اعضای دفتر ایشان بود وارد شویم. مرحوم آقا محمد جلو رفت و به یکی از آقایان روحانیون حاضر درخواست ملاقات خصوصی با امام را مطرح نمودند. بدیهی بود به دلیل عدم شناخت ایشان از مرحوم آیت¬اللّه بربرودی به این درخواست جواب منفی داده و اظهار دارند: همه مردم داخل کوچه هم برای ملاقات امام آمده¬اند، لذا شما هم به داخل کوچه بروید تا امام را از پشت بام ملاقات نمایید. ناگهان چهره مرحوم آیت¬اللّه بربرودی در هم شده و خطاب به روحانی حاضر در دفتر تشر زدند که: چند باز دنبال من فرستاده¬اید. حالا بروم داخل کوچه و آقا را ببینم؟! خاطره مرحوم امیرحسین خان فولادوند در غائله 1346 در حال تکرار شدن بود که . ناگهان و به حسب اتفاق مرحوم آیت¬اللّه پسندیده به دفتر وارد شده و قصد ورود به داخل بیت را داشتند که چشمشان به آیت¬اللّه سید جمال¬¬الدین بربرودی افتاد. یک لحظه صحنه عوض شد و ایشان سریعاً خود را به مرحوم آقای بربرودی رسانیده و ضمن احوال¬پرسی گرم و صمیمی و استفسار از حسن سلامت ایشان. علت توقف در دفتر را سؤال کردند که مرحوم آیت¬اللّه بربرودی فرمود: حضرت آقا (منظور روحانی حاضر در دفتر) می¬فرمایند برای دیدن آقا (امام (ره)) به داخل کوچه بروید!! چند بار پیغام فرستاده و مأمور اعزام کرده¬اید برای آمدن بنده به اینجا و حالا باید در کوچه به زیارت آقا برویم؟!
مرحوم آقای پسندیده ضمن عذرخواهی، با تحکّم به روحانی حاضر در دفتر، آیت¬اللّه سید جمال را معرفی و اظهار نمودند ایشان بنا به دعوت و خواسته امام تشریف آورده اند و خواستند که سریعاً به امام (ره) به امام اطلّاع داده شود. و سپس به اتفاق مرحوم آقای بربرودی و همراهان وارد حیاط بیت شده و هنوز چند قدمی نگذشته بود که با اطلاع دفتر، مرحوم امام (ره) با بزرگواری و اشتیاق فراوان به تجدید دیدار یار و رفیق و همکلاس خود به حیاط مشرف شدند.
شوق دیدار و وقفه طولانی (حاصل از تبعید سالیان دراز سید روح¬اللّه) در دیدار دو دوست و رفیق و هم¬محل صحنه زیبایی از حالات و ابراز احساسات دو طرف ایجاد کرده بود که وصف آن از عهده قلم برنمی¬آید.
خیلی زود امام (ره) و مرحوم آیت¬اللّه سید جمال به همراه همراهانِ آقا جمال به اتاق ملاقات امام راهنمایی شدند و اینجا نیز صحنه دیگری از آداب و سنن و کمالات انسان¬های بزرگ رخ نمود: آنجا که امام بزرگوار آقا سید جمال را روی تشکچه خود نشانده و به احترام ایشان، خود در کنارشان نشستند . صحبت و حال و احوالپرسی شروع شد و پس از چند دقیقه به هنگام پذیرایی چای، امام به یکی از این روحانیون حاضر در اتاق فرمودند: در زمان ادامه ملاقات ما کسی وارد اتاق نشود.
امام (ره) خاطره¬ای از سفر به اتفّاق آقای سید جمال روایت نقل کردند که البتّه مرحوم سید جمال به خاطر نمی¬آورد ولی امام با ذکر جزئیات و با خنده (به دلیل آنچه که اتفاق افتاده بود) خاطره را نقل و به آقا سید جمال یادآوری کردند که: به دلیل تعطیلات حوزه و نیز درگذشت یکی از بستگانم قصد عزیمت به خمین را داشتم از آنجا که الیگودرز و خمین در یک محدوده و بسیار نزدیک به هم هستند بسیاری از سفرها را به اتفاق آقا انجام می¬دادیم از جمله آن سفر را . در آن زمان وسائل نقلیه عمومی مدرن وجود نداشت لذا به اتفاق آقا با وسائل موجود آن روز به سمت اراک حرکت کرده در سه راهی اراک به خمین پیاده شد و دو نفری به طرف خمین پیاده رفتیم تا شاید وسیله عمومی پیدا شود. هر دو جوان و ملبس بودیم. پس از طی مسافتی به دلیل گرمای هوا خسته و تشنه شده تا آنکه به یک گله گوسفند و چوپان برخوردیم. چوپان بسبب اراده و احترامی که برای علما و روحانیون قائل بود با نهایت احترام ما را پذیرفت و زیر سایه¬بان خود نشانده و با خلوص تمام آنچه را که داشت شامل یک کاسه شیر تازه دوشیده شده از بزها به ما تعارف کرد. ابتدا بنده (امام) بدون دقت در نظافت مظروف، ظرف شیر را نوشیدم و در مرحله دوم ظرف مذکور به آقا داده شد. ایشان ضمن نظاره ظرف و پس از کمی تأمل با خنده خطاب به چوپان فرمودند: مرد حسابی در این ظرف … چیزی می خورد که ما بخوریم؟
امام در ضمن ذکر این خاطره مرتباً با اظهار هر بخش، از آقا در مورد به خاطر آوردن خاطره سؤال می¬کردند که متأسفانه به دلیل بیماری حادث شده و کسالت، ایشان چیزی به خاطر نمی¬آوردند لیکن امام با حالتی خاص به ادامه خاطره می¬پرداختند.
و در نهایت قسمت اصلی ملاقات آغاز شد آنجا که امام خطاب به آقا فرمودند:
از روزی که به قم بازگشته¬ام با کسب اطلاع از اوضاع و احوال حوزه، ضمن خرسندی از رونق و توسعه آن، نگرانی¬هایی نیز برایم حاصل شده که از ناحیه ورود و نفوذ برخی جریانات فکری است و بسط آنها را به صلاح نمی¬دانم اما آنچه مهم است اینکه برای سامان دادن اوضاع و کنترل آن می بایست اقدامی شود و مهم¬ترین آن نیز سپردن امورات حوزه به فردی امین و ملاّ و البته مورد اعتماد و وثوق بقیه آقایان می¬باشد. هر چه که فکر کردم به نظرم رسید همۀ این خصوصیات در جناب عالی (آیت¬اللّه سید جمال¬الدین بربرودی) جمع می¬باشد و درخواست¬های مکرر برای زحمت انداختن شما و آمدنتان به قم، ضمن استفسار از صحّت و سلامت، طرح این موضوع و تقاضای پذیرفتن این زحمت بود.
مرحوم آقای بربرودی ضمن تشکر از بذل عنایت و اعتماد امام بزرگوار، شرایط جسمی و روحی خود را کاملاً تشریح کرده و با نهایت ادب و احترام از محضرشان استدعا کردند فرد دیگری را به این مهم بگمارند که از عهده کار برآید زیرا با توجه به شرایط جسمی خود نگرانی دارند که نتوانند وظایف خواسته شده را درست ادا کند.
به هر حال توضیحات و اصرار آقا موجب شد که امام رو به حاضران کرده و فرمودند: آقا همچنان ماشاءاللّه روحیه قبل را دارد و هر چه بگوید یک کلام است! مرحوم آقای بربرودی در ادامه ذکر ادلّه خود برای عدم پذیرش فرمودند: شما (منظور امام) می دانید بنده پس از خاتمه درس و بحث به شهر خود الیگودرز بازگشته و به کار کشاورزی مشغول و از محل درآمد حلال زراعت امرار معاش می¬کنم، امام به شوخی فرمودند: مگر درآمد ما حرام است؟ و آقا جمال با شوخی و مزاحی خاص که در متداول بین علماء است فرمودند: حرام نیست ولی شبهه دارد. که اینجا هردو بزرگوار خندیدند.
زمانی که امام (ره) متوجه شدند که واقعاً امکان پذیرفتن مسئولیت مورد نظر از سوی سید جمال وجود ندارد به ایشان فرمودند پس حداقل نماینده بنده در لرستان باشید. باز هم آقا ادلّه قبلی و اینکه نمی¬توانند خارج از الیگودرز باشند را مطرح فرمودند. امام فرمودند امکان دارد ـ در الیگودرز باشید ولی نماینده ما در استان؟ که بازهم با انکار آیت¬اللّه بربرودی روبه¬رو شد و در انتها با مزاح فرمودند: لااقل امام جمعه الیگودرز شوید. آقا جمال با صداقت و صراحتی که ناشی از نزدیکی و علاقه خاص به امام (ره) بود فرمودند: اجازه بدهید اگر جسمم همراه بود همان امام جماعت مسجد علی بن ابیطالب باشم.
امام (ره) جلسه را با ذکر مراتب علمی و جایگاه آقا نزد مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری ادامه داد: و فرمودند: اگر آقا چند روزی در قم تشریف دارند باز هم دوست دارم گعده دوستانه و خصوصی با ایشان داشته باشم. که این امر (ملاقات مجدد ) یک مرحله دیگردر روز بعد و البته بصورت کاملاً خصوصی و دو نفره انجام شد.
نکته قابل توجه و قابل ذکر در این خاطره هنگام عزیمت به الیگودرز مرحوم آقا سید جمال متوجه سکوت معنادار و دلسوزی تنها فرزند ذکورش مرحوم آقا محمد شده و علت را سؤال کردند و پس از اصرار به دانستن علت و ذکر این نکته از سوی مرحوم آقا محمد که چرا خواسته امام را اجابت نکردید در حالی که امروز بسیاری از مردم مشتاق زیارت ایشان حتی در کوچه هستند و شاید می¬توانستید با پذیرفتن خواسته، خدمتی کرده باشید. پاسخ آن حضرت به فرزند خود پس از ذکر همان ادلّه قبل (بیماری و کسالت و عدم امکان ادای مسئولیت) این بود.
آقا محمد شما دیدی که در ابتدای جلسه امام به آقایان حاضر در اتاق فرمود کسی داخل نشود. دیدید که تا آخر جلسه چندبار به بهانه¬های مختلف مثل آوردن و بردن چای و پذیرایی اتاق تردّد داشتند؟ ما همدیگر را بهتر می شناسیم. امکان اجابت و تأمین نظر امام با این اوصاف وجود ندارد و لذا نخواستم کاری کنم که در دنیا و آخرت شرمنده این سید اولاد پیغمبر شوم. حالا حداقل این بار بر دوش من نیست و مسئولیتی ندارم.
آقای مهندس شمسالدین بربرودی
بسمالله الرّحمن الرّحیم
اوّلاً از همهی آقایانی که لطف کردند، محبت کردند، منّت گذاشتند و تشریف آوردند، متشکّرم.
من یک توضیحات مختصری راجع به فلسفهی نشست امروز عرض میکنم. علّت این زحمتی که خدمت شما دادیم این بود که سالها بعضی از همشهریان و دوستان و کسانی که محبت داشتند و به خانواده و خاندان ما اظهار لطف میکردند، به بنده توصیه کردند که کاری راجع به مرحوم آقای بُربرودی انجام بدهید؛ یک اثر جاویدی که بماند. من حقیقتش به چند دلیل یک مقدار تأمّل و تعلّل کردم؛ شاید مهمترین دلیلش این بود که پیش خودم احساس میکردم که این کار چقدر خلوص دارد؟ واقعاً اینطور نباشد که چون ایشان، پدربزرگ بنده بوده است، من بخواهم این کار را انجام بدهم. به خاطر همین، این کار کمی به تأخیر افتاد. تا اینکه دو اتّفاق باعث شد که جرقهای در ذهن من بخورد. اوّل اینکه روزی با مرحوم دایی عباس رضایی – حاج عباس رضایی سرلک که خدا ایشان را رحمت کند، ایشان به گردن ما خیلی حق داشت – برای زیارت اهل قبور رفته بودیم. بعد از اینکه فاتحهای خواندیم، کنار قبر مرحوم مادربزرگ من – مادرِ پدرم و همسر مرحوم آیتالله بُربرودی – رفتیم؛ کنار ایشان یک کوپهی خاک بود که دو سنگ رویش گذاشته بودند؛ دایی عباس از من سؤال کرد که میدانی این قبر کیست؟ عرض کردم که نه، اصلاً مگر اینجا قبر است؟ گفت: بله مگر ندیدی سنگ رویش است. این قبر مرحوم آیتالله لوایی است.
من راجع به مرحوم آیتالله لوایی چیزهایی شنیده بودم. مدّتی گذشت، فکر کردم که اگر دایی عباس به من نگفته بود، یک نفر مثل مرحوم آیتالله لوایی – که آیتالله بزرگ و ملّایی باسواد بود – دو سه سال دیگر به یاد کسی نمیماند.
این جرقّهی اوّل بود. جرقّهی دوّم این بود که یکی از دوستان ما ــ دوست که عرض میکنم، ایشان روحانی بزرگواری هستند، منتها به ما محبت دارند و ما هم به ایشان ارادت داریم ــ ده شبِ محرّم برای تبلیغ به شهر خوانسار رفته بود و مهمان مرحوم آیتالله ابن الرّضای بزرگ (منظور حاجآقا محمدعلی ابن الرّضا است که به او میگویند پیررضا یا ابن الرّضا) شده بود. این دوست ما به من زنگ زد و گفت: ما ده شب مهمان آقای ابن الرضا هستیم؛ در خوانسار منبر رفتم و یکی دو شب هم در منزلش مهمان بودیم. در مهمانی دیشب، صحبت از الیگودرز شد که آیتالله ابن الرّضا شروع کردند به صحبت و من دیدم شناخت بسیار کاملی راجع به اجداد شما و پدربزرگ شما دارند. این دوست ما به آقای ابن الرضا گفته بودند که دوستی دارم که فکر کنم نوهی همین آقایی است که شما دارید ذکر خیرش را میکنید. به من گفتند: آقای ابن الرضا خیلی تمایل داشتند که شما را ببینند و شما حتماً وقت بگذار و برو به خدمت ایشان. ما هماهنگ کردیم، قرار شد به مناسبتی برویم خوانسار که چون در فصل زمستان بود و همراه با بارندگی و برف و… نشد برویم. من گفتم: انشاءالله بهار خدمتشان میرسیم؛ که دست اجل فرصت نداد و ما یکدفعه دیدیم تلویزیون اعلام کرد «آیتالله ابن الرضا فوت شدند.» این جرقهی دوم بود که من یکدفعه احساس کردم دارد چیزی از دست میرود. آدمی مثل آیتالله ابن الرضا، آنجور که دوست ما نقل میکرد، میگفت که ایشان خیلی اطلاعات داشت راجع به اجداد شما و راجع به پدربزرگ شما. خب ما دیدیم ایشان رفتهاند و ما دیگر دسترسی نداشتیم و به آن تردیدی که اول داشتم یکذره غالب شدم و تصمیم گرفتم که در اینباره کاری را انجام بدهم. خب حالا اینکه چهکاری انجام بدهم خودش مسئلهی دیگری بود. اولاً همهی کسانی که با مرحوم آیتالله بربرودی رابطه داشتند و با ایشان همدوره بودند، هیچکدام زنده نبودند. دیگر حالا از نظر سن وسال هیچکدام نبودند. از آنطرف، در سال 60 و آن ایامی که ایشان به رحمت خدا رفته بود، من خیلی کوچک بودم و اصلاً نسبت به این قبیل مسائل متوجه نبودم. بسیاری از آثاری که از ایشان به جای مانده بود، متأسفانه در همان ایام بعد از رحلتش از بین رفت. همهی آقایان میدانند ایشان کتابخانهی خیلی بزرگی داشتند، کتابهای زیادی داشتند، بخش عمدهای از این کتابها از دست رفت. امروز که من صحبت میکنم شاید جمعاً 50 جلد از آن کتابها باقیمانده که به من رسیده است و بقیهاش از دست رفته است. ایشان اهل شعر بود و شعر میگفت. من خاطرم هست که ایشان یکی از این کلاسورهای بزرگ داشت و اشعارش را در آن مینوشت. ما نفهمیدیم که این کلاسور چه شد. همچنین مجموعهای از اسناد و اوراقی که باقیمانده بود و عهدنامه و صلحنامه و چیزهایی را که به مرحوم بابابزرگ (آیتالله بربرودی)، مرحوم آقا شمس و مرحوم آقا سید احمد ، مرتبط بود در زیرزمین خانهی بابابزرگ پیدا کردیم. بعدتر، وقتی من به سنین بالاتر رسیدم، افتادم دنبال این کار و دیدم که متأسفانه بخش عمدهای از آنها یا از بین رفته یا اصلاً وقتی ما دست میزدیم که این کاغذها را بلند کنیم، پودر میشدند و چیزی نمیماند. با همهی اینها ما ناامید نشدیم و گفتیم ما نیتمان انشاءالله خیر است. یک انسان بزرگی، تلاش کرده که برای جامعهاش مفید باشد، ما هم انشاءالله نیتمان را خیر کنیم، خدا هم کمکمان کند و شروع کردیم به جمعکردن اسناد و مدارکی که چه خودم داشتم و چه از دوست و آشنا پیدا کردم و چه در کتابخانه و مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی و حتی در وزارت اطلاعات وجود داشت. از جملهی اسنادی که پیدا کرد سوابق ساواک مربوط به غائلهی سال 1346 و مرحوم امیرحسین خان فولادوند بود؛ و توانستم بخشی از اسناد و منابع این کتاب را جمعآوری کنم و شروع کردم به جمعآوری تصاویر و عکسهایی که از ایشان به جا مانده است. ولی خب بیشتر پیدا کردیم و حتی یک فیلم خیلی کوتاه در حد 30 یا 40 ثانیه – توسط آقا سعید پسر آقا مرتضی که یادم هست آن موقع دوربین سوپر 8 داشت – در کوچه از مرحوم بابابزرگ گرفته که آن فیلم را هم من توانستم به دست بیاورم. این، بخشی از کاری بود که انجام شد.
از کارهای دیگری که شروع کردیم مربوط به آقایانی است که همبحث و همدورهی ایشان بودند که دیگر به ایشان دسترسی نیست. حداقل دنبال کسانی برویم که بهنوعی حضور ایشان رو درک کردند حالا یا نزد ایشان درس خواندند، مجاور ایشان بودند؛ بالاخره بهگونهای مراودهای با ایشان داشتند. شروع کردیم به صحبت کردن و نشستهایی مثل این نشست امروز که خدمت شما هستیم. سعی کردیم که هر جمعی را از دل آن جمع قبلی دربیاوریم. مثلاً فرض کنید من اراک خدمت آقای امیر خان بسحاق رسیدم ایشان هم اطلاعات خوبی به من داد. ایشان به من آدرس میداد که مثلاً فلانی هم خوب است صحبت کند و ما میرفتیم سراغ نفر بعد، مثلاً با آقای حاج رضا جدیدی در اصفهان ما یک چنین نشستی داشتیم و بسیار نشست خوبی بود؛ یعنی ایشان اطلاعات خوبی به ما داد. خدا رحمت کند با مرحوم حاج سید مجتبی مدنی در الیگودرز، همچنین با حاج سید محسن مدنی و با آقا کمال رضوی این نشستها برگزار شده است و در همین راستا انشاءالله در تلاش هستیم تا بتوانیم امروز که خدمت شما هستیم و بهموازات این، چند کار دیگر را شروع کنیم.
یکی تدوین کتاب است که مجموعهای است از شرححال وزندگی ایشان در ابعاد سیاسی اجتماعی و اعتقادی و حوزههایی که تأثیری در ایشان داشته است. یک سری اسناد و مدارک هم که من جمع کردهام، اسناد و مدارک ساخت بیمارستان درجاهای عامالمنفعه که ایشان انجام داده و آنهم در دست تغییر است و فکر میکنم اگر خدا بخواهد تا چند ماه آینده دیگر آن کتاب هم درمیآید. کتاب مستندی هم هست تقریباً سعی کردهایم یک کتاب مستند و معتبر جمع کنیم و بهموازات آن با مسئولین شهر، استاندار و امامجمعه صحبت کردیم. خود آقای استاندار آمدند الیگودرز و صحبتی باهم داشتیم و قرار شد که در شورای فرهنگی شهر یک کنگره برای گرامیداشت ایشان در الیگودرز برقرار شود. البته قرار شد که این یادواره برای تکریم همهی علمای شهر برگزار شود و هر دو سال یکبار یکی از آقایانِ علما را محور این کنگره قرار بدهیم؛ و این موضوع خصوصاً برای جوانان مفید است که بدانند در این شهر علمایی بودهاند و کارهای بزرگی کردهاند. قرار شد هر دو یا سه سال یکبار یکی از آقایان را بیشتر مطرح کنیم. اولین نشست شورای فرهنگی عمومی این موضوع را تأیید و تصویب کرد و شورای اسلامی استان همه در جریان افتادند و قرار شد که انشاءالله کنگرهای برای گرامیداشت یاد و خاطره مرحوم آیتالله بربرودی برگزار شود و در آن کنگره، طبق روالی که هست از آن کتاب که تدوین میشود، رونمایی بشود. البته کوچهای که منزل ایشان در آن واقع است، هنوز به اسم خود ایشان است ولی قرار شد که یک معبر اصلی و مهمتری در شهر به نام ایشان گذاشته شود و در محل مدفن ایشان نماد و یادمانی ساخته شود.
افزون بر این، قرار شد یک فیلم مستند هم تهیه شود که هم در آن مراسم و کنگره منتشر شود و هم از شبکهی استان لرستان یا اگر امکانش باشد از شبکهی سراسری در آن ایام پخش بشود.
بهرهی دوم از مطالبی که آقایان میفرمایند، از آن استفاده میکنیم برای غنا بخشیدن به مطالبی که در آن کتاب هست.
این، یک خلاصه و اجمالی از فلسفهی این نشست خوب است. ما هر جا که صحبت بود و صحبت کردیم ذکر خیر آقایان بود استاد آقای احمدینژاد، آقای استاد حمیدی، استاد اشرفی و همهی آقایان؛ هرکدام از آقایان که آمادگی داشتند بعد از آقای احمدینژاد بنشینند و شروع کنند. من هم اگر نکتهای به ذهنم رسید سؤال میکنم. خود آقایان هم کمک بکنند، بعضیاوقات میبینید حافظه آدم نکات را فراموش میکند، خوب است شما یادآوری کنید که بتوانیم از مجموع بحث امروزمان استفادهی بهتری کنیم. میدانم شما که نسبت به آقای آیتالله بربرودی محبت دارید، شاید بهنوعی ادای دین باشد به ایشان و آنچه که ما بهرهبرداری میکنیم انشاءالله در قالب یک فیلم و یک کتاب خواهد بود که همهی اینها یادگاری بماند برای آینده، انشاءالله.
حجتالاسلام والمسلمین حاج سید محمد آل طاهای قمی
مصاحبه کننده: چندین سال بود خیلی دوست داشتیم که خدمت شما برسیم.
حاج آقا آلطه: خواهش میکنم آقا.
مصاحبه کننده: برای ما، هم ذکر خیر جنابعالی خیلی زیاد است؛ هم اینکه البته من سنّم خیلی زیاد نبود ولی خاطرم هست که حضرتعالی الیگودرز هم تشریف میآوردید، مرحوم پدربزرگ ما خیلی به شما علاقه داشتند.
حاج آقا آلطه: خدا رحمتش کند.
مصاحبه کننده: دیگر اینکه من خیلی ارتباطی نداشتم و آقای حاج مجتبی مدنی را چند روز پیش خدمتشان بودیم، ایشان فرمودند که من قم رفتم خدمت حاج آقای آلطه. ما هم خیلی خوشحال شدیم گفتیم پس تلفنی، ردی، چیزی که ما هم خدمتشان برسیم دیگر، ایشان سبب خیر شد که خدمت شما برسیم.
حاج آقا آلطه: خیلی مشرف فرمودید.
مصاحبه کننده: سلامت باشید.
حاج آقا آلطه: آقا یک شعری است نسبت به حضرت امیر (سلام اللّه علیه) بگویم که در این شعر میگوید که حضرت مسافرت بکن، چون در مسافرت فوائدی است و خلاصه بهرههایی انسان میبرد. یکی اینکه در سفر همّ و غم بر طرف میشود، از نظر جنبۀ روحی و یکی اینکه ممکن است انسان در سفر وسایل زندگیاش بهتر بشود و یکی دیگر اینکه میتواند با افراد برجسته و عرض بکنم بزرگ آشنایی پیدا بکند، ما این سفر الیگودرز که یک وقتی عرض میکنم که از مرحوم آیتاللّه گلپایگانی خواستند که یک کسی را بر ما بفرستید ایشان من را فرستادند و اول جلسهای هم که بود سر این چهارراه که یک مسجد کوچکی بود اینجا یک کاروانسرای بزرگی بود که مربوط به همین آقایان مدنیها بود یک مجلسی گرفتند که من یک خاطرهای هم از آن مجلس دارم، یک چند روزی که من منبر رفتم یک نامه بزرگی یک کسی برای من نوشته بود، نوشته بود من و همسرم (من بیست و هفت سالم هست) هیچ کدام تا کنون نماز نخوانده بودیم و این چند روزی که تو منبر رفتی من و همسرم نمازخوان شدیم، چنین و چنان. من این نامه را گرفتم و آمدم وقتی برگشتم خدمت آقای گلپایگانی دادم، ایشان فرمود فلانی من دلم به همین چیزها خوش است. اگر این همه هم مثلاً خرج میکنم و چه میکنم، چه میکنم دلم به همین چیزها خوش است، چون در روایت هم دارد که رسول خدا به امیرالمؤمنین وقتی میخواست برود به یمن برای تبلیغ فرمود یا علی برو اگر یک نفر به دست تو هدایت بشود بهتر از این است که تمام روی زمین را پر از طلا بکنند، بعضی روایات دارد بهتر از این است که هر چی که آفتاب به آن میتابد که من یک وقتی روی منبر میگفتم این معنای هر چی که آفتاب به آن میتابد یعنی چی؟ یعنی هر چی معدن نفت، هر چی معدن الماس است، هر چی معدن، این یک نفر اگر هدایت بشود، بهتر است.
مصاحبه کننده: ارزش آن بیشتر است.
حاج آقا آلطه: و حالا واقعاً این مجالسی که تشکیل میشود مخصوصاً در ایران این مجالس دینی که تشکیل میشود و مردم را به خدا متوجه میکند، که مردم باید خلاصه در زندگیشان خدا را در نظر داشته باشند و به فرمودۀ عرض میکنم که ائمه که میفرمایند، هر کجا میروی خدا را ببین و اگر تو خدا را نمیبینی، خدا تو را میبیند، که من یک وقتی این داستان را نقل کردم که یک کسی در بازار آهنگران عبور میکرد دید یک آهنگری دستش را میبَرد آهن گداخته را میگیرد از کوره میآورد بیرون و هر چی میخواهد میسازد، این رفت نزدیک و گفت: این کار عجیب است تو این آهن گداخته را چطور با دستت میگیری، چطور؟ گفت من یک داستانی دارم، گفت که چیه داستان تو؟ گفت داستان من این هست که یک سالی قحطی پیش آمده بود. وضع ارزاق مردم خیلی سخت بود، من یک همسایهای داشتم که این همسایه من مُرد، خب چند تا بچه و یک زن از او باقی ماند، زنش یک روز آمد به سراغ من گفت بچههایم گرسنه هستند و چیزی ندارند، تو هم دستت میرسد یک کمکی به ما بکن، به او گفتم من حرفی ندارم ولی به یک شرط دارم و آن شرط این هست که خلاصه من هم آنچه که از تو میخواهم برآورده کنی. گفت ای مرد از خدا بترس! این حرفها چیه میزنی، من زنی هستم در عُدّه هستم. من نمیتوانم. اصلاً گفتم پس من چیزی نمیدهم، رفت و باز فردا آمد سراغ من گفت: ای مرد بچههای من تلف میشوند از گرسنگی. باز به او گفتم حرف همان هست که من زدم، باز رفت و روز سوم که آمد گفت که من حرفی ندارم اما به شرط اینکه یک جایی باشد که هیچ کس نباشد. گفتم خب این را از روز اول میگفتی من دارم، خانهای دربست که هیچکس هم توی آن نیست، گفت زن اظهار موافقت کرد، آمدیم و رفتیم تو خانه و وارد شدیم و در را بستیم و رفتیم تو یک اتاقی و اتاق هم خلوت و بعد یک مرتبه این زن به من گفت که، ای مرد تو خیانت کردی و به من دروغ گفتی! تو بنا شد یک جایی خلوت من را بیاوری، اینجا است جای خلوت؟ به او گفتم که خانم دیگر خلوتتر از اینجا کجا؟ گفت اینجا خلوت است؟ الآن چهار نفر اینجا هستند، حاضر هستند، دو ملک با تو هستند، دو ملک با من، و از همه بالاتر خدا هم اینجا حاضر است. اینجا خلوت هست؟ تا این حرف را به من زد بدنم لرزید گفتم پاشو خانم، پاشو زود برو، پاشو. میگفت این زن بلند شد گفت همان طوری که آتش شهوتت را بر من خاموش کردی من هم از خدا میخواهم که آتش دنیا و آخرت را بر تو خاموش بکند. از آن وقت من دیگر دستم نمیسوزد. اگر ما واقعاً این روش را ادامه میدانیم به جای این حرف و فلانی حرفها ملت ما غیر از این بودند که حالا هستند حالا نمیدانم چرا این جور شده. بله ما از مرحوم آقای بربرودی واقعاً خاطرات خوبی من داریم. جنابعالی دیده بودید ایشان را؟
مصاحبه کننده: بله بله من موقعی که ایشان فوت کردند تقریباً فکر میکنم حول و حوش چهارده پانزده سالم بود. من خاطراتم با اینکه بچه بودم ولی چون تنها پسر بودم، پدر من هم باز تنها پسرِ ایشان بود خب خیلی اخت بودیم و خیلی با ایشان خاطرات زیادی خودم دارم.
حاج آقا آلطه: اولاً من خیلی عجیب دیدم این استعداد و هوش ایشان را، من اولین برخوردم که بدون آشنایی بود با ایشان در سفر مکه بود.
مصاحبه کننده: عجب، نمیشناختید آن موقع ایشان را؟
حاج آقا آلطه: نه، ولی ما تو یک ساختمان بودیم، ما از قم رفته بودیم و آنها از الیگودرز بودند. آنجا برخوردیم ما به هم که ولی خب بدون شناخت که بشناسیم همدیگر را و آن وقت که من آمدم آنجا (الیگودرز) دیدم ایشان همان کس هست.
مصاحبه کننده: همان سفر مکه است.
حاج آقا آلطه: بله، اولاً استعداد عجیبی داشت یعنی در آن وقتی که من ایشان را دیدم سی سال بیشتر بود که از حوزه رفته بود ولی مثل آدمی که دیروز تو حوزه بوده؛ یعنی این قدر حاضر جواب و مسلط بود به حرفها، خیلی عجیب بود آدم واقعاً وقتی در مجلسش مینشست استفاده میکرد استفادههای کلی و از طرفی خیلی غیور بود نسبت به امور دینی خیلی غیور بود ایشان در آن جریان انتخابات امیرحسین خان.
مصاحبه کننده: امیرحسین خان فولادوند؛
حاج آقا آلطه: فولادوند، عرض میکنم که ایشان (مرحوم بربرودی) ایام فاطمیه مثل این وقت از من دعوت کرد برای منزل که شما ده روز میآیید اینجا بروید منزل. ما رفتیم البته ورود ما منزل آقای مدنی بود، رفتیم آنجا و دیدیم صحبت از انتخابات هست، و پیدا است که ابر هست هوا! من هنوز باید مثلاً فردا عصری بروم آنجا منزل ایشان منبر. من تقریباً نماز صبحم را که خواندم دیدم که نه، هوا ابر است خلاصه، این آشیخ مهدی که مباشیر.
مصاحبه کننده: آقای مدنی.
حاج آقا آلطه: الآن هم شنیدم هست ولی چشمهایش را از دست داده؛
مصاحبه کننده: بله نابینا شده.
حاج آقا آلطه: بله چند روز آقامجتبی مدنی پیش گفت که من یک مغازهای دادم به پسرش و من گفتم بسیار کار خوبی کردی چون انسان باید
مصاحبه کننده: قدر بداند.
حاج آقا آلطه: کسی که خدمتی به او کرده این هم دستش میرسد خدمت بکند، ما حتی در اسلام داریم اگر یک حیوانی که برای انسان مدتی کار کرده او حق ندارد وقتی از کار میافتد این حیوان را رها بکند، نه نه آن وقت حالا بیایند جمعیت آنهایی که دم از حقوق حیوانات میزنند و دم از حقوق بشر میزنند میبینند هر چی میخواهند در اسلام هست.
مصاحبه کننده: اسلام هست.
حاج آقا آلطه: عرض بکنم که من صبح خیلی زود بلند شدم اگر یاد داشته باشید ماشینهای الیگودرز نمیدانم از کجا میآمدند که الیگودرز هم مسافر سوار میکردند، از خرمآباد میآمدند؟ نمیدانم از کجا میآمدند که مسافر هم سوار میکردند ولی پر نمیشد ماشین، میآمدند الیگودرز هم مسافر سوار میکردند؛
مصاحبه کننده: بین راه سوار میکردند و میرفتند.
حاج آقا آلطه: بله تقریباً میآمدند یک ساعت بعد از آفتاب اینها میرسیدند به قم. من نمازم را که خواندم به آشیخ مهدی گفتم آشیخ مهدی بگو من رفتم خداحافظ. وقت مناسب با مجلس گرفتن، که وقتی که من آمدم قم شنیدم آن قصۀ فرماندار الیگودرز را که از آن پلههای فرمانداری کشیده بودنش پایین و همین آقا مجتبی اینها و امیرحسین خان که آمده بود شنیدم که مرحوم جدتان گفته بود توله سگ تو مثلاً آمدی اینجا چی کار بکنی و فلان، این حرفها و بعد هم زده بودند نمیدانم چی تو سرش.
مصاحبه کننده: ماست ریخته بودند.
حاج آقا آلطه: سرش خون آمده بود بعد ماست ریخته بودند کلهاش. [با خنده] بله من با آقای آقا احمد طباطبایی که وکیل قم بود یک وقتی و ایشان چون در ایل بختیاری یک وقتی امین صلح بوده (لذا با بختیاریها خیلی آشنا بود) مثلاً با تیمور بختیار این اصلاً این جوری به او تلفن میکرد، گوشی را می¬گرفت و میگفت تیمور، بگو فلانی را آزاد بکنند. آقا احمد طباطبایی هم رسمش این بود که هر کس میرفت خانهاش این را محروم نمیکرد هر کاری داشت برایش میکرد؛
مصاحبه کننده: نماینده قم بود؟
حاج آقا آلطه: یک دوره نماینده قم بود، آقا احمد طباطبایی عرض میکنم که من راجع به همین قضایایی که بعد آمدند از خرمآباد به اصطلاح یک عده را گرفتن و مرحوم آقا (مرحوم آیت¬اللّه سید جمال الدین بربرودی) را هم گرفتند و اینها را بردند
مصاحبه کننده: بله ساواک گرفتند و بردند.
حاج آقا آلطه: بله من به ایشان (آقا احمد طباطبایی) گفتم واقعاً میشناخت ایشان را (مرحوم آقای بربرودی) و گفت الآن خیلی کار مشکل است چون مثلاً که بعد عرض میکنم که این سرهنگ ترابی که به اصطلاح گفتند دژ اصلاحات ارزی را در اراک این شکست این به عنوان جانشین فرماندار آمد و رفت حوزۀ انتخابات را در ازنا تشکیل داد؛
مصاحبه کننده: ازنا.
حاج آقا آلطه: آنجا انتخابات را برگزار کردند و من مکرّر میگفتم که نمیدانم این دستگاه چه دستگاهی است که اگر مردم الیگودرز میآمدند و میگفتند مثلاً ما میخواهیم یک سگ را از صندوق بیاوریم بیرون، این مردم راضی میشدند ولی امیرحسین خان را نمیخواستند. ولی اینها (دستگاه حاکمه) گفتند باید حتماً امیرحسین خان از صندوق بیاید بیرون، بعد غرض اینکه یک خاطرهای از ایشان من داشتم از آقای آسید جمال و آن این بود که خب ایشان هم دورۀ آقای گلپایگانی و اینها بوده؛
مصاحبه کننده: بله.
حاج آقا آلطه: خودش برای من نقل کرد و گفت: من یک وقتی شب داخل مدرسه فیضیه حجره داشتم فکرم رسید که از کجا معلوم که ما بر حق باشیم؟ خب خودمان میگوییم، باباهایمان گفتند، اما حالا شاید هم حق با دیگران باشد. خیلی خدا وقتی با کسی لطف دارد این جوری است. میگفت من همان شب در فیضیه خواب دیدم، خواب دیدم این توالتهای فیضیه آن گوشه روان بود. گفت اینجا یک راهی داشت به رودخانه، یک دری. گفت در عالم خواب دیدم که آن در باز شد من رفتم تو رودخانه، خب رودخانه هم این جور نبود که حالا هست، میگفت در عالم رویا دیدم که نهرهای مختلفی جاری است و این آبها بعضیهایش سیاه هست، بعضیهایش گلآلود است، بعضیهایش متعفّن است هِی رشته رشته می¬آمدند. یک دفعه نگاهام افتاد دیدم یک نهر کوچکی آب صاف و گوارا دارد و خوراکی است. پیش خودم گفتم من بروم ببینم این منشأش کجا است؟ میگفت از کنار همین نهر رفتم و رفتم تا رسیدم در عالم رویا یک جایی که مرحوم آشیخ عبدالکریم نشسته و یک عدّهای هم دورش بودند، میگفت بیدار شدم و پی بردم به حقانیّت راهی که انتخاب کرده¬ام.
مصاحبه کننده: سلامت باشید. خیلی ذکر و خیر جنابعالی و خاطراتی که دارید من هنوز توی یکسری اسناد و اوراقی که مربوط به بابابزرگ هست دارم. اتفاقاً یک کارت هم از جنابعالی داریم از این کارت ویزیتها کوچک شماره دو سه رقمی هم رویش شماره تلفن شما هست که مال همین شهر قم بود. دیگر بعد از اینکه ایشان فوت کرد خب ما هم بچه سن بودیم دیگر حالا بزرگ شدیم و دیگر درس و بحث و اینها را تمام کردیم و الآن هم در تهران در وزارت ارتباطات و فناوری اطلاعات مشغول هستیم. الیگودرز هم حفظ کردیم آن خانۀ پدری را و آنجا سعی کردیم که به همان صورت باقی بماند. آن اراضی کشاورزی که داشتیم مرحوم پدربزرگ آنجا کشاورزی میکرد آنها را همچنان احیا کردیم. یعنی الآن مزرعه هم آنجا دایر است، چند نفری هم آنجا کار میکنند از قبل آنجا نانی میخورند و ما هم ایّامی که الیگودرز میرویم حالا مجلسی، روضهای چیزی باشد معمولاً ختم قرآنی چیزی را داریم.
حاج آقا آلطه: بله.
مصاحبه کننده: یعنی ارتباطمان را با الیگودرز قطع نکردیم.
حاج آقا آلطه: خب، خوب است.
مصاحبه کننده: آنجا میرویم حالا اقوام را میبینیم و بالأخره اهل قبور را میرویم زیارت میکنیم، چون خودم هم خیلی علاقهمند بودم حالا سعی کردم هر چی که از گذشته هست اینها را مدوّن بکنم نگهداری بکنم، عکس، نوشته، دست نوشته، وقفنامهها چون مرحوم پدربزرگ آقا جمال پدرشان هم باز از علمای آن منطقه بودند؛ خیلی هست از این وقفنامهها و عقدنامهها و صلحنامهها و از این جور چیزها یک بخش عمده اینها به مرور زمان از بین رفته بود یک بخشیاش مانده که من اینها را سعی کردم مرتّب و منظم بکنم، آلبوم بکنم. الآن پنج ششتا آلبوم شده اینها، همه را حفظ کردیم و خیلی دوست داشتم که حالا راجع به ایشان به طور خاص چون مردم هم خیلی مراجعه میکنند و خیلی هنوز خاطرات ایشان و یاد ایشان هنوز توی آن منطقه کامل هست، همه مردم احترام میکنند. خیلیها هم مراجعه میکردند که اگر بشود یک چیزی شما راجع به ایشان جمعآوری بکنید، نوشتهای چیزی از سوابق ایشان و گذشته ایشان ، یک مقدار تلاش کردیم یک مقدار هم حالا شاید قصور شده باشد ولی حدوداً فکر میکنم دو سال پیش بود، یکی از آقایان علما که ارتباطی هم خدمتشان داریم ایشان خوانسار رفته بودند خدمت مرحوم آقای ابن الرضا؛
حاج آقا آلطه: خدا رحمت کند.
مصاحبه کننده: خدا رحمتشان کند، بعد از خوانسار با من تماس گرفتند و گفتند که ما امشب رفته بودیم خدمت آقای ابن الرضا ایشان خیلی ذکر خیر مرحوم آقا جمال و پدرش را می¬کرد.
حاج آقا آلطه: بله خب؛
مصاحبه کننده: صحبت میکرد و بعد ایشان گفت که من گفتم که حالا با نوه ایشان ما ارتباطی داریم و اینها خیلی اظهار تمایل کردند که شما را ببینند و گفتند بیاید من یکسری چیزها راجع به آقا جمال میخواهم به او بگویم، ما اتفاقاً هماهنگ کردیم که همان سال چون ایام محرم و عاشورا و تاسوعا خوانسار دیدنی هم هست؛
حاج آقا آلطه: بله بله.
مصاحبه کننده: هماهنگ کردیم که برویم آن ایام آنجا، برای اینکه خدمت آقای ابن الرضا برسیم. یک مشکل کاری پیش آمد تهران نتوانستیم گفتیم حالا یک کم هوا خوب بشود مثلاً در بهار، از قضا بهار (همان اوایل فروردین بود) که ایشان رحمت خدا رفت یعنی آن توفیق که حاصل نشد.
حاج آقا آلطه: ایشان هنوز سالش نشده؟
مصاحبه کننده: دقیقاً در همین فروردین بود آره؛ یعنی خیلی افسوس خوردم که چرا این فرصت مقدّر نبود که ما خدمتشان برویم. ولی ایشان که رفته بود خدمت آقای ابن الرضا میگفتند که ایشان خیلی آن شب صحبت کرد و خیلی از مرحوم پدربزرگ شما صحبت کرد و بعد گفت حتماً بیاید که من یکسری چیزها راجع به او میخواهم بگویم. خب توفیق نشد.
حاج آقا آلطه: بله آقای ابن الرضا هم خیلی خوش جلسه بود.
مصاحبه کننده: بله ولی خ خیلی ناشناس هم بود، ناشناخته بود خیلی برای افکار عمومی و جامعه مردم خیلی شناخته شده نبود.
حاج آقا آلطه: بله بله. خب ایشان هم چشمهایش را از دست داده بود، دیگر چشمهایش نمیدید جایی را؛
مصاحبه کننده: اخوی آیتاللّه صافی هم ظاهراً همان گلپایگان بودند؛
حاج آقا آلطه: بله آقای حاج آقا علی؛
مصاحبه کننده: ایشان هم باز خیلی ناشناخته بود؛
حاج آقا آلطه: بله.
مصاحبه کننده: ایشان هم خیلی برای افکار عمومی شناخته نبود وقتی فکر میکنم بعد از مرحوم آیتاللّه بهجت بیشتر آن ارجاعاتی که ایشان داده بودند یک ذره مشهور شدند.
حاج آقا آلطه: بله حالا عرض میکنم که ایشان تو دستگاه آقای بروجردی و آقای گلپایگانی یک موقعیتی داشت؛
مصاحبه کننده: حاج آقا علی؟
حاج آقا آلطه: حاج آقا علی بله. اولاً این دوتا اخوی، ایشان و آقای حاج آقا لطفاللّه؛
مصاحبه کننده: حاج آقا لطفاللّه بزرگتر است یا حاج آقا علی؟
حاج آقا آلطه: حاج آقا علی.
مصاحبه کننده: حاج آقا علی بزرگتر بود؟
حاج آقا آلطه: بله. اینها خب در درس آقای حجت و درس آقای خوانساری و اینها ولی خب تو دستگاه آقای بروجردی خیلی مورد توجه بودند بعد هم که آقای آقا لطفاللّه هم که داماد آیت¬اللّه گلپایگانی بودند.
مصاحبه کننده: داماد آیتاللّه؛
حاج آقا آلطه: ولی خب از خصوصیات آقای حاج آقا علی این بود که خیلی حرّ بود، خیلی، مثلاً یک وقتی آیتاللّه گلپایگانی به این گوشتهایی که از خارج میآمد (زمان شاه) ایشان رسماً نوشت که این گوشتها پاک نیست و حرام است، نجس هست و حرام، خیلی این اثر کرد بعد آیتاللّه گلپایگانی به آقای آیتاللّه حاج آقا علی صافی گفته بود، مثل اینکه این نوشته ما خیلی اثر کرد، گفته بود حالا آقا حساب کنید چقدر کارهایی که میباید بکنیم را نکردیم. بله. عرض بکنم که خیلی آدم به اصطلاح حرّی بود. و نسبت به من هم این دوتا برادر خیلی محبت داشتند، من حتی در دو سال و نیم پیش تقریباً که حالم خیلی بد بود، عرض بکنم که یک شب گفتند تلفن کار دارد به نظرم همان اتاق نشسته بودند، ما گوشی را برداشتیم خیلی وقت هم از شب گذشته بود، یک مرتبه گفت من مخلصِ، مخلصِ، مخلصِ و ارادتمندِ، ارادتمندِ، ارادتمندِ شما علی صافی.
مصاحبه کننده: از خوانسار تماس گرفته بودند؟
حاج آقا آلطه: نه از گلپایگان. ولی خب ما خوانسار خیلی رفتیم. با آقایان عرض بکنم که خب ابنالرضا و اینها، پارسال هم یک جلسه برای فاتحه ایشان رفتم آنجا. با اینکه حال نداشتم رفتم خوانسار.
مصاحبه کننده: حاج آقای صافی الآن چطور هست اوضاع و احوالشان؟
حاج آقا آلطه: خب ایشان هم سنش که خیلی بالا است ولی خب از این اوضاع و احوال خیلی ناراحتند.
مصاحبه کننده: سنشان فکر میکنم الآن حول و حوش نود و خوردهای سال باید باشد.
حاج آقا آلطه: باید باشد. بله.
مصاحبه کننده: بعد ایشان هم همان موقع که خدمت آقای گلپایگانی میرسیدیم آنجا میدیدیم ایشان را و البته خب آن موقع خیلی جوانتر بودند.
حاج آقا آلطه: بله یک روزی آقای بود که ترک بود در تهران، عرض بکنم که طلبهای که ترک بود، آقایی که شرح مثنوی نوشته بود.
مصاحبه کننده: آقای جعفری.
حاج آقا آلطه: بله.
مصاحبه کننده: علامه محمدتقی جعفری.
حاج آقا آلطه: یک روزی آمد منزل آقای گلپایگانی عرض میکنم که ایشان آمده بود روضه، من هم منبر بودم، از منبر که آمدم پایین اخوان صافی نشسته بودند و آقای علامه جعفری وسطشان نشسته بود، ایشان به من طیباللّه گفت، گفتم شما دیگر بین لطف و صفا نشستهاید. [باخنده]
مصاحبه کننده: حاج آقا از شاگردان آشیخ که بعید است کسی دیگر زنده باشد، کسی هست؟
حاج آقا آلطه: از شاگردان مرحوم آشیخ بله بعید است.
مصاحبه کننده: دیگر الآن بعید است.
حاج آقا آلطه: گمان نمیرود.
مصاحبه کننده: احتمالاً شاید آخرین همین حاج آقا علی و اینها باشند.
حاج آقا آلطه: اینها هم خیلی چیز نبودند. آقای گلپایگانی از شاگردان ایشان بودند. بله، گمان نمیکنم کسی از شاگردان آیت¬اللّه حائری یزدی مانده باشد.
مصاحبه کننده: بله، بابابزرگم موقعی که سرحال بود خیلی از اوصاف آشیخ تعریف میکرد و اینها، همیشه هم میگفت که آشیخ موقعی که من برگشتم و آمدم الیگودرز خیلی ناراحت شد که من برگشتم و میگفت حالا نمیدانم که چه مناسباتی داشتند ولی به من میگفت که لُر، ما این همه زحمت کشیدیم بابت شما، چرا میخواهی برگردی؟ شما بمان اینجا، منتها حالا ایشان هم یک تصمیمی گرفت و برگشت. با مرحوم آقای گلپایگانی هم خب خیلی ارتباطمان زیاد بود. الآن من دارم خیلی از نوشتههای مرحوم آقای گلپایگانی را به بابابزرگ دارم نامههایی که ایشان نوشته و مکاتباتی که با هم داشتند. الآن حاج آقا درس و بحثی چیزی هم امکانش هست برایتان، درسی بحثی چیزی دارید؟
حاج آقا آلطه: نه من فقط از این استفاده میکنم شاید شما ندیده باشید. این اندازه که من فعلاً خودم را مشغول میکنم عرض میکنم که اینجا توی این صفحۀ تلویزیون این مدار بسته است که ملاحظه بفرمایید؛
مصاحبه کننده: چشمتان ضعیف است؟
حاج آقا آلطه: چشمان من نمیبیند.
مصاحبه کننده: کتاب و اینها را مشکل دارید.
حاج آقا آلطه: حالا ببینید اینجا؛
مصاحبه کننده: آهان درشت میکند در آن حد را دیگر مشکل ندارید؟
حاج آقا آلطه: بله آن وقت با این میبینم، چون من چشمم به اصطلاح شبکیه خونریزی کرد در اثر قند.
مصاحبه کننده: قندتان بالا بود.
حاج آقا آلطه: بله، شبکیه خونریزی کرد و دید کم شد البته این چشم را از نظر آب مروارید هم عمل کردم؛
مصاحبه کننده: اثری نداشت؟
حاج آقا آلطه: هیچ اثری نداشت. فقط همین اندازه من جلوی پایم را مثلاً میبینم، الآن من جنابعالی را هیچ نمیتوانم تشخیص بدهم؛
مصاحبه کننده: درست است.
حاج آقا آلطه: خب جناب آقای رحیمی ایشان هستند؟
مصاحبه کننده: بله بله. آقای رحیمی مدیر کل پست استان قم هستند ما دیگر میخواستیم خدمت جنابعالی برسیم؛
حاج آقا آلطه: خواهش میکنم.
مصاحبه کننده: کوچههای قم پیچ در پیچ است و لذا مزاحم آقای رحیمی شدیم گفتیم که آقای رحیمی که ایشان تلفن زده بودند خدمت شما، ایشان هم قمی هستند اصلیتشان؛
حاج آقا آلطه: بله فرمودند؛
آقای رحیمی: نه خیابان صفاییه حاج آقا.
حاج آقا آلطه: آهان بله.
آقای رحیمی: خانۀ حاج غلامعلی گلفشان، صفاییه بودند که مرحوم شدند آن اخویشان حالا آن حاج محمد گلفشان است که داماد آقای دکتر میرباقری هستند؛
حاج آقا آلطه: بله.
مصاحبه کننده: شما که خودتان اصلیت قمی هستید؟
حاج آقا آلطه: بله.
مصاحبه کننده: الیگودرز هم دیگر خیلی سال هست احتمالاً تشریف نیاوردید؟
حاج آقا آلطه: بله من دیگر، عرضم میکنم که الیگودرز آن مسجد که ما بنا کردیم یادتان هست که؛
مصاحبه کننده: مسجد علی ابن ابیطالب؟ یا مسجد جامع؟
حاج آقا آلطه: نه آن مسجد جامع؛
مصاحبه کننده: مسجد جامع بله. حالا اتفاقاً همان سوابق و اینکه عرض کردم یکسری نامههای مرحوم آقای گلپایگانی و اینها را دارم یک بخشیاش مربوط به همان مسجد است.
مصاحبه کننده: نخیر الیگودرز هستند.
حاج آقا آلطه: الیگودرز؟
مصاحبه کننده: بله بله. بردیم الیگودرز اینجا امکان نبود بردیم کنار مرحوم آیت-اللّه بربرودی
حاج آقا آلطه: چی بود کسالت ایشان، چی شد؟
مصاحبه کننده: ایشان هم آن چیزی که حالا مشخص شد یک حالت سرطان حنجره بود خیلی هم سریع سنش هم خیلی زیاد نبود، 67 سالش بود منتها دیگر خودش خیلی به من سفارش میکرد که اگر چیزی شد حتماً برگردیم حالا به لفظ خودشان میگفت آقاجان، برگردانید الیگودرز پیش آقاجان، الآن هم کنار بابابزرگ در الیگودرز همان جا برگرداندیم. ما زحمت هم دادیم شما را؛
حاج آقا آلطه: نه اختیار دارید. عرض میکنم که مرحوم آیتاللّه آشیخ عباس تهرانی استاد ما هر وقت میرفتیم آنجا عرض میکنم که ایشان یک چیزی میگفت، مگر دیدن اموات آمدید [با خنده]؟
حاج آقا آلطه: سلام علیکم . حال شریف خوب است ان¬شاءاللّه.
مهمان: الحمدلله.
مصاحبه¬کننده: معرفی می¬کنید حاج آقا.
حاج آقا آلطه: آقای کریمی از اساتید حوزه و بزرگان و ایشان در اوایل انقلاب ریاست دادگستری قم را داشتند.
مصاحبه¬کننده: خدا حفظشان کند.
حاج آقا آلطه: ایشان حالا دیگر مدتی است گرفتار رعشه و این حرف¬ها شدند. مصاحبه¬کننده: خدا سلامتی بده ان¬شاءاللّه.
حاج آقا آلطه: پدرشان از علمای کاشان بودند. بله. ایشان از کسانی است که به ما لطف داشته همیشه. آقایان عرض بکنم که مربوط به الیگودرزند. ایشان نوۀ آقای آسید جمال بربرودی است، نمی¬دانم اسم ایشان را شنیده بودید یا نه؟ آقای بربرودی از کسانی است که ما در الیگودرز که می¬رفتیم خلاصه ایشان مثلاً سی سال بیشتر بود که از حوزه رفته بود ولی مثل اینکه دیروز از حوزه رفته بود، آنقدر حاظرالذهن بود. الآن ایشان نوۀ آقای آسید جمالند و معاون وزارت ارتباطات که روی حسابی که جدّشان با ما داشتند و لطف و اینها عرضم بکنم که لطف کردند و از تهران تشریف آوردند اینجا. آقای رحیمی هم مدیرکل پست قم هستند.
مهمان: شما که محبوب القلوب همه هستین که.
مصاحبه¬کننده:بله حاج آقا محبوب القلوبند.
حاج آقا آلطه: خب چطوره حالتان آقا؟
مهمان: الحمدلله.
مصاحبه کننده: محبت کردید اجازه دادید خدمت شما برسیم، هم یادی از گذشته¬ها کردیم هم تجدید خاطره¬ای بود و هم تجدید ارادتی بود خدمت شما.
حاج آقا آلطه: خواهش می¬کنم.
مصاحبه کننده: امری، فرمایشی چیزی اگر داشتین ما در خدمت شما هستیم.
حاج آقا آلطه: خدا گذشتگانتان را رحمت کند، عرضی ندارم جز اینکه در این دنیای بلبشو اگر می¬شود خدمتی به این مردم کرد انجام دهید اگر می¬شود.
مصاحبه با استاد حسین حمیدی
به نام خدا. در خدمت شما هستیم، آقای حمیدی.
بسمالله رحمن الرحیم
دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف
ای خضر پی خجسته مدد کن به همتم
این کار قدری برای من مشکل است؛ یعنی خودم را در این حد نمیدانم که در مورد شخصیت آقای بربرودی صحبت بکنم، ولی اگر واقعیت امر را بخواهم خیلی مختصر بگویم من خاطرهی بزرگی از ایشان دارم که مربوط میشود به نیمهی مهرماه 1334 تقریباً 62 سال قبل دو ماه و چند روز کمتر آشنایی ما ازآنجا شروع میشود در این روز دو کار به دست ایشان انجام میشود یکی همانطور که آقای احمدینژاد اشاره فرمودند تثبیت و برپا کردن سیکل دوم دبیرستان الیگودرز، کار دومی که انجام شد تغییر مسیر زندگی من به دست آقای بربرودی بود این واقعیت بهطور خلاصه اگر حوصله داشته باشید و باعث دردسرتان نشوم یک ربع.
خیلی خوب است…
چگونگی این مطلب را و اینکه چگونه اتفاق افتاده را به عرضتان برسانم: در سال 1334 که من فارغالتحصیل شدم، در صحن وزارت فرهنگ که بودم، خود وزارتخانه به من پیشنهاد داد یکی از این دو شهر را انتخاب کنم: یکی آمل و دیگری رضائیه (ارومیه)؛ و من به هیچکدام رضایت نمیدادم.
آن موقع شما لیسانس فیزیک گرفته بودید؟
بله، جالب اینجاست که من رضایت نمیدادم که دیدم یک جوان خوشسیمایی آمد. همین آقای حاجآقا مرتضی مدنی که معرف حضورتان هستند… ایشان نور چشم من است
حالا ببینید ایشان با این نحوه صحبت کردنش آمد و خیلی صادقانه و ملتمسانه گفت: آقا ببخشید! شما لیسانس چی هستید؟ گفتم: فیزیک. گفت: شما تشریف بیاورید الیگودرز، به جدّم نمیگذارم به شما بد بگذرد. گفتم: الیگودرز کجاست؟! من ابلاغم را نوشتهاند برای آمل، [اما] قبول نمیکنم… گفت: آقا! تو را به جدّم! تو را به خدا! جای بدی نیست، اجازه بدهید من بروم عمو جمالم را بیاورم… منظورش جناب بربرودی بود. بله، گفت: اجازه بدهید من بروم عمو جمالم را بیاورم با شما صحبت کند شاید ایشان شما را قانع کند. گفتم: بگذار بروم… گفت: سرِ جدّم، پنج دقیقه..، از روی ساعت بگیر، پنج دقیقه اینجا بایستید تا من بروم عمو جمال را پیدا کنم بیایم، بعد اگر شما نخواستی نیا.
رفت و سه دقیقهی بعد دیدم با یک روحانی فوقالعاده باصلابتی که از دور میآمدند، تشریف آوردند. به من که رسیدند سلام کردند و گفتند: آقای حمیدی شمایی؟ گفتم: بله. گفت: تو رفتی زحمت کشیدی و لیسانس گرفتی ــ خیلی بیغلوغش و خیلی صادقانه و خیلی صریح و پوستکنده همینطور و با همین جملات که هنوز در ذهنم هست ــ تو رفتی لیسانس گرفتی، شاید در خیال خودت بخواهی بروی در شهری پرزرقوبرق که تفرجگاه داشته باشد و آنجا برای خودت یک زندگی خوب هم متصوری، من از یک منطقهی محروم میآیم به نام الیگودرز، آنجا دو خیابان بیشتر ندارد. شهر هم نیست، بخش است. هیچکدام از خیابانهایش هم آسفالت نیست. زمستانها هم خیلی سخت است، از تهران سختتر است؛ البته نه مثل مسکو نیست، ولی سخت است… من ازآنجا میآیم. یکمشت بچههای محروم آنجا منتظر هستند که یکی مثل شما برود آنجا درسشان بدهد. ما یک مدرسه آنجا داریم که چهار کلاس بیشتر ندارد، حالا کلاس پنجم را میخواهیم باز کنیم. میگویند باید چهار معلم طبیعی و فیزیک و شیمی و ریاضی بیایند آنجا، خودشان که عُرضه ندارند بفرستند، میگویند شما بروید پیدا کنید؛ [معلمِ] طبیعی را خودمان داریم… او در یک شهری دارد درس میدهد، از آن شهر میآید به شهر خودمان و حرفی ندارد ــ منظورشان آقای احمدینژاد بود ــ این شهر یکمشت فقیر و بیچاره دارد. البته بچهی من امسال کلاس پنجم است (پدر شما را میگفت ) ولی نیازی به تو ندارم، میتوانم بچهی خودم را بفرستم تهران، استطاعتش را دارم و برایم مقدور است که بفرستمش تهران، ولی یکمشت بچهی محروم آنجا منتظر هستند. از آن گذشته، در خود الیگودرز یکمشت بچه از دهات اطراف میآیند و میخواهند در این دبیرستان درس بخوانند. اگر تو در وجود خودت تمایلی، احساسی میبینی که بخواهی به محرومین کمک کنی بیا برویم آنجا و با ما زندگی کن.
این، حاصل آن کلماتی بود که ایشان به من گفتند و در آخر گفتند: وگرنه که من هم با تو کاری ندارم. گفتم: من در خدمتم! رو کردند به آقا مرتضی و گفتند: ببین یک لیسانس ریاضیِ اینطوری میتوانی پیدا کنی؟ گفتم: ریاضیتان را هم من تقبل میکنم، شیمی را هم تقبل میکنم. گفتند: از عهدهات میآید؟ گفتم: بله قربان! ریاضی و شیمی را درس دادهام. گفتند: خیال من را راحت کردی، من بروم پیش رئیس فرهنگ شهرستانها. رفتند در اتاق رئیس فرهنگ شهرستانها، گفتند ابلاغ حسین حمیدی را برای الیگودرز بنویسید.
رئیس فرهنگ شهرستانها گفته بود آقای حمیدی آمل نمیرود، رضائیه نمیرود، شما میخواهید او را ببرید به الیگودرز؟
گفتند: من به تو میگویم حکم را بزن. بعد مستخدم وزارت فرهنگ من را صدا کرد و گفت: حمیدی! من رفتم توی اتاق رئیس فرهنگ و میگفت آقای حمیدی میگوید ابلاغ را بزنم برای الیگودرز! تو که آمل نمیروی و با من دعوا میکنی که آمل جای خوبی نیست… حالا میخواهی بروی الیگودرز؟! الیگودرز اصلاً شهر نیست که خودشان فرموده بودند اینجا بخش است.
[در اینجای مصاحبه، آقای حمیدی به گریه میافتند و میگویند:] علت این اشک من، این است که پدربزرگتان هم تحت تأثیر احساس قرار گرفتند که من دستم را بردم بالا و گفتم تسلیمم و در خدمتتان میآیم.
تا اینجای این قضیه در روز نیمه مهر سال 1334 به دست آقای بربرودی دو کار انجام شد: یکی برپایی سیکل دو در دبیرستان [در الیگودرز] بود، یکی تغییر مسیر زندگی من بود؛ الآن که فکر میکنم این تغییر مسیر برای من بار معنوی زیادی داشت. ببینید انسان وقتی کارنامهی زندگیاش را دوره میکند چیزهایی باعث دلبستگیاش در زندگی، باعث انگیزهی زنده بودنش میشود. من الآن اگر بخواهم صادقانه با شما صحبت کنم نود درصد خاطرات خوب و دوستداشتنی من در زندگی مربوط به همان شش سالی بوده است که من در الیگودرز خدمت کردم؛ [آن] سرمایههای معنوی که من از الیگودرز داشتم و با افراد و دوستانی آشنا شدم. با این آقای مدنی، الان شصت و دو سال است که رفیق هستیم.
باری، بعد از اینکه ابلاغ من را نوشتند، آقای بربرودی گفت: بچهم! دیگر خودت به این برس. این خودش شما را میبرد الیگودرز. و بعد آقای مدنی من را آورد در خانهی خودشان و از فردای آن روز، صبح سی نفر، عصر سی نفر میآمدند. این بیچارهها تا حدود بیست و پنج روز یا قریب به یک ماه میآمدند که ببینند این لیسانسی که آمده الیگودرز چیه؟! به طنز میگویم! این واقعیت امر است. یکی از آقایانی که آمده بود، گفت: لیسانسه که میگویید این است! اینکه بارتش مثل ما میماند! بارتی ندارد… بله، اینطوری بود و اینها از کسانی که آمده بودند به دیدن لیسانسهی جدید پذیرایی میکردند. این واقعیت امر بود. گفتم که نود درصد خاطرههای خوبم و سرمایههای زندگیام از دوستانی مثل خاندان مدنی است که من را بردند و مورد حمایت قرار دادند و پذیرایی کردند و بسیار لطف کردند.
آقای مدنی با من خیلی نزدیک بود، فوقالعاده نزدیک، نزدیکتر از یک برادر. جناب بربرودی شخصاً به من خیلی لطف داشتند. ایشان اهل طنز و بذلهگو هم بودند. روزی عشقشان میکشید سر به سر من بگذارند، مرا به خانهیشان دعوت کرده بودند. زمزمه میکردند و بعد خواندند:
آخر این نالهی سوزنده اثرها دارد
شب تاریک فروزنده، سحرها دارد
بعد با یک لبخند معناداری به من گفتند: این شعر یعنی چه؟ شب تاریک فروزنده، سحرها دارد… من هم لبخند زدم و گفتم: قربان! شب تاریک، فروزنده سحرها دارد… بلند خندید و گفت: بارکالله! بچهم! تو ادبیات هم سرت میشود [و] فقط ریاضی نیست…، انگار یک چیزهایی از ادبیات هم میفهمی.
از این به بعد خیلی برای من شعر میخواندند یا من [برایشان] شعر میخواندم. الآن در نظرم هست که یک چهارپاره را خواندند:
اصل هر درد و رنج، احساس است
درد مخصوص عضو، حسّاس است
عضو بیحس الآن ظه داند چیست؟
بیخرد طعم غم چه داند چیست؟
من خیلی خوشم آمد! گفتم: خیلی ممنون! قربانتان بروم! گفت: یادداشت کن. گفتم: یاد گرفتم. گفت: تو یاد گرفتی؟! خواندم برایشان، گفت: خدا خیلی دوستت داشته… ولی خُب یادداشت کن [و] به حافظه ات تکیه نکن.
باز خاطرم هست که یک روز از طرف [محلهی] دهمحمدرضا داشتند میآمدند… تند داشتند میآمدند. یکخورده نفَس نفَس زدند. به من که رسیدند ایستادند، نفس تازه کردند و دست گذاشتند روی شانهی من و فرمودند:
در جوانی به خویش میگفتم
شیر، شیر است اگرچه پیر بُوَد
چون که پیری رسید دانستم
پیر، پیر است اگرچه شیر بُوَد
قاهقاه خندیدیم.
یک روز من انگور خریدم. داشتم میرفتم خانهی خدا رحمت کند! آقای بربرودی داشتند با پدر شما میآمدند. یکدفعه به من گفت: تو در این شهر انگور میخری؟! آقا محمد! بگو امشب یک سبد انگور بفرستند خانهی آقای حمیدی. اینطوری بود! به من خیلی لطف داشتند! خیلی خیلی زیاد!
هر وقت مرا میدیدند، امکان نداشت برای من یکی دو بیت شعر نخوانند. این خلاصه ای بود که من گفتم، اما این حرف را اضافه کنم: ایشان در مهر ماه 34 برای مردم الیگودرز این دو کار مهم را کردند در تمام طول عمرشان تا آخری که بودند در هیچ مجلسی، در هیچ محفل خصوصی و در سخنرانیهایی که داشتند کوچکترین چیزی که بگویند من این قدم را برای شما برداشتم، اصلاً انگار نه انگار! اصلاً انگار از این موضوع اطلاعی ندارد! اصلاً به زبان [بگویند] که من این قدم را برای شما برداشتم ابداً! کاری که میکردند بی غلوغش بود و مثل اینکه وظیفهی خودشان میدانستند این کار را بکنند. دیگر نه اعتنا داشتند که کسی قبول دارد یا ندارد! قدرشناسی میکند یا نمیکند! به این چیزها اعتنا نمیکردند. خیلی صراحت لهجه داشتند. خیلی راحت حرفشان را میزدند. شخصیت ممتازی داشتند.
با وارستگی کامل و با بزرگاندیشی [رفتار میکردند]. در رفتار ایشان اگر بگویید کمترین اثر و نشانهای از شائبهی ریا، تکبر، عجب و خودستایی بود! ابداً چنین نبود.
گاهی به من میگفتند: «بَچّهم!» خیلی سر به سر من میگذاشتند. گفتم خاطرات خوش زندگی من، همهاش ارتباط پیدا میکند به این تغییر مسیری که آقای بربرودی برای من به وجود آوردند.
آقای شمسالدین بربرودی: آنجایی که فرمودید که ایشان خیلی صراحت داشت، بعضی موقع ها خیلی مزاح می کرد، من خودم یک خاطرهای دارم که بگویم…
یکوقتی، یکی از اقوام و هممحلیها به رحمت خدا رفته بود. در مجلس ختم بعد از صرف غذا، یکی از بزرگان مجلس میگوید: «الفاتحه». در مجلس ختم این بندهی خدا، یکی از این آقایانی که خُب ارتقایی پیدا کرده بود، در آن مجلس غذایش را زود خورد و در حالی که همه داشتند غذا میخوردند گفت: الفاتحه! [خندهی حاضران] مرحوم آقای بربرودی میگوید: زهرمارُ الفاتحه! مردم هنوز غذایشان تمام نشده…
بله، صراحت لهجهیشان اینطور بود. واقعاً این صراحت جزء خصوصیات ایشان بود و این وارستگی و بزرگ منشی که داشتند، بسیار بود و من از ایشان خیلی درس گرفتم.
آقای سید مرتضی اشرفی:
یک شب در داروخانه، حدود ساعت یازده شب، آقای حمیدی تشریف آوردند. هواخیلی سرد بود. دماسنج را بیرون آوردیم و آقای حمیدی دستشان گرفتند… درجهی سردی هوا تا منهای بیست و پنج درجهی سانتیگراد رسید! آقای حمیدی فرمودند ما را فرستادند منطقهی خوش آب و هوا! [خندهی حاضران] آقای بربرودی فرمودند ما از جایی که حتی یک خیابان آسفالت هم ندارد دو تا خیابان هم بیشتر نداردخیلی هم زمستان هایش سخت است.
آقای حسین حمیدی:
مثل اینکه در کلمات ایشان سرب ریخته شده بود! ایشان آنقدر صراحت لهجه داشت! خیلی راحت گفت تو زحمت کشیدی و لیسانس گرفتی، دلت میخواهد در یک جای خوبی باشی؟
البته یک مزاح هم بکنیم… حتماً نفوذ کلام حاجآقا بُربرودی زیاد بوده، ولی حاجآقا مرتضی هم نفوذ کلامش کم نبوده! حتماً… بله، حاجآقا مرتضی هم گفتند به جدّم نمیگذارم به شما بد بگذرد. من تصورم این بود که حاجآقا مرتضی دارد رنگ و لعابش را زیاد میکند.
حالا که صحبت از آقای محمد اعلایی شد، این را بگویم که این آقای اعلایی، اصلیتش خوانساری بود، اما بعد رفته بودند به بروجرد. یکی از برادران آقای اعلایی هم لیسانس شیمی بود. آنقدر از ایشان تجلیل میکردند… اما ما قدرشان را ندانستیم.
بله، در کتابهای فلسفه، مطالبی دربارهی «اقانیم ثلاثه» نوشته شده بود. من آقای بربرودی را جلو مسجد دیدم، پرسیدم: آقا! اقانیم ثلاثه یعنی چه؟ گفت: بَچّم! این حرفها به تو چه معنی دارد؟ تو چه رابطهای با حرفها داری؟
فلسفه خواندن و فهمیدن، کار سختی بود. گفتم: آقا! این را در کتابمان نوشته…. گفت: اقانیم جمع اُقنوم است و اقنوم یعنی پایه و اساس؛ چون برخی مسیحیان به تثلیث و سهگانهپرستی معتقد بودند آنها از سه روح، پدر و پسر سخن میگفتند.
یک دستمال یزدی هم دستش بود و مقداری قند خریده بود. من این وسایل را هم از دستش گرفتم و باهم آمدیم. در مورد همین کلمهی اقانیم شاید یک ربع شعر خواند. گفتم: ما که نفهمیدم شما چه گفتید! ما میخواستیم لغت را بفهمیم که به چه معنی است! گفت: بچهم! خیلی سخت است! گفتم: ما به اندازهای که میخواهیم امتحان بدهیم باید چیزی بفهمیم که جواب این امتحانمان را بدهیم.
مصاحبه با استاد حاج رضا جدیدی
بسمالله الرحمن الرحیم
به درگاه خداوند خیلی شاکرم که توفیق داد امروز در خدمت شما باشم و دِینی که من نسبت به پدربزرگ شما مرحوم آیتالله حاج سید جمالالدین بُربُرودی دارم، ادا کنم. به چند دلیل، یکی اینکه من دو ــ کلاس دهم و یازدهم دبیرستان ــ مستقیماً شاگرد ایشان بودم و میگویم که چطور شد که ایشان استاد ما شد. یکی اینکه هممحلی بودیم. ما در دهمحمدرضا که ساکن بودیم، کوچهای که از آن عبور میکردیم، به کوچه آقا جمال معروف بود و حالا با نام آیتالله بربرودی تابلو نصب شده است. یکی هم مسجدی که میرفتیم که نماز بخوانیم، مسجد محل خودمان بود. مسجد دهمحمدرضا که الآن به آن علی ابن ابیطالب (ع) میگویند. یکی هم ما با ایشان در زندان ساواک بودیم. این را شما نمیدانستید.
ــ نه نمیدانستم.
مسئلهی انتخابات الیگودرز که تقریباً چهل نفر را از سران شهر که ما هم جز سران شده بودیم. من آنجا برای سخنرانی علیه شاه دستگیر شدم. وقتی ما را بردند، حاجی هم در زندان بودند. آقایان مدنی و خیلیها بودند. نزدیک چهل نفر بودند و ما همبند بودیم. ساواک ما را دستگیر کرده بود. اتهام ما «اقدام علیه امنیت کشور» بود؛ اما آنچه برای من خیلی عزیز است، خاطرات علمی است که ما بهعنوان شاگرد از این مرد بزرگ استفاده کردیم. باور کنید این خودستایی نیست. ما چند محصل دبیرستانی بودیم. حالا اسم هم میبرم. بعضی از آنها در قید حیات هستند. مثلاً از آقایان رضوی، آقا عطا بود که خداوند او را بیامرزد و آقا اعلاء. میتوانید از ایشان هم سؤال کنید. چون ایشان مستقیماً شاگرد آقا بودند. دکتر مرتضی اشرفی و باقر ضامنی هم بودند که ما باهم، همکلاسی بودیم. در آن ایام، تنها مدرسهی الیگودرز تا کلاس نهم بیشتر نداشت. چند سال دبیرستان تا کلاس نهم ماند و اجازهی راهاندازی کلاس دهم را به ما نمیدادند. بزرگان و ثروتمندان شهر ــ که حالا اسم نمیبرم ــ کمک نمیکردند. رفتیم و نامه هم بردیم و گفتیم که کلاس دهم را به ما بدهند. ولی اسم نمیبرم یکجوری ما را طرد کردند که مأیوس شدیم و به سراغ مرحوم آقای بُربُرودی رفتیم و گفتیم که آقا چهکار کنیم؟ میخواهیم درس بخوانیم. ایشان فرمودند: رضا! ــ خیلی خودمانی مثل یک پدربزرگ که به فرزندش بگوی ــ غصه نخور، خودم به دنبالش میروم؛ و حتی در تهران به وزارت آموزشوپرورش رفت و سماجت کرد تا کلاس دهم را برای الیگودرز گرفت. حالا وقتی کلاس دهم را گرفت، دبیر نداشتیم. ایشان فرمودند رشتههایی را که به من مربوط است خودم درس میدهم، مثلاً ادبیات فارسی، عربی، فقه و تعلیمات دینی. عرضم به حضورتان که یک درس دیگر بود که ایشان همینطور درس میدادند. همینطور حوزوی دور ایشان مینشستیم و بقیهاش را هم دیپلمهها میآمدند درس میدادند چون معلم لیسانس نداشتیم.
ــ ظاهراً آقای حمیدی هم همان مقطع آمده بودند؟
آقای حمیدی سال بعدش آمد. ایشان دبیر فیزیک بود و اهل قم. آقای حسین حمیدی الآن هم در تهران هستند. آقای حمیدی در کلاس دوازدهم هم دبیر فیزیک ما بود.
ما کلاس دهم را خواندیم. هنوز انتخاب رشتهای نشده بود؛ یعنی ما کلاس دهم و یازدهم را رشتهی علمی خواندیم. رشتهی علمی خیلی سنگین بود و شامل همهی رشتهها میشد، بعد به رشتهی طبیعی، ریاضی و ادبی تبدیل شد. ما تا کلاس یازدهم در رشتهی علمی خواندیم؛ یعنی رشتهی علمی، ریاضی داشت، عربی داشت، تاریخ و جغرافی و املا و انشاء هم داشت. هیئت، النجوم و المثلاث هم داشت که خیلی سنگین بود. خب ما کلاس دهم را خواندیم. این کتاب «کَلیله و دِمنه» را اصلاً نمیفهمیدیم. آقا به ما درس میدادند، خیلی هم قشنگ درس میدادند. بعد خواندیم و قبول شدیم و به کلاس یازدهم رفتیم. حالا کلاس یازدهم نیز نداشتیم. دوباره آقا رفتند و این دفعه واقعاً سماجت کردند؛ یعنی در وزارت آموزشوپرورشِ آن زمان، بست نشستند و گفتند که مردم اینجا محرومند و اینجا بچههای بااستعدادی دارند، باید به آنها کلاس یازدهم را هم بدهید؛ و کلاس یازدهم را هم گرفتند. درواقع ما کلاس دهم و یازدهم را از آقای بربرودی داریم. من خودم را میگویم. این را هم خواندیم. بعد کلاس دوازدهم هم نداشتیم. آن موقع دیگر بهصورت رشتهای شد و بچهها هر کدام به شهری رفتند. سال بعدش کلاس دوازدهم را به ما دادند و نیز رشتهی طبیعی هم آمد. من هم در رشتهی علمی، هم طبیعی و هم ادبی، مجموعاً سه دیپلم گرفتم و سپس به دنبال دانشگاه رفتم.
نکتهی دوم این است که در مسجدی که میرفتیم، شبها قرائت قرآن بود. ما هم دانشآموز دبیرستانی و علاقهمند بودیم. پیرمردها هم برای قرائت قرآن میآمدند. آقا وقتی تشریف میآوردند، خیلی فضای قشنگی بود، مثلاً یک قاری داشت میخواند، وسط کاری آقا میگفت: صبر کن، صبر کن، جدیدی بگو: این ماضی است مضارع است یا امر؟
ــ ادبیات عربی را همانجا تمرین میکرد؟
ما هم گفتیم حالا جلو مردم بلد هم نباشیم، اما خدا هم کمک میکرد.
آقا خیلی هم مرا دوست داشتند، حمل بر خودستایی نشود. بعضی اوقات میگفتند که رضا بیا از کتابهای من استفاده کن. ما کتابی نداشتیم. من این همه به جوانهای امروز میگویم که مثلاً اگر یکی از همکلاسیها، کتاب شیمی داشت، شبها به خانه میآوردیم و از روی آن مینوشتیم. اینطور بود که چون آقا خیلی به من علاقه داشتند، فرمودند: این کتابهای من خیلی زیاد هستند، بیا استفاده کن. منتها من روی رفتن نداشتم و نمیشد که بروم. باور کنید بعضی وقتها اشکالاتی را که داشتیم، یادداشت میکردیم و پشت در منزل آقا میرفتیم و میماندیم و رویمان هم نمیشد که زنگ یا در بزنیم. منتظر میماندیم که آقا کی از منزل به بیرون تشریف میآورند و ما اشکالاتمان را بپرسیم.
در جلسات قرآن از ایشان خیلی استفاده میکردیم. آیه را ترجمه میکردند، تفسیر میکردند، از نظر صرف و نحو برای ما که دوست داشتیم یاد بگیریم، آیات را تجزیه و ترکیب هم میکردند. این هم جلسات قرآن که خیلی مفید بود.
حالا هر جا هم که آقا منبر داشتند، ما میرفتیم. منبرهای خوبی میرفتند. وقتی منبر میرفتند، به قول خودمان الیگودرزیها «کُرِ سید احمدِ دریا» بود که به منبر میرفت. این جمله را من خوب یادم است، وقتی مصیبت میخواندند، همه به گریه میافتادند! بسیار عجیب بود! از منبرهایش هم استفاده میکردیم.
مسئلهی زندان رفتن ما، بر سر مسئلهی انتخابات بود. الیگودرزیها جمع شدند. آقا هم در حقیقت پرچمدار شهر و رهبر کار بود. ساواک هم اذیت میکرد و شروع به دستگیری کردند. البته خُب حرمت ایشان را نگه میداشتند اما ما که کم سن و سال بودیم.
ــ تلافیاش را سر شما درمیآوردند.
در زندان هم ما از ایشان استفاده میکردیم.
ــ زندان الیگودرز بودید؟
نه، در زندان خرمآباد بودیم. من آن موقع دانشجو بودم، یعنی بین این حدود چهل نفری که در زندان بودند، فقط من یکی دانشجو بودم. یک تعداد فرهنگی بودند، یک تعداد کاسب…؛ من چون دانشجو بودم و در رشتهی ادبیات هم درس میخواندم، از خیلی چیزها استفاده میکردم. در زندان همقلم و کاغذ دستم بود. همین مرحوم آقا سید مجتبی مدنی و میرزا رحیم گودرزی هم میگفتند: بابا رضا ول کن. میگفتم میخواهم یاد بگیرم، یک عالم در اختیارمان است، میخواهم یاد بگیرم.
این جمله را من چند بار در الیگودرز گفتهام که شخصی در مدینه، به مسجد پیغمبر اکرم رفت و گفت: یا رسولالله غریبم، کمکم کنید. پیغمبر فرمودند: تو غریب نیستی، غریبان سه طایفه هستند: یک، مسجدی که در آن نماز نخوانند غریب است، دو، قرآنی که از آن استفاده نکنند غریب است، سه، عالمی که از آن استفاده نکنند غریب است. من بارها میگفتم مرحوم بربرودی در الیگودرز مثل همان عالمی است که از علمش استفاده نمیشود. ما یک عده دانشآموز و دانشجو بودیم و علاقهمند. وقت و بیوقت هم میرفتیم و از ایشان استفاده میکردیم.
ایشان در کارهای اجتماعی واقعاً مؤثر بود و چون نفوذ هم داشتند مردم هم از ایشان حرفشنوی داشتند. با این طبقهی ثروتمندها که هی مال جمع میکردند و هی حاجی حاجی و فلان، با اینها هم شدیداً مخالف بودند و میفرمودند: اینها را وِل کنید، همهچیز را به مال دنیا فروختهاند.
مثلاً در الیگودرز رسم بود که در یک خانواده، اگر کسی فوت میکرد، هفت روز باید در خانه بنشینند و بعد به مسجد بروند. آقا یک روز در جمعی فرمودند: برای چه هفت روز بنشینند؟! مگر آیه قرآن است؟! مگر وحی مُنزَل است؟! سه روز بنشینند، مردم کار دارند، زودتر به زندگیشان برسند. این ماند و الآن الیگودرز اینطور شده است. چهلم و اینها… که باید چهل روز مردم عزادار بماند، الآن دیگر نیست. تأثیر ایشان از نظر این قبیل کارهای اجتماعی هم خیلی مفید بود. حرفشان هم نافذ بود، الحمدالله.
لذا من اگر خلاصه بخواهم بگویم، بیشتر جنبهی علمی، ادبی و تاریخی و راجع به تاریخ الیگودرز است. خوب یادم است. یک جلسه به ایشان گفتیم که الیگودرز از کجا به وجود آمده و چقدر قدمت دارد؟ شما که بلد هستید. فرمودند که در نمیدانم کتاب که کجا خواندم نوشته است که نام «جابلاق» و «برقرود» را آورده بود؛ جابلاق یعنی جاپلق، برقرود یعنی بُربُرود. اینها توابع و روستاهایی از اهواز هستند. بعد استان شش حساب میشد. تاریخ الیگودرز را خیلی راحت از ایشان یاد گرفتیم. مثلاً آن طایفه از کجا به اینجا کوچانده شدهاند، قدمت الیگودرز چند سال و چند محل بوده و چه بوده است. به تاریخ الیگودرز خیلی مسلط بودند. آن جمله کتاب را که خیلی تأکید داشتند، بدون رودربایستی فرمودند: هر وقت خواستی بیا و از کتابها استفاده کن. کلاس یازدهم من با مرحوم پدرتان ــ آقا سید محمد بربرودی ــ همکلاس بودم. خب ایشان ماشالله بلند قند بودند و والیبال را قشنگ بازی میکردند. وقتی والیبال بازی میکردند، ما به کنار زمین میرفتیم و ماشالله بُربُرودی میگفتیم و تشویق میکردیم. آقا محمد را میگویم.
حالا بحث هایی که سرکلاس داشتیم. دبیرهایی که داشتیم اکثرا دیپلمه بودند. مثلاً یک دبیر دیپلمه میآمد و به ما زبان فرانسه را یاد می داد. آن موقع به جای انگلیسی، زبان فرانسه را یاد میدادند. آن موقع خود دبیرها هم اگر فرصت میکردند، سر کلاس آقا میآمدند. حالا ما دانشآموز بودیم اما آنها دبیر بودند. آنها هم مینشستند و استفاده میکردند. بحث دینی و بحث ادبی مطرح میکردند. ادبیات فارسی را بسیار قشنگ یاد میدادند. ما فکر میکردیم ایشان فقط عربی را خوب یاد می دهند. البته عربی رشتهی همهی طلبه ها است که باید «ضرب زیدٌ عمراً» را بخوانند اما در ادبیات فارسی، اشعار فارسی از شعرای قدیم و جدید را حفظ بودند.
ــ بله خیلی هم حفظ بودند.
خیلی قشنگ! خیلی قشنگ! یادم است که میخواندند. یک غزلی از شاطر عباس صبوحی برای ما خواندند و فرمودند: که این شاطر عباس صبوحی قمی پشت کوره نانوایی شعر می گفته است.
آسمان گر ز گریبان قمر آورده برون
از گریبان تو خورشید سر آورده برون
سرو قد خال و زنخدان دیدم و گفتم
چشم بد دور که سروی ثمر آورده برون
اینها را من با آن حافظهی بچگیام قشنگ به یادم مانده است. یادداشت هم میکردیم و از ادبیات فارسی خیلی بیشتر استفاده کردیم. کلیه و دمنه را خیلی راحت به ما درس میدادند که من بعداً خودم دبیر شدم و سالهای سال از کلیله و دمنه برای بچهها املا میگفتم. آن چیزهایی که از آقا یاد گرفته بودیم در اینجا استفاده میکردیم. با آقای اعلاء رضوی و آقا عطا رضوی – که او را خدا بیامرزاد – گاهی به منزل آقا میرفتیم و میفرمودند: کلاس نیست، بیایید خانه. رویمان نمیشد ولی میرفتیم. بالاخره پشت در هم میماندیم تا وقتی اجازه بگیریم و برویم. لذا من الآن که هفتاد و هفت سال سن دارم، از نظر آموزشوپرورش بیست سالم بوده که معلم شدم. پنجاه و پنج سال است که سابقهی معلمی دارم و الآن در دانشگاه تدریس میکنم. حالا مدیر اقامه نماز استان اصفهان هم هستم. ازنظر معلمی بسیاری از مواقع یاد مطالبی میافتم که از مرحوم آقای بربرودی استفاده کردم و شاید اگر هنوز بین یادداشتهایم بگردم، دستنوشتهها و یادداشتهایی از آن زمان باشد. چه کاغذپارههایی که یادداشت کردم! خیلی مدیون او هستم و خیلی خودم را مدیون او میدانم! در اینجا چون ما معلمها کاری نداریم که چه کسی چقدر ثروت دارد… میگوییم: آقا کدام استاد مفیدتر است؟ مثلاً در تهران، مرحوم جلال آلاحمد استاد ما بود. در جلسات و سخنرانیها مرحوم دکتر سید جعفر شهیدی استاد ما بود. بروجردی پدر این شهید است که – من علمنی حرفاً فقد صیّرنی عبداً – برای ما مهم است. در این رابطه من خودم را خیلی مدیون آقای بربرودی میدانم و شنیدهام که با حضرت امام خمینی(ره) هم همکلاس بودند. این عکس زمانی است که ما خدمت حضرت امام (ره) بودیم.
ــ بله این کنار دستی شما است.
اینها دو تا از همکارهای فرهنگی ما هستند. ما خدمت حضرت امام (ره) بودیم. آن زمان من اولین بار که دست امام را بوسیدم سال یک هزار و سیصد و چهل و دو بوده است. بعد از پیروزی انقلاب، خب دیگر خیلی خدمت امام رسیدیم. من مدیر کلّ آموزش و پرورش بودم، مدیر کلّ استان مرکزی بودم، مدیر کلّ استان چهارمحال بختیاری بودم و بارها خدمت امام رسیدیم. من دو یا سه بار خدمت امام مقاله خواندم و عکس هم زیاد داشتم.
ــ این عکس برای سال هزار و سیصد و پنجاهوهشت است.
این عکس مربوط به مدرسهی فیضیهی قم است که آن بالایش نوشته: خرداد پنجاهوهشت. بعد شنیدم آقای بربرودی با حضرت امام (ره) همکلاسی بودند.
ــ بله، ایشان با مرحوم حضرت امام (ره) و مرحوم آیتالله گلپایگانی همکلاس و همدوره بودند. گواهی اجتهادی هم که از بابابزرگ به جای مانده، خیلی از نظر ظاهر به گواهی اجتهاد حضرت امام (ره) شباهت دارد؛ چون سه نفری که اجتهاد این دو نفر را تأیید کردهاند، مشترک هستند. مرحوم آقای فیض قمی، آقا سید محمدتقی خوانساری که معروف هستند به اینکه نماز باران خواندهاند و مرحوم حاج عبدالکریم حائری که مؤسس حوزه بودند و گواهی اجتهادی که از مرحوم بُربُرودی است به تأیید این سه نفر است.
آقای جدیدی! خود شما که الآن زحمت ستاد نماز را می کشید، خب یکی از کارهایی که ما شنیدیم و اسناد را هم دیدیم، بعضی چیزها را هم در دوران بچگی دیدیم بحث نماز است. الآن اسنادی را من در اختیار دارم، حاکی از آن است که کار ساخت مسجد جامع حوزه علمیه الیگودرز را مرحوم آقا را دنبال کرده است و مکاتباتی بین ایشان و آقای گلپایگانی بوده که الآن هم من آنها را دارم. تا حتی وقتی که مسجد ساخته شده است، آقای گلپایگانی نامهای به ایشان نوشته و تشکر کرده است که شما تلاش کردید و سلام ما را به آقایان الیگودرزی برسانید که بالاخره این مسجد ساخته شد؛ اما آنطور که شما گفتید، همیشه ایشان نماز را در مسجد محل خودمان (مسجد دهمحمدرضا یا علی ابن ابیطالب فعلی) اقامه میکردند و تا جایی که من خاطرم هست تا این اواخر هم که سرپا بود و تا قبل از اینکه بیماری بر ایشان مستولی شود و ایشان بیفتند، نماز را معمولا در مسجد میخواندند. حالا با توجه به جایگاه فعلی شما، اگر در بحث نماز خاطرهای در ذهن دارید بفرمایید.
خوب شد که شما این را یادآوری کردید. من الآن در لابلای قرآن قدیمی که در منزل دارم، حتی تولد بچههایم را هم در پشتش نوشتهام. یک برگی در لای آن قرآن قدیمی دارم که برای یادبود نگه داشتم، مرحوم آیتالله گلپایگانی کمک کرده است تا این مسجد جامع الیگودرز راه بیفتد. آنوقت برگ سهام خریدم که دانهای پنج تومان و پنجتا یک تومن بود که الآن من یکی را دارم و خوب است که یادآوری فرمودید و این، خیلی قشنگ است.
خُب مسجد جامع الیگودرز قبلاً یک مسجد خیلی کوچکی بود. تا آن جایی که در دوران بچگی ما یادمان است، کنار آنجا خیلی هم شیب داشت و به قول خودمان خیلی چاله و چوله داشت. مرحوم آقای بُربُرودی خیلی کمک کردند و بیشتر از طریق قم کمک میگرفتند؛ چون نفوذ داشتند، تلاش کردند که این کار انجام بشود. دایی من ــ خدا بیامرز حاج غلامعلی برومند ــ معمار و بنّای مسجد جامع اینجا بود که این را هم خوب یادم است؛ بنابراین در مسئلهی مسجد و نماز و این مسجد جامعی که در الیگودرز هست، باید گفت که بهانهی اصلیاش که راه افتاد، ایشان بود و از طریق ارتباطی که با مرحوم آیتالله گلپایگانی داشتند، کمک مالی گرفتند تا این بهصورت مسجد جامع دربیاید.
وقتی که حالاما هم اینجا بازنشست شدیم، آقای قرائتی سراغ ما فرستاد که آقای جدیدی بازنشست شدی، بیا در نماز شو که خداوند دو نعمت به من داده است که خیلی راضی هستم. یکی نعمت معلمی که هنوز تدریس میکنم و یکی هم نعمت خدمتگزاری نماز. مرحوم آقای بُربُرودی در مسئلهی نماز و نماز جماعت در الیگودرز خیلی مؤثر بودند و هر مسجدی که الآن داریم مخصوصاً مسجد جامع، قسمت خیلی زیادش را مدیون ایشان هستیم.
ــ من در ابعاد اجتماعی هم یک سری اسناد در این چند سال توانستم جمعوجور کنم. در ابعاد مختلف از واقعه و حادثهی امیرحسینخان فولادوند. مدارکش را از طریق وزارت اطلاعات پیگیری کردم. بعضی از اسناد ساواک را توانستم بگیرم. چیزهایی که پیدا میشد و حالا قرار شد از دوستان بازهم بگردند و چیزهایی را پیدا کنند. آن گزارشهایی که داخلی بود و بین مراکز ساواک ردوبدل میشد. بعضی هایش را الآن توانستم پیدا کنم.
کاش گیرما هم میآمد!
حالا اگر توانستم به شما میدهم. البته من چون اختصاصا دنبال بحث بابابزرگ بودم، آن اسنادی را به من دادند که ردی از ایشان در داخلش است، یعنی اینکه مکاتباتی که از ایشان هست. منتها عرض کنم قاعدتا میشود بقیه را هم پیدا کرد اما من چون روی اسم ایشان تمرکز کرده بودم، اینها اسنادی را به من دادند که اسم ایشان در داخلش است. در این زمینه هم اگر چیزی هست بفرمایید.
ساواک برای ما و به اتهام اقدام علیه امنیت کشور، دو بار جلسهی دادگاه برگزار کردند، یک دادگاه در خرمآباد و یک دادگاه تجدیدنظر در تهران. در دادگاه تجدیدنظر در تهران، یک تیمسار به نام محمّدتقی تاجالدّینی رئیس دادگاه بود و وسط مینشست. دو تا سرهنگ هم اینطرف و آنطرف دادستان و یک سرگرد بود که آنطرف مینشست. مرحوم آقای بُربُرودی فرمودند که این تیمسار تاجالدّینی سیّد است و نسبشان به امام زین العابدین (ع) میرسد.
از کجا ردش را درآورده بود؟
نمیدانم و فرمودند: تاجالدینیها سید هستند و نسب به امام زینالعابدین دارند. ما از اینجا به تیمسار ارادت پیدا کردیم. بعد آنوقت من در اصفهان معلم بودم. بعد از زندان به شهر اصفهان افتادم و مرتب باید دادگاه میرفتیم و میآمدیم. یکبار گفتیم که تیمسار ما از شهرستان باید بیاییم. خب این دادگاه را ختمش کن که نتیجه بدهد. او گفت: ساواک نمیگذارد. ساواک فشار را بر من گذاشته است. هرروز زن امیرحسین خان فولادوند به اینجا میآید و میگوید که اینها را دوباره زندانی کنید. خب من هم میبینم که چیزی در پرونده نیست و شما بیگناه هستید. شما چهار ماه، سه ماه و پنج ماه زندانی کشیدهاید، خب دیگر زندان برای چی؟ دوباره آقا این گذشت و ما به این تیمسار ارادتی پیدا کردیم و دادگاه تمام شد و خورد به پیروزی انقلاب. من رئیس آموزش و پرورش ناحیهی 4 اصفهان شدم. یک روز در روزنامهی کیهان نوشته بود که مردم شریف ایران، من تیمسار بازنشسته محمدتقی تاجالدینی رئیس دادگاه تجدیدنظر شمارهی یکزمان طاغوت هستم و حکم اعدامم صادر شده است. هر کس از من نیکی و محبت دیده بردارد و بنویسد، بلکه من از اعدام نجات پیدا کنم.
ــ این در چه سالی بود؟
سال پنجاهوهشت بود. چون بلافاصله تا انقلاب پیروز شد، من رئیس آموزش و پرورش شدم. آقا من کتباً با مهر و امضا برداشتم یک نامه نوشتم و به چند تا هم دوستان و رفقا دادیم و امضا کردند که ما زندانیان تاریخ فلان، در دادگاه تجدیدنظر تهران از این مرد محبت و نیکی دیدیم و او به ما ظلم نکرد. او جلوی ساواک استقامت کرد تا ما تبرئه شویم. این نامه را دادم و یکی به زندان اوین برد و او از اعدام نجات پیدا کرد.
ــ بعدش هم توانستید پیداش کنید یا نه؟
نه دسترسی پیدا نکردیم، ولی شنیدم که اعدامش به ابد تبدیل شد و این محبتش به ما الیگودرزیها واقعاً محبت بزرگی بود. خب حاجآقای بربرودی چون بزرگ همهی ما بود، به ایشان بیشتر احترام می گذاشت و آقا فرمودند که این سید است. تاجالدینی ها سید هستند و از نسل امام چهارم هستند.
ــ پیش خودشان این حرف را زدند؟
نه سید بودن را میدانستیم ولی نسب و اینها را آقای بربرودی فرمودند که نسبش به امام چهارم میرسد. از تاجالدینیهای ایرانی بودند.
ــ از خود جلسهی دادگاه و آن بحثها هم چیزی خاطرتان هست؟
نه، چون ما را دستهدسته میبردند. من متهم شمارهی نُه بودم. مثلاینکه ایشان شمارهی یک بودند.
ــ بله در مکاتباتشان هم هست که ایشان را محترم میشمردند. البته همینطور که گفتید کاملاً سوابق را یادتان هست. این حادثه برای چه سالی بوده است؟
سال چهل و چهار یا چهل و پنج…
ــ آنچه در مکاتبات هست، کاملاً مشخص است. حالا این را من نمیدانستم که شما فرمودید. رئیس دادگاه و اینها ولی مشخص است که اینها یکجوری حرمت ایشان را هم نگه داشتند. حتی در مکاتبات خواسته بودند که به ایشان احترام بگذارند و احترامشان حفظ شود.
در زندان هم خیلی حرمتشان حفظ میشد و خود زندانبانها و … او را محترم میشمردند.
ــ در زندان هم با لباس روحانیت بودند یا نه؟
ما هیچکدام مجبور نبودیم که لباس زندان بپوشیم. چون زندانی ساواک بودیم. ایشان با همان عبا و احترام و عصا بودند.
ــ در کدام زندان خرمآباد بودید؟
اولین زندانی که شهربانی خرمآباد، نزدیک شمشیرآباد افتتاح کرده بود. ما اولین مهمانهایش بودیم. نزدیک پل شمشیرآباد بود. آنوقت با دستبند و اینها به دادگاه نظامی میبردنمان. با ماشین نیز میبردند. ماشینهایی که شیشههایش تار بود. دادگاه بدوی در خرمآباد بود. آنجا خیلی سخت میگرفتند؛ اما در دادگاه تجدیدنظر، آقای تاجالدینی خیلی خوب بودند.
مرحوم نصرت گودرزی ــ که فرهنگی بود و فوت کرد ــ با او هم در زندان بودیم، هم معلم بودیم و همبند بودیم.
ــ حالا آخرین سوالات را بپرسم، چون شما یک شعری را هم خواندید و چون مرحوم آقای بربرودی زیاد شعر میخواند، من یادم هست.
هم به عربی و هم به فارسی شعر میخواندند…
بله، من ایشان را در خانه هم یادم هست. حتی مواقعی که خیلی سرحال بود، با آبپاش گل ها را آب میداد. در دستانش دو تا آبپاش میگرفت و گلها را آب می داد. معمولاً همیشه شعر میخواند و یکی از نکاتی که من در همان بچگی شنیدم، همان چیزی بود که شما گفتید. یکی از اشعاری که ایشان میخواند، اشعار شعرای خیلی معروف هم نبود و میدیدیم که بعضیها از ایشان می پرسیدند که آقا، این شعرها که شما می خوانید ازچه کسی است؟ نه حافظ است، نه سعدی. ایشان تسلط زیادی داشت. اگر مطلب دیگری مانده است، بفرمایید؟
یک غزل هم ایشان سرکلاس برای من خواندند که من همه تاریخ را از آن حفظ کردم.
روزه دارم و من افطارم ازآن لعل لب است.
ایشان روحانی روشنفکری بود. فکرش باز بود. مثلاً یکشب آخوندی داشتیم که خداوند او را بیامرزد. داشت میخواند که به آقای بُربُرودی فرمودند: آقا! بگو اصلاً این آیه چه میخواهد بگوید؟ این آیه را تفسیر کن. چون آن آخوند سر قرائت ما بود، گفت: نشد. آقا گفت که این ادغام و اخفا و اظهار را ولش کن. ببین این آیه چه میخواهد بگوید؟ مفهومش چیست؟ فکرش خیلی باز بود و این غزل را شاید بعضی وقتها میخواندند.قشری¬ها میگفتند. آقا یعنی چه که یک مجتهد این شعرها را میخواند؟
روزه دارم و افطارم از آن لعل لب است
آری افطار رطب در رمضان، مستحب است
روزِ ماه رمضان، موی می افشان که فقیر
بخورد روزهیِ خود را به گُمانی که شب است
زیر لب وقت نوشتن همه کس نقطه نهد
وین عجب، نقطهی خال تو به بالای لب است
یارب این نقطهی لب را که به بالا بنهاد
نقطه هر جا غلط افتاد، مکیدن ادب است
عشق آن است که از روی حقیقت باشد
هر که را عشق مجازی است، حمال الحطب است
گر صبوحی به وصال رخ جانان جان داد
سودن خاک چهره به خاک سر کویش ادب است
این شعر خیلی قشنگ است، از کیست؟
از همین شاطر عباس صبوحی است. این را هم ما از مرحوم آقا یاد گرفتیم خیلی شعر بلد بود.
ــ ایشان هم خیلی شعر میخواند و شعر هم میگفت. البته متاسفانه آن دفتر شعری که داشت، دو سه تا از این به قول خودمان کلاسورها داشت که شعر را در آن زیاد نوشته بود. خیلی از کتاب هایش در همان ایام فوتش از بین رفت. دیگر ما اصلاً نفهمیدم. ایشان کتابخانه خیلی بزرگی داشت. خیلی کتابهای خطی و پوستی و اینها داشت. شاید مجموع کتاب هایش پیش ما پنجاه یا صد عدد باشد ولی ایشان شاید بالای دو یا سه هزار جلد کتاب خوب داشتند.
آقای جدیدی: یک روز آقا پایش را دراز کرده بود و داشت کتاب میخواند. کتاب هم کتاب قطوری بود و گفتیم: آقا قرآن میخواند درحالیکه پایش را دراز کرده است! گفت: جدیدی فکر نکنی قرآن است، این تورات است. من تاریخ ادیان می خوانم. من همه ادیان را بلد هستم. گفت: تورات که باشد، پایم خسته میشود و دراز میکنم اما قرآن نه.
ــ شما نکات خوبی را اشاره کردید. حالا بعضی از این چیزها را از بچگی در ذهن خودم دارم. همین مطلبی که میفرمایید که آدم روشنی بود. واقعاً همینطور بود. مثلاً من یادم میآید که یکی از این علمای الیگودرز ــ که خیلی هم به ایشان ارادت داشت و معمولاً منزل ایشان زیاد میآمد ــ از این رادیوهای قدیمی گراند، یکی را در خانه داشتیم. بابابزرگ پیچش را میچرخاند و روی این رادیوهای عربی قرار می داد. همینکه موسیقی میخواست پخش بشود، بابابزرگ میگفت که این الآن در دستگاه موسیقی فلان مینوازد! و من خاطرم هست، همچنان که شما میفرمایید، به تاریخ ادیان تورات و انجیل و… هم بخوبی آشنا بود. ایشان حتی موسیقی را هم خوب میشناخت و تا کمانچه را میکشید، به قول معروف ایشان میگفت الآن در دستگاه فلان میزند. بعد آن آقایی که آنجا بود، دستش را روی گوشش می گذاشت… ایشان به شوخی این بالشت را بر میداشت و به سمت او پرت میکرد و میگفت: فلان فلان شده، تو که نمیفهمی این چیست! اگر میدانستی این چیست، دستت را روی گوشت نمی گذاشتی!
آقای بربرودی مثل خود حضرت امام خمینی (ره) بودند.
ــ من دقیقا همین را می خواستم بگویم. حالا ما آن موقع چون خودمان بچه بودیم، بالاخره در همین محیط سپاه و بسیح و اینها داشتیم میرفتیم. اینها را خب خود شما بهتر میدانید که اوایل پیروزی انقلاب، فضای انقلاب چطور بود. بعضی چیزها را آن موقع ما نمیدانستیم و عرض کردم که خیلی بچه بودیم که به سپاه و بسیج میرفتیم. آن موقع با آن بچگی، خودم به خانه می آمدم. حالا یک کتی چیزی می پوشیدیم و پیراهنمان را روی شلوار می انداختیم. بعد کت را می پوشیدیم. یعد یک روز پیش ایشان آمدم و میخواستم عصرانه بخورم. بابابزرگ هم نشسته بود. بعد گفت: بچهم، این چه قیافهای است که درست کردی! چرا پیراهنت را در آوردی. من در همان دوران بچگی گفتم که بابابزرگ! مدل حزب الهی است. گفت: بنشین تا یک ذره برایت صحبت کنم. من نشستم. بعد ایشان فرمودند که حزبالله یعنی چه؟ گفتم: یعنی حزبالله. گفت: نه، حزبالله یعنی حزب خدا. بعد ایشان فرمودند: پیامبر اکرم (ص) وقتیکه از کوچهها رد میشدند، در مدینه یکی از چیزهایی که شاخص بود و مردم می فهمیدند پیامبر (ص) از این کوچهها عبور میکردند، بوی عطری بود که پیامبر استفاده میکردند. بعد هم آمد و به تیپ ما وصلش کرد و حزب خدا و اینها را با زبان بچگی برای ما تفسیر کرد.
انضباط، زیبایی و عطرش مثال زدنی بود. من جزو خاطرات خودم هست. آن موقع ها، ایشان شبها که می خواست بخوابد، قبایش را تا میکرد و در زیر تشک می گذاشت که حالت اتو بگیرد.
حالا که فرمودید، ایشان یک درس دیگری هم که با ما داشتند، درس فلسفه و منطق بود؛ چون ما رشتهی علمی میخواندیم.
ایشان هم فلسفه را خیلی مسلط بود.
فلسفه و منطق را به ما درس میدادند. منطق یک کتاب خیلی کوچکی بود. فلسفهی وسیع ایشان هم گاهی اوقات اوج میگرفت. بعد فرمودند که بعضی از قشرها فلسفه خواندن را تکفیر میکنند. حضرت امام (ره) هم بیاناتی در این زمینه گفتهاند…
ــ بله، در یکی از سخنرانی هایشان هم فرمودند که من فلسفه میگفتم، بعضیها میآمدند.
بله، امام فرمودند که مصطفی کوچک بود و از کوزه ای آب نوشید. کوزه را آب کشیدند، زیرا من فلسفه میگفتم. یعنی فلاسفه را تکفیر میکردند. بعد سر کلاس ما، آقا این را فرمودند که یادم افتاد. فرمودند که فلاسفهی بزرگ، در زمان حیات خودشان غریب بودند. بوعلی سینا را تکفیر میکردند، ملاصدرا را تکفیر میکردند. این دو بیت را یادم است از که از بوعلی خواندند. وقتی قشری از اطرافیانشان، بوعلی سینا را تکفیر میکردند، بوعلی فرمود:
کفر چو منی گزاف و آسان نبود
محکمتر از ایمان من ایمان نبود
گر در دهر چو من یکی و آن هم کافر
پس در همه دهر، یک مسلمان نبود
ملاصدرا را در همین اصفهان تکفیر میکردند. یارو تسبیح به دست میگرفت: اللهم العن ملاصدرا! چرا؟ چون ایشان یکچیزهایی میگفت. بعد آقا فرمودند: فلاسفه در زمان حیات خودشان غریب هستند، زیرا یک نسل جلوتر از دیگران فکر میکنند. این مسئلهی خیلی مهمی است. مثلاً زمان خودمان، مرحوم آیتالله محمدتقی جعفری. من خیلی خدمتشان بودم. بارها میگفتیم که آقا، یک مقدار سبکتر صحبت کنید چون ما متوجه نمیشویم. میگفت: دست خودم نیست و اوج میگرفت.
حالا یک خاطرهی خیلی قشنگی هم یادم افتاد. آنوقت آقای بربرودی فرمودند: در زمان شاهعباس، در همین اصفهان میرداماد فیلسوف بوده است. این میردامادهای اصفهان همه از نسل آن هستند. میرداماد مُرد. یک لطیفه است که اصفهانیها درست کردند. این را آقا بهعنوان خاطره فرمودند. شب اول قبر نکیر و منکر رفتند و پرسیدند: مَن رَبّک؟ گفت: اُستُقُصٌ فوق الاُستُقُصّات! گفتند: آقا جان! من ربّک؟ خدای تو کیست؟ این یعنی چی؟ گفت: همینکه گفتم، استقصٌ فوق الاستقصات؛ یعنی قدرتی فوق همه قدرتها است. آقا فرمودند که نکیر و منکر نفهمیدند معنی این چیست و پیش جبرئیل و عزرائیل رفتند. هر چه اینطرف و آنطرف رفتند و کتاب لغت آوردند که این یعنی چه، نفهمیدند. رفتند پیش خود خداوند و گفتند: امشب یک اصفهانی آمده و اینطور میگوید! ما نمی فهمیم چه میگوید. خداوند فرمودند: اسمش چیست. گفتند: میرداماد. فرمود: این تا زنده هم بود ما نفهمیدیم چه میخواهد بگوید، بگذارید برود، ولش کنید!
این مسئلهی فلسفه است. آقا جمال، لطیفه برایمان تعریف میکردند. خیلی قشنگ و با شعر و داستان، با آیه قرآن و شعر عربی.
ــ بله همینطور است که گفتید. علما معمولاً در یک رشتهای تبحر خاصی دارند. بابابزرگ هم اینطور که شنیدیم و پرس و جو کردیم، در فلسفه خیلی کار کرده بودند.
بله، مثل خود امام خمینی(ره) در فلسفه خیلی کار کرده بودند.
ــ دیدگاه و نظرات فقهیاش هم به حضرت امام بسیار شباهت داشت. این مطلبی که گفتم منباب همین بود. ما خودمان آن اوایل فکر میکردیم که بااینکه من فرزند ایشان بودم و درواقع نوهی ایشان بودم، حالا بچه هم بودم، فکر میکردم که ایشان چه افکاری دارد. چرا مثل این حزباللهیها نیست. بعدها که گذشت و انقلاب جلو آمد، امام مواردی را فرمودند و فتواهایی را دادند. دیدیم که واقعاً چقدر این قرابت و نزدیکی بین ایشان و امام بوده است.
بله، فکرهایشان خیلی نزدیک بود.
و آن ملاقاتی که ما بعد از پیروزی انقلاب با بابابزرگ خدمت امام خمینی (ره) رفتیم، آن موقع سر فرصت خاطرهاش را برایتان تعریف میکنم. آن موقع هم بزرگتر که شدم دیدم چقدر این فکرها به هم نزدیک هستند. فقط یک موردش را بگویم. چون شما هم به آقا علاقهمند هستید، حالا بقیه مسائل را بعداً برایتان میگویم. فقط اصل نکته را بگویم که امام، دفعات بسیاری فرستاده بود که آقای بربرودی را به قم بیاورید، من ایشان را ببینم. حالا ما هم رفتیم. اصل نکتهای که داشتند، حالا بعد از صحبتهایی که انجام شد ــ این صحبت مربوط به سال پنجاهوهشت است ــ امام فرمودند: «من اینجا نگران بعضی بیانات فکری در حوزه هستم و فیضیه و این حوزهها نیاز به کسی دارد که آنها را اداره کند.» بعد اسم نیاوردند. فقط گفتند: «آقایان دیگر هم نظراتی دارند.» منظورشان مراجعی بود که آنجا بودند. فرمودند: «چون آقایان روی بعضی افراد هم نظراتی دارند. خب من همهاش در فکر بودم که اینجا باید یک کسی متولی این کار باشد که همهی آقایان حرفی نداشته باشند و همه قبول داشته باشند.» بعد امام فرمودند: «من هر چه فکر کردم دیدم که بهترین فرد برای این کار جنابعالی هستید که اگر اینجا بیایید، هم خیال من راحت میشود و هم آقایان دیگر بحثی ندارند.» منتها چون ایشان وارد ایام کسالتشان شده بودند، نتوانستند بروند، ولی درعینحال روشن بودن این موضوع یکجاهایی هم هست. باز من یادم هست که ایشان در این اواخر که کسالت داشت، روزه گرفته بود. یک روز مرحوم حاج عباس رضایی ــ یا دایی عباس خودمان، پسر مرحوم کربلایی ابراهیم ــ به آنجا آمد. بعد بابابزرگ روزه گرفته بود و حالش هم خوب نبود. دایی عباس بسیار به او گفت که آقا شما هم به ما میگویید و فتوا میدهید که آدم مریض نباید روزه بگیرد! شما وقتی خودتان مریض هستید، چرا روزه میگیرید؟ بعد بابابزرگ میخندید و میگفت: عباس! این دیگر آن رگ عوامی است و کارش نمیشود کرد. خندید و گفت: درست است! بله، روزه نباید بگیریم ولی این دیگر رگ عوامی است و کاریش نمیشود کرد.
خدا رحمتشان کند.
ــ خیلی ممنون! آقای جدیدی خیلی استفاده کردیم!
« إذا ماتَ العالِمُ ثُلِمَ فِي الإِسلامِ ثُلمَةٌ لا يَسُدُّها إلاّ خَلَفٌ مِنهُ» او واقعاً عالم بود. الیگودرز قدر ایشان را آن طوری که باید نفهمید. ما هم بچه بودیم و نمیفهمیدیم.
ــ البته یکوقتهایی هم من این فکر را میکردم، ولی بعدها آدم که سنش که بالا میرود، یک سری چیزها را میفهمد. من هم همیشه پیش خودم همین فرمایش شما را میگفتم که در الیگودرز قدرش را نمیدانستند. ولی الآن احساس میکنم که نه قدر دانستن همین است؛ یعنی همین صحبت شما و سخنان خیلیها مثل شما، همین الآن خیلیها را شما میدانید که بالاخره بعد از انقلاب و جریاناتی که پیش آمد، بعضی آدمها بهواسطهی مسئولیتهای پیشآمده، خیلی بالا رفتند و خیلی اسمورسم پیدا کردند. از بابت آن مسئولیت و اسمورسم حتی عنوان آیتالله و… را پیدا کردند؛ اما تقدیر پروردگار اینطور است که اگر همهاش بیاید و در جای خودش نباشد، بازهم میرود. ببینید مرحوم آقا جمال در الیگودرز همان جایگاهی را که داشتند، همان را دارند و همهی مردم آن را قبول دارند. مردم همان احترام را میگذارند و روزبهروز بیشتر هم میشود. آنکسانی که با ضرب و زور و تزویر جلو میآیند، برمیگردند. من خاطرم هست مقام معظم رهبری یک بحثی را فرمودند، بحث ائمهی جمعه بود که این بحث هجرت را بیان فرمودند. بعد آقا در تلویزیون فرمودند که در قدیم رسم بود و وقتی علمای بزرگ به مقامات بالایی میرسیدند هجرت میکردند و به مناطق خودشان میرفتند و سعی میکردند که در آن منطقه اثرگذار باشند. ولی الآن همه در تهران و قم جمع میشوند. یکی از سؤالات این بود که چرا آقا به الیگودرز برگشته است؟ ولی ایشان آمد و اثر خودش را گذاشت. همین کاری که خود شما در همین یکساعتی که خدمت شما بودیم فرمودید، همین تأثیرات اجتماعی، سیاسی و اعتقادی، حتی تأثیرات خانوادگی ایشان بود. همین مراجعات عادی مردم بود، طرف با زنش دعوایش میشد، آنجا میآمد یا مثلاً سرِ زمین با یکی مشکل داشت آنجا میآمد. حالا آن کتاب را هم که شما فرمودید، آن فرمایش پیامبر (ص) است که هر که غریب است. یک خاطره هم به شما بگویم و دیگر عرضم را تمام کنم.
ایشان شعرهای خیلی خوبی هم میگفت. شعرهایش را هم مینوشت ولی متأسفانه همه از بین رفت و ما هم آن موقع چون بچه بودیم، خیلی دنبال این چیزها نبودیم. بعدها دیگر من راه افتادم اینطرف و آنطرف و چیزهایی را پیدا کردم. اسناد قدیمی برای مرحوم آقا شمس، آقا سید احمد، میرعلی¬اکبر و پدرشان. اینها را من الآن پیدا کردم. بعضی از اسناد را هم اخیراً در نمایشگاه کتاب، کتابی را چاپ کرده بودند پیدا کردم به نام سرلکها؛ آقای سرلک نامی هست که رئیس کتابخانهی دانشگاه تهران بوده است و الآن بازنشست شده و پیرمردی است. ایشان چون دسترسی به اسناد دانشگاه تهران داشت، یک کتابی نوشته و همین ریشهی سرلکها را درآورده است و یک کتاب خیلی نفیس و گرانقیمت را چاپ کرده است و تمام آن اسناد قدیمی را اسکن کرده و در کتاب گذاشته است که بخش عمدهی این اسناد بیشتر از اینکه برای سرلکها باشد، مربوط به آقا سید احمد و آقا میرعلی اکبر و اینها است؛ یعنی خط و مُهر آنها را زدند. حتی آن مُهرها الآن پیش من است. آن مهرهای آقا سید احمد و آقا میرعلی اکبر…
شمسآباد را هم به نام مرحوم شمس زدند…
اینها را هم دیدم. خیلیها را درآورده است. البته دیدم که یک اشتباهاتی هم درشان دارند که بعضی آدمها را خیلی توجه نکردهاند؛ اما بالاخره عرض کردم که تأثیری که ایشان در آن شهر گذاشته است، در حد خودش خوب بوده است و همین الآن وقتی من رجوع میکنم، میبینم که الیگودرز کلی آدمهای خوب و فرهیخته در اقصا نقاط کشور و حتی در خارج از کشور دارد. بالاخره اگر الیگودرزی بود که هنوز کلاس 9 یا 10 نداشت.
چندین سال تا کلاس نهم، بیشتر نداشتیم…
بالاخره همین نسل باز شده و آمدهاند. مردم هم به نظر من خوب میدانند و همینکه الآن رجوع میکنند و به من فشار میآورند که آقا بیا برای آقا یادبود بگیرید و یادشان را زنده کنیم؛ این نشاندهندهی این است که همه قدردان هستند.
مصاحبه دبا استاد سید مرتضی اشرفی
آقای دکتر! جنابعالی از بزرگان شهر الیگودرز هستید و تا جایی که ما در حد بضاعت خودمان اطلاع داریم، شما هم شاگرد مرحوم بربرودی بودید؛ هم این که با ایشان قوم و خویش هستید؛ پس باید از جنبههای مختلف ایشان را بشناسید. ما درخدمتتان هستیم، بفرمایید.
من اجازه میخواهم از استادانم! بعد هم قابل نیستم و زبانم قاصر است از اینکه بخواهم راجع به بزرگی مثل آقای بربرودی صحبت کنم. اما خب خیلی زیاد با هم در ارتباط بودیم. ایشان آنقدر پاک و بیآلایش و خوب بودند که برنامههایشان به ثمر مینشست.
یکبار آمدند در الیگودرز بیمارستان درست کنند. مجمعی از افراد جمع شد و بعد صورتی گرفتند، آقای نوبخت میاندار بود، آقای ناصر فیروزی منشی بودند. آمدند بالای خیابان رودکی، زمینی را در نظر گرفتند. آقای بربرودی به افرادی که در آنجا زمین داشتند گفت شما بیایید زمین را به من واگذار کنید، من هم یکجا واگذار میکنم به وزارتخانه که بیاید بیمارستان بسازد. خلاصه، مسائلی پیش آمد که آن زمین را ندادند. بعداً یک زمینی در بالای شهر دادند که تبدیل شد به بیمارستان امام جعفر صادق (ع)، آنهم در سال 56 که من دهیاری بودم یک اقداماتی رویش کردند که این زمین از بین نرود. ولی آقای بُربرودی با نیّت پاک و صداقت و صراحت لهجهای که داشت و احساس نیاز شدیدی که نسبت به نبودِ بیمارستان در الیگودرز وجود داشت، ایشان پیش قدم شدند و تعدادی از افراد را جمع کردند و جلساتی را تشکیل دادند. یادم است من قدم به قدم با آقای بُربرودی بودم که ایشان انتهای طناب را گرفته بود و مرتب سفارش میکرد که تا هر کجا هست بروید چون این بیمارستان باید وسعت پیدا کند و مسئله، ساخت یک درمانگاه نیست. مردم هم خیلی استقبال کردند. بعضیها هم یک مقدار ناراضی بودند که بعضی خیرین به آنها زمین معوّضی دادند. آقای بُربرودی کلنگ بیمارستان را زد و کارشان به ثمر رسید. بالاخره یک پزشک خیلی خوب هم داشتیم که واقعاً دلسوز بود به نام «آقای دکتر پرویز تقیپور» که سالهای سال ایشان بودند و در این شهر فعالیت کردند.
ایشان کجایند؟
دو سال پیش از این آمدند منزل ما، عمل قلب کرده بود، ولی ماشاءالله سرحال بودند.
بالاخره بیمارستان پا گرفت با نام بیمارستان 25 شهریور که حالا شده بیمارستان 17 شهریور. حق بود که اسم این بیمارستان را آیتالله بُربرودی میگذاشتند؛ چون ایشان زحماتش را کشید تا این بیمارستان شد بیمارستان. بعد در مورد راهاندازی دورهی سیکل دوم دبیرستان آقای حسین حمیدی و آقای احمدینژاد به کفایت صحبت کردند و دیگر جای بحثی برای من نماند، ولی جا دارد یادی از آقای مرحوم محمد اعلایی کنم. این استاد، واقعاً انسان بینظیری بود! آقای محمود نبوی، رئیس ادارهی فرهنگ الیگودرز شد؛ دبیرستانی سابقاً تشکیل شده بود و به هم خورده بود اما آقای نبوّی با جدّیّت تمام، یکی یکی بچههایی را که ترکِ تحصیلکرده بودند یا کار میکردند یا بیکار بودند، همه را جمع کرد و سیکل اول دبیرستان افتتاح شد. ضمناً در آن دوران، الیگودرز یک مدرسهی مختلط داشت که آقای نبوّی آن را به سه مدرسه تبدیل کرد مدرسه بدر، مدرسه پهلوی و مدرسهی دخترانه؛ و گفت: آنهایی که آن سمت رودخانه هستند، به مدرسهی بدر، آنهایی که در این سمت رودخانه هستند به مدرسهی پهلوی بیایند و همچنین یک مدرسهی دخترانه را هم تشکیل داد. این سه مدرسه، آن برنامهای بود که آنها اجرا کردند و این برنامهای بود که برای سیکل دوم آقای بُربرودی تکمیل کردند. در واقع مردم دعاگوی آقای بُربرودی هستند. همینطور که فرمودند ایشان کوچکترین ادعایی هم نداشتند که من این کار را کردم….
آقای بربرودی با هیبت، با صلابت و شجاع بودند و هر کجا بودند یک سر و گردن از سایرین بلندتر؛ مورد احترام بقیه بودند، نفوذ کلام داشتند.
آقای بُربرودی کارهای بسیاری در الیگودرز انجام دادند؛ عاشق کارهای عمرانی بودند.
آقای بُربرودی میدیدند که شهر بزرگ شده، اهالی برخی از روستاهای اطراف، آمدند در الیگودرز و رسوم خودشان در مجالس ترحیم را اجرا میکردند، مثلاً تا یکسال لباس مشکی تنشان باشد و از این قبیل؛ این شرایط موجب شده بود تا مدتی مدید، خانوادهای که کسانی از ایشان مرده بودند، فوقالعاده اذیت میشدند. ایشان آقای امامی و سایرین را جمع کردند و دستور دادند و در منبرها تأکید کردند که شما فقط باید روز سوم را مجلس ختم و فاتحه بگیرید؛ آن هم به خاطر کسانی که در شهرستانهای دیگر هستند تا خودشان را بتوانند به مجلس برسانند. آنچنان نفوذ کلام ایشان اثر گذاشت که بلافاصله این امر اجرا شد؛ حالا نمیدانم این رسم ادامه دارد یا نه؟ این هم یکی دیگر از کارهایی بود که من دیدم ایشان جرقّهاش را زد و کار ادامه پیدا کرد.
بله، آقای بُربرودی کارهای بزرگی انجام دادند. آقای بُربرودی منبری قویای بودند، نفوذ کلام داشتند. یک دهه روضه در منزل آقای حاج حسن اشرفی بود. شاید یکی از بهترین منبرهایی بود که آقای بُربرودی در دههی آخرماه صفر و در منزل حاج حسن اشرفی ایراد کردند. آنچنان جمعیتی میآمدند و آنچنان استقبالی میشد از منبر ایشان و آنچنان گیرا بود که غوغایی به پا میشد! آقای بُربرودی با تمام وجودشان آن روز، روضه را میخواندند و صحبتهایشان را میگفتند… که اثر داشت روی مردم.
آقای بُربرودی در الیگودرز خیلی کارها و خدمات کردند. حق این بود که باید این خدمات و کارهای ایشان را ثبت میکردند و بالاخره حیف شد که آنچنان باید و شاید حق ایشان ادا نشد!
من بیشتر دوست دارم راجع به دودمان ایشان صحبت کنم. من نمیدانم این سرچشمه خوانسار چه خاصیتی دارد؟! به قول آن شاعری که میگوید:
آبش که ز خوانسار جوشد
جان تازه کند اگر بجوشد
آنجا علاوه بر اینکه این باغات و شیرینترین میوهها را دارد، یک مدرسهی علمیّه هم دارد. از زمانی که بارگاه باصفا و قشنگ امامزاده سید احمد پسر سید محمد و نوهی امام علی النقی (علیهم السلام) احداث شده، سرچشمهی خوانسار هم به پا شد. مدرسهی علمیّه هم در کنار این مزار بود و از آنجا صدور علم و مبُلّغ شروع شده… یکسره و قطع نشده. طی دویست سیصد سال، معلمین اصلی مدارس اصفهان از رضویهای خوانسار بودند. الآن غیر از الیگودرز که شهر دوم خوانسار به حساب میآید و تجارتش تابع خوانسار بوده، اینها در ملایر، بروجرد، اراک و در جاهای دیگر مثل تهران، اصفهان، حتی نجف و شهرهای دیگر، سادات رضوی پراکنده شدهاند؛ و همه مبلّغ و عالم دین بودهاند و به ارشاد مردم میپرداختهاند. از این مسئله، الیگودرز هم بینصیب نبوده است. یک روز در الیگودرز بودند مثل مرحوم پدر آقای بُربرودی، آقا سید احمد، بعد آقا میرمحمدعلی، پدر آقای عنایتالله، آن روحانی شجاع و دلیر، حاج سید محمدحسین رضوی پدر رضوینژادها؛ اینها غیر از اینکه به ارشاد مردم میپرداختند، مورد احترام تمام خوانین و بزرگان بودند. بیشتر این قبالهها به مُهر اینها مَمهور شده بود. زمانی در الیگودرز، غیر از حاکم دولتی، دو نماینده از بختیاریها هم بودند؛ چون اینجا جزء بختیاریها بود.
این منطقه همیشه تحت تاخت و تاز این برخی قبیلهها بوده است و آنها مردم عادی الیگودرز را برای اسبهاشان، برای غذایشان و برای جایشان همیشه اذیّت میکردند ولی خوانساریها کاملاً در امنیّت بودند؛ چون این آقایان پشتوانهی آنها بودند. تمام خوانساریها یا ساکن الیگودرز بودند یا مالک بودند یا اجارهنامه داشتند. کلیهی محصولات اعمّ از گندم و جو و محصولات جنگلی و محصولات دامی را که از الیگودرز خریداری میکردند، میفرستادند به خوانسار؛ و از خوانسار جنس میآمد و در الیگودرز توزیع میکردند؛ و بالاخره این احتیاجات روستاییان را برطرف میکردند. خوانساریها کوچکترین مشکلی در الیگودرز نداشتند، با وجود اینکه این همه کارهای تجاری و کارهای بزرگ انجام میدادند. آقای بُربرودی در چنین خاندانی رشد کرد. خودشان قبل از اینکه به اراک تشریف ببرند، عالمی بودند چون برادرشان مرحوم شمس و پدرشان. اینها عالمی بودند بسیار باهوش. ما بسیار شنیدم از حوزههای علمیّه، از دوستانشان، از مرحوم آقای شیخ فضلالله، روزی که حاج میرزا کمرهای، آن استاد بزرگ ــ که در مؤتمرهای بینالمللی شرکت میکرد و بسیار باهوش بودند و سالها با آقای خمینی [ره] مباحثه داشتند ــ روزی که آمده بودند تا در فرنق مسجدی را افتتاح کنند، الیگودرزیها آنجا به استقبال ایشان رفتند. آقای بُربرودی هم همراهشان بودند. وقتی کسانی که همراهشان بودن با ایشان برگشتند به ما توضیح میدادند آنچنان استقبالی حاج میرزا خلیل از آقای بُربرودی کرد که انگار با حاج عبدالکریم حائری روبرو شده است. اینها بزرگی آقای بُربرودی را میرساند.
در هر صورت آقای بُربرودی خیلی دوستداشتنی بود و در مجلس خصوصی هم ایشان بینظیر بود. اصلاً تکلفی نداشت. مهربان بود.
گاهی ما در خدمت آقای سید علاءی رضوی بعد از نماز صبح میرفتیم به دیدن ایشان و با کمال مهربانی ما را میپذیرفت. در حین تدریس، مسائلی را میگفت که ما خسته نشویم. بعد شعر و شاعری و حتی طنز. مطالبی را از ایشان شنیدیم و من از وجودشان خیلی بهره بردم. ایشان مرتب در داروخانه رفتوآمد داشت و همچنین با پدر و عمویم. ایشان با بزرگان شهر وصلت کرده بود از جمله با مرحوم حسام ــ خواهر مرحوم حسام، همسرِ برادرشان بود ــ و با مرحوم آخوند آقا علی اجتهادی.
خلاصه اینها همه، همدوش بودند، رقیب نبودند و در کار ارشاد مردم و تفسیر قرآن و تبلیغ دین. هر صورت من زبانم از اینکه بتوانم درباره آقای بُربرودی مطالبی رو به عرض برسانم قاصر است بههرحال نمیدانم اگر سؤالی دارید؟
مطالب خیلی خوبی فرمودید؛ چون شما همانطور که فرمودید درس ایشان هم با آقا اعلاء میرفتید. راجع به این موضوع اگر مطلب یا خاطرهای هست؟
ما مدتی [به درس ایشان] رفتیم. البته ما جامع المقدمات خواندیم، صرف و مقداری از نحو؛ و دیگر سال تمام شد و سعادت نبود که ما ادامه بدهیم. والله با بزرگی ما را پذیرفتند و اینکه در حد اجتهاد بودند ــ یعنی حد که نه ایشان مجتهد واقعی بودند ــ اجازهی اجتهاد داشتند. سوادشان بالاتر از این بود که بنشینند و با دو محصل، راجع به این مسائل ابتدایی صحبت کنند، ولی مناعت طبع و بزرگی ایشان آنقدر زیاد بود که دوست داشتند این کار را انجام بدهند.
بههرحال خیلی ممنون از شما! خیلی مطلب هست. مطالبی را که فرمودید در کتاب مستند خاطرات ایشان استفاده میشود. چیزی را شما فرمودید راجع به تأسیس مدرسه در الیگودرز و یک خاطره داشتید. عرض کردم اتفاقی افتاد که یادتان هست مدیر مدرسه آقای ادیب رئیس مدرسه بود و طوماری تهیه کردند و ادیب را فرستادند ولی نتوانست کاری کند، خودش را منتقل کرد و دیگر الیگودرز نیامد؟
اتفاقی که افتاد این بود: یکی از شاهپورها آمدند به اشترانکوه [برای] شکار [و] مهمان آقای فرخی [بودند]. آقای بُربرودی فوری از این مسئله استفاده کردند و سه نفر از دانشآموزان را ــ که منتظر بودند مدرسهها شروع بشود و امکان رفتن جای دیگر را نداشتند ــ پیش آن شاهپور فرستادند. آقای لونی و محمدتقی محمودی و یک نفر دیگر ــ که نامش یادم نیست ــ این سه نفر طوماری تهیه کردند و فرستادند و خود آقای بُربرودی هم رفتند دولتآباد و با ایشان ملاقات کردند و یک قولی هم از ایشان گرفتند. آقای بُربرودی از هیچ اقدامی دریغ نکردند، آمدند به بزرگی و سر کلاس نشستند.
مصاحبه با استاد امیرخان بسحاق
(در حال تطبیق)
مصاحبه شونده: ابتدائاً باید من واقعاً آن جنبهی عذر خواهی از این جنابعالی بکنم که چون گر نبید به روز چشم شبپره چشم، چشمه آفتاب را چه گناه.
مصاحبه شونده: سادات به خصوص در واقع در این خانواده که به هر صورت من یکی دو باری که در طفولیت به یادم هست به اتفاق مادر و پدرم میرفتیم الیگودرز به دیدار مرحوم آقا شمس که این شخصیت در واقع سادات بزرگوار به قدری معظم هستند، مهربانانه از ما پذیرایی میکرد که حتی منی که در واقع به سن شش هفت سالگی بیشتر نبودم یک مقام برای من قائل بودند یعنی به هر صورت آن شخصیت من را ایشان از آن ابتدای هفت سالگی محکم کرده بود که من به خود آمدم که بتوانم در واقع در یک همچین سن و سالی سعادت داشته باشم که به مقامات شامخهی زمان دولتی (نامفهوم) داشتم باشم و اگر اطلاعی هم داشته باشم در این مورد به عرضتان برسانم.
مصاحبه کننده: انشاءاللّه. حالا خوب است فرمودید از مرحوم آقای شمس گفتید. اگر میخواهید از همان مرحوم آقای شمس چون برادر مرحوم آقا جمال هست؛
مصاحبه شونده: بله بله.
مصاحبه کننده: از همین ایشان اگر بخواهید شروع کنیم یا از یک پله بالاتر از مرحوم آسید احمد پدرشان هم اگر اطلاعات شما که مرحوم آسید احمد را ندیدید؟
مصاحبه شونده: حالا به عرضتان میرسانم. نه دیدم ولی خب به هر حال؛
مصاحبه کننده: اطلاعاتی دارید.
مصاحبه شونده: کامل گفتوگوها میشد در دهی که بودیم من خاطراتم از نظر استعداد جوانی و بچگی و کودکی به هر صورت خیلی قوی بود و مرحوم محمودخان (نامفهوم) ایشان علاقه مفرطی چون به طور کلی خانوادهاش یگانه اولاد کوچکی که داشتند بنده بودم آن پسر بزرگش غلامحسینخان اولاد نداشت، پدر من در واقع بنده و یک خواهری که داشتم که آن هم به هر صورت اگر اتفاق افتاد به عرضتان خواهم رساند. این بود که مرحوم مادر و پدرم نسبت به مرحوم عمه خدیجه بسیار بسیار علاقهمند بود، ایشان حتی گهگاه اتفاق میافتاد که وقتی که پیغامی میآمد برای اینکه ایشان بیایند به الیگودرز دستور میداد از ده برایش اسب بیاورند و بالأخره در یک موردی که آمدیم و خانه ایشان برای آخرین پیچ کوچکتان بود که بعد جلوی خانه ایشان که طرف دست چپ بود دیوارهی خانه آن خانه بزرگی که مربوط بود و گفتند آن روز (نامفهوم) که درس میخواندند مال آقای محسنخان سرلک بود که آن بچهها هم بودند منزل مرحوم شمس آن گوشه بود و جلوی خانهاش هم خرمن بود بعد، بعد از خرمن انتهای خرمن طرف دست راست منزلی بود که آن موقعها کوچک بود که بعد پشت آن هم باغ بود که بعد اتفاق افتاد که مرحوم حاج آقا جمال خانه را بزرگ کرد که حتی یک میدان گاهی هم پشت خانهاش قرار داد، دبستان و یعنی موقعی که الیگودرز در واقع فقط یک دبیرستان تقریباً مختلط با دخترها داشت تا سه سالی بنده بر همان منزل مرحوم آقا جمال از درس میخواندیم و به هر صورت گهگاه هم خود آقا تشریف میآورد و همه یکی یکی کلاسهای تشریف میآوردند و نصایح که شایستهی سن و سال بچهها بود به آنان یادآوری میشد و آنچه را که ما در قرآن از نظر مذهبی و از نظر توحیدی به یادمان مانده و اولین الفبای مذهب در همان دوران سال 1312 ما طی کردیم.
مصاحبه کننده: این محلی که فرمودید دقیقاً یک جوری میشود پشت همین مسجد علی بن ابیطالب فعلی، همین کوچهای که الآن به اسم خود
مصاحبه شونده: خیلی به پشت والدی (نامفهوم) نبود خیلی میآمد تا وقتی که میرسد به انتهای کوچه طرح دست راستش یک میدانگاهی بود که پشت آن میدانگاهی زمین و باغش مربوط به خود حاج آقا زمان یا مرحوم شمس بود.
مصاحبه کننده: همان جایی که الآن خانه پدری ما هم همان جا است تقریباً. بخش باقی مانده از همان جا است.
مصاحبه شونده: بعد از مدتی که خب در الیگودرز حمام شخصی فقط حاج ابوطالب گودرزی آن هم به پاس خاطر کمکی که شهاب سیدالدین بختیاری انجام داده بود داشن ولی بعد مرحوم حاج آقا جمال هم در همان ساختمان خودش، پشت ساختمان خودش حمامی ساخت و به هر صورت زندگی تقریباً در آن صورت خودش را برابری ثروتمندان الیگودرز قطار میکرد حاج آقا جمال که هم خب آن روزگاران چون آن شهاب سیدالدین بختیاری در آن [10] باغ حاج علی ابوطالب مینشست و شخصیتی برای حاج ابوطالب نائل شده بود، به وجود آمده بود در نتیجه خب ابراز شخصیت میکردند. بعد مرحوم حاج آقا جمال که عالم بود گهگاه تا نمیفرستادند سراغش آقای شهاب سیدالدین نمیفرستاد سراغش ایشان هیچگاه به دیدار او به خودی خود تشریف نمیبردند.
مصاحبه کننده: آقای (نامفهوم) از مرحوم پدرشان آسید احمد هم چیزی شما شنیدید؟ اصلاً چه جوری اینها از خوانسار و الیگودرز آمدند و اینها اگر اطلاعاتی دارید؛
مصاحبه شونده: آن آمدن، چون در آن سنوات من به هر صورت هفت هشت ده ساله بودم خیلی اگر هم میشنیدم توجه به اینکه فراگیری بکنم نبود، ولی وقتی که یک چند صباحی سال چهارم و پنجم دبستان بودم که در منزل مرحوم آقا جمال پانسیون بودم، ایشان تذکر میداد که شخصیت خانوادگی ما پس از مرحوم سید علیاکبر بوده؛
مصاحبه کننده: آمیر علیاکبر؛
مصاحبه شونده: بله و مرحوم حاج آقا احمد بوده که مورد احترام اکثر عشایر که به خصوص این و (نامفهوم) تماماً چه از خوانینشان و از چه طایفۀ که چادرنشین هستند اینها یک حالت اعجازآمیز از انتظار آقای حاج آقا احمد دارند که حتی مریضهایشان را وقتی میآورند الیگودرز آن موقع الیگودرز دکتر هم نداشت و این یکی دو سهتا یهودی بودند به آنها اول میرفتند بعد ایشان نتیجه این آقایان را میگرفتند میرفتند از مرحوم حاج آقا احمد قندی یا نمیدانم یک موادی که در واقع ایشان به دهان بزند و آن تبرک دهان ایشان را به نام داروی شفابخش اعجازآمیز خدایی این را در واقع اینها استفاده میکردند و مرحوم پدر، پدرم مرحوم محمودخان که ایشان با مرحوم حاج آقا احمد سر حساب بود میآمد میگفت و میگفت که ایشان شایستگی دارد که بهرامخان از میان دخترانش آن دختری که نسبت به دیگران از نظر فهم، از نظر شعور و از نظر رفتار انسانی بیشتر است آن را قانع شده که به فرزند ایشان؛
مصاحبه کننده: به مرحوم آقای شمس؟
مصاحبه شونده: بله (نامفهوم) کند و یک روستایی هم آن روز اصلاً هیچ کدام از خوانین منطقه که موقعیت زمانی داشتند ایشان هم یک همچین عملی که هم دخترشان را بدهند و هم اینکه دهی هم به جای اینکه چیزی دریافت بکنند یک دهی هم هبّه کرده بود خدمت ایشان و چون آن ده به نام اکثراً کِرِدیّ هستند و کرنوکر هم به آنها میگویند اینها در واقع روی آن سمت امری که در ذاتشان بوده که در کارمندان و نمیدانم پیشکاران و یا فرمانبردارانه پیش خدمت مآب بودند آن ده را به این مناسبت داد که حرمت حضرت آقا زیاد باشد و هر گاه برخوردی با اجتماع داشته باشد وقتی که افرادی بیایند به همان چهارچشمه این افراد طبق آن ذات در واقع ادبانهای که از بابت کارکردن در خدمت بزرگان آموختند در بر دستگاه مرحوم علی آقاخان این است که آن به این مناسبت آن ده را داد که هر گاه کسی به خدمت آقا میرسید، خدمت مرحوم آقا شمس هم که میرسید همهی اینها با یک حرمت خاصی رفتار میکردند که آن عظمت آقا در منطقه بربرود معروف شده بود.
مصاحبه کننده: مرحوم آسید احمد ظاهراً دوتا زن داشته است. یک زنش خوانساری است که آقای دکتر زهرایی و اینها نسبت دارند، یکی هم یک زنش هم ظاهراً به الیگودرز برمیگردد این هم اطلاعاتی راجع به آنها دارید شما؟
مصاحبه شونده: من چون در واقع سنم ایجاب نمیکرد در آن موقع که از این مطالب آشنایی پیدا بکنم نمیتوانم چیزی هم از خودم بسازم بگویم.
مصاحبه کننده: درست است. بله این روستای شمسآباد. راجع به مرحوم آقای، راجع به مرحوم آسید احمد که دیگر چیزی خاطرتان نیست؟
مصاحبه شونده: نه از ایشان هیچی نمیدانم.
مصاحبه کننده: خب حالا سهتا پسر از مرحوم آسید احمد مانده که مرحوم آقا هیبتاللّه بوده، آقا هیبه مرحوم آقای شمس و برادر کوچکشان که مرحوم آسید جمال که در شناسنامه البته ایشان اسمش سید محمود بود ملقب به سید جمال بود. از آقای مرحوم آقای هیبتاللّه که آن هم شما چیزی به خاطر ندارید؟
مصاحبه شونده: از آن هم هیچی به خاطر ندارم آن فقط آن موقعها که به دبیرستانی شدم آشنایی منزل آقای آقا جمال هم که بودم آشنایی پیدا کرد که نمیدانستم که آقای آقا موسی طاهری چون مکلا بود و اصلاً هیچ من به عنوان یکی چون حتی افتخار برادری و نمیدانم برادرزادگی مرحوم آقا جمال را داشته باشد اصلاً در ذات او چیزی نمیکردم اصلاً به ذهنم خطور نمیکرد که این آقا طاهری از این خانواده بزرگ است.
مصاحبه کننده: درست است.
مصاحبه شونده: ولی خب مرحوم آقا جمال که محرم و صفری که اتفاق میافتاد ایشان روضه میخواند محلات الیگودرز یک رقابتهای یک رقابتهایی که غیرمعمول بود یعنی آن خانوادههای توکلی با خانوادههای گودرزی آنجا و اینها هر کدام برای خودشان یک عظمت مثلاً محلی بیشتری اتفاق میافتاد. در مساجد خودشان، در مساجد محلات کمتر از محله دیگری ایاب و ذهاب میکردند ولی وقتی که مرحوم آقا جمال به هر مسجدی که دعوتش میکردند آن دعوت را پذیرا میشد و تمام؛
مصاحبه کننده: محلات دیگر هم میآورد.
مصاحبه شونده: خانوادههایی که خیلی به هم وابستگی نداشتند حضور مییافتند و به هر صورت کلمات ایشان از نظر معنا که خیلی به هر صورت خیلی مؤثر بود و از نظر آن مجسم کردن مظلومیت و ضعف زمانی که مردم در به قدرت روی آوردند و این خانواده حضرت علی بن ابیطالب در یک حالت ضعفی به سر میبردند به قدری این را مجسم میکرد که اصلاً خود به خود بچههای ده، دوازه ساله هم به گوششان این جنبه رحمآوری مجسم میشد.
مصاحبه کننده: مرحوم آقای شمس هم همین جوری که فرمودید داماد بهرام خان بزرگ بود دیگر.
مصاحبه شونده: بله.
مصاحبه کننده: خانمش مرحوم بی بی سکینه است.
مصاحبه شونده: من اتفاقاً بی بی خدیجه را که دخترش بود آن را اصطلاحاً بی بی سکینه.
مصاحبه کننده: بله اصطلاحاً بی بی سکینه که الآن قبر هر دو در همان روستای چهارچشمه است و اولادی هم به جایشان باقی نمانده است. راجع مرحوم آقای شمس آقای بساق در آن منطقه ما همین الآن هم حالا چه زمانی که ما بچه بودیم چه الآن خیلی دهن به دهن نقل شده راجع به کرامات و معجزات مرحوم آقای شمس در حدی که همین الآن هم مردم اونجا خیلی نذر و نذورات میکنند، شمع روشن میکنند و نقلهای زیادی راجع به کراماتش هست.
مصاحبه شونده: همین جملهای که شما فرمودید خب من ابتدائاً تذکر دادم به اینکه شایع بود، آن موقع من خودم که ندیده بودم، خدمت حاج آقا احمد نرسیده بودم، آن موقعها شایع بود که پس از رحلت حاج آقا احمد آن عملی که برای بهبودی مرضاهای منطقه عشایری چه روستانشین و چه چادرنشین رایج است، این عمل از آقای حاج آقا شمس استفاده میکرد و چون در مرکز است و جنب نشیمنگاه بساکّها بود و همیشه خانه مرحوم آقا شمس از عشایر پر بود، چه به عنوان، یا هدیه میآوردند یا به دیدن میآمدند یا امر خدمتگذاری میآوردند وجود داشتند و چه امراض و مریضهای خودشان را میآوردند که با کرامتی که همین طور که فرمودید و اعتقاداتی که داشتند نسبت به اولاد رسول اللّه خیلی حرمت به حضرت آقا شمس داشتند.
مصاحبه کننده: بعد از مرحوم آقای شمس دیگر تقریباً این به نوعی در آسید جمال تجمیع شده بود.
مصاحبه شونده: بله همان موقع آقا شمس هم ما چون الیگودرز عمویم مأمور اداره سجل (نامفهوم) بود، اکثراً در الیگودرز زندگی میکرد، میدیدیم که افراد میآیند خدمت آقا جمال و از ایشان چه کمکگیری میگیرند از نظر (نامفهوم) و چه از نظر جنگ و جدالهای بساکّهایی که انجام میافتاد بین خودشان همگانشان به آقا جمال مراجعه میکردند که آن بتواند در دادگستری یا ژاندارمری، اداره امریه آن روز،
مصاحبه کننده: رفع و رجوع مسائلشان.
مصاحبه شونده: واسطه بشود و رفع گرفتاری آنان را بکند و اکثراً منزل ایشان چون به هر صورت وصلت با (نامفهوم) انجام گرفته بود آن (نامفهوم) خویشاوندی با آن (نامفهوم) ارتباط نزدیک داشتند اکثراً [20] خانهی مرحوم آقای جمال از این افراد من میگیرم که نامه، چون آن خانه دومی که نشست آن خانه اولی که رو به قبله قرار گرفته بود مدرسه بود ولی خانه پشتی که منزل آقا بود که ما میدیدیم این لرها، و لرها هم که پدر من را میشناختند میآمدند احوالپرسی از پدرم از من میکردند ولی میدیدم که ارجاعهایی حالا یا سوغاتی را آوردند یا به عنوانهایی میآمدند همه روزه عشایر را میدیدم منزل ایشان.
مصاحبه کننده: فرمودید که از اقوامتان توی اداره سجل و اینها راجع به وجه تسمیه این فامیل بربرودی هم که مرحوم آقا جمال گرفته چیزی خاطرتان هست که چه جوری؛
مصاحبه شونده: بله. سه نفر از کدخدایان که شایسته بودند در منطقه بربرود زندگی میکردند و چون طایفۀ آنها اکثراً چه در زمان حاج آقا احمد و چه در زمان مرحوم شمس ایاب و ذهابشان در منزل در کارهای ارتباطیشان درباره ادارات آن موقع، اداراتی که در زمان رضاشاه تولید شده بود دقیقاً به خصوص در اسلحهگیری و آن موقع هم که در خانههای اکثر مردم حتی عموی من هم چون یک دو سهتا تفنگی که داشتند خودش برده بود داده بود ولی یک پنج تیر آقا محمدتقی میگفتند آن موقع کوتاه بود آن خیلی مورد توجه عمو بود نگهاش داشته بودند و یکی از آن افرادی که به هر صورت کارگر ایشان بودند عصبانیتی دیده بود از ارباب رفته بود گزارش داده بود به الیگودرز امنیهها به خصوص یک (نامفهوم) نامی تو این مأمورین الیگودرز بود که واقعاً معنی شمر در واقع آن مجسم میکرد وقتی که به هر کجا که میرفت، خلاصه به قدری که این شرارت میکرد (نامفهوم)، غیرانسانی رفتار میکرد با مردم که بیاندازه مردم را به زله آورده بود و میدیدم ریش آن کدخدایان شعبان بود که پدر کدخدا خیرگرد بود و پدر کدخدا بندعلی اینها آن زمان زنده بودند و کلانترهای منزل بود و در آن دوران هم مرحوم کادرضا که پسر تقریباً شایستهی مرحوم کادبنیاد بود، زنده بود و آن مرتب همین فرزندان خودش را میآورد که به قول معروف آقا دست به سر آنها بکشد و من هم چون مادر پدرم دختر مرحوم میرزا علیاکبر بود که داماد مرحوم کادبنیاد شده بود اکثراً مرحوم کادباقر که (نامفهوم) حق پدرم بود با پدرم هم، همدوره بود و آن هم اندکی دلش میخواست شاهنامه و نظامی بخواند و یاد بگیرد، در واقع میآمدند و در هر صورت تذکر بربرودین از آن منطقه به وجود آوردند که ما خوب است یک عملی انجام بدهیم که نام فامیلی آقای آسید جمال به نامی که از خود ما و از بچگی با تیرههای ما دارد این افتخاری به منطقه بدهد و بربرودی شناسنامه بگیرد. عمویم هم که در این مورد در این مورد ذی(نامفهوم) بود خودش بانی شد که یک شخصیتی بود که مقامدار بود که آن روز ادارات آمار، ادارهی سجل احوال از همهی ادارات زمانی بیشتر مورد امنیت و مورد حرمت مردم بود حتی حکومتهایی که میآمدند ابتدا به امر در ادارهی سجل احوال در واقع (نامفهوم) و بعد به وسیله آنها میتوانستند به وسیله اداره سجل احوال میتوانستند جایگاه بگیرند و شناخت منطقهای به دست بیاورند، روی شناسنامه صدور کردن از ادارهی آمار سؤالات میکردند که آن افرادی که در هر منطقه نفوذ دارند به حکومت معرفی میکردند که بتواند از وجود آن افرادی که در روستاها زندگی میکنند اعمالشان به کشت و قضا قرار نگیرد و گرفتار اداره امریه آن زمان هم نشود، بستگی کامل به این داشتند و این بربرودی گرفتن برای آقای آقا جمال برای همین بود که این کلمه یک نسبت کاملی در خود منطقه بربرود بکند و؛
مصاحبه کننده: یعنی به نوعی آنها تشویق کردند.
مصاحبه شونده: همهی دهات بربرود نسبت به آقا سرسپردگی داشته باشد.
مصاحبه کننده: پس یک نوعی بزرگان منطقه بربرود آمدند درخواست از مرحوم آقا داشتند که فامیلش را بربرودی بگیرد که به نوعی اینها خودش را منسوب به ایشان بدانند.
مصاحبه شونده: عرض کردم اینکه آن روزگار مشکک و چرباس و ایونده اینها چون به پاس خاطر مرحوم کادبنیاد چه کلانتری به تمام معنا چون هم جثهی از آن جوری که پدرم تعریف میکرد، جثهی احترامآمیزی داشت، همه نسبت به جثهی او ناخودآگاه کرنش میکردند، در خونهاش هم باز بود، نانبده بود، ایاب و ذهاب میکردند، وسائل این را آن شعبان که پدر کدخدا خیرهگرد بود آن هم پس از مرحوم کادبنیاد حرفش در عشایر خیلی محکمتر بود و در آن منطقه هم ایل بساک بیش از سایر ایلاتی که توقف داشتند مثل هیودی و عیسوندی که همجوار بودند یا به آن انتهای بربرود که نشیمنگاه (نامفهوم) بود در این منطقه و قسمت بربرودی که در واقع بستگی به عیسوندها و بساکها داشت نفوذ عملیشان هم همیشه به موگویی¬ها میچربید، آنها نمیتوانستند مخالفت بکنند در هیچ موردی نمیتوانستند مخالفت بکنند، هر گاه اعمالی در بربرود اتفاق میافتاد برای جلو رفتن به سردشت دزفول اینها میخواستند آن مدالی که تضمین پیدا کرده بود لرستان و ساکنش یعنی تسکین پیدا کرده بودند چون قبل از ریاستی مرحوم ضیغم و مرحوم غلامرضا خان ضرغام لش
ر و مرحوم حاجی محمدعلی خان از ماندههای مرحوم علی آقاخان فقط یک فرزند مانده بود که آن هم پیر شده بود و به سن هفتاد، هشتاد سالگی بود به نام حاج محمدعلی خان که در بربرود زندگی میکرد، این ایلات آمدند به این سه نفر ملتجی شدند ما که از لرستان که عبور میکنیم همواره جدال سختی باید (نامفهوم) کشت و کشتار هم میرسد، شما یک عملی انجام بدهید که بتوانیم با تسکین و آسایش برویم. مرحوم ضیغم که مرد باسوادی بود ایشان رفته بودند به لرستان و با سران ایلات (نامفهوم) امرایی و غضنفری و پاپی و اینها را نگاه کرده بود و به آنها پیشنهاد داده بود که شما چندین نفر از اعضای خودتان که در ایلات خودتان که از مربوطه به این گذرگاه عشایر که با احشامشان عبور میکنند این ده، دوازده نفر حقوقشان است ایلاتی که از بربرود میآیند چون آن روز (نامفهوم) عشایری نداشت، عشایر (نامفهوم) بودند ارتباطی با بربرود نداشتند حتی ایلاتی که میخواستند میرفتند همه به نام بساکها میرفتند چون تعداد بساکها از سایر ایلات بیشتر بود اگر زد و خوردی پیش میآمد جمعیت آنها چون انسجام داشت و جمعیتشان هم بیشتر بود به این مناسبت همیشه رقابتی بین عشایر بود که ما جلو برویم یا آنها جلو بروند بعضی هم عملی پیشآمد کرد که دوازده نفر کارگر گرفته بودند لرستانیها که اینها در بهار و پاییز مسئول بودند آن یک ماههای که این مسیر در واقع دچار ترافیک ایاب و ذهاب عشایر پیادهرو است اینها کنارههای جاده قرار میگرفتند که احشام اینها کشت و کار آنها را نکنند و از بین نبرند و این قدرتی بود که بربرود اسمش در لرستان هم منطقه الیگودرز را به عظمتی که به نام بربرود بود، حتی در ادارات هم تا سال 1116 توی شناسنامهها و توی آن سند مالکیتها اصلاً ولایت جاپلاق بربرود بود اصلاً اسمی از الیگودرز نبود.
مصاحبه کننده: الیگودرز را به اسم ولایت جاپلاق بربرود میشناسند. آقای بساق مرحوم آقای آقا جمال آن چه که [30] ما دیدیم و شنیدیم راجع به ایشان ابعاد مختلفی داشته است شخصیت ایشان؛ هم در موضوعات سیاسی آدم تأثیرگذاری بوده است، هم در موضوعات فرهنگی و هم در موضوعات اجتماعی اگر اجازه بفرمایید ما هر کدام از این ابواب را یک ورودی بکنیم اگر جناب عالی اطلاعاتی داشتید بفرمایید.
مصاحبه شونده: من همین طور که به شما عرض کردم در سنین شانزده سالگی بودم که دیگر تماس با این مرحوم آقا جمال پیدا کرده بودم و آقا جمال را مورد شناخت قرار دادم و به خصوص با مرحوم ابوی با آقا محمد ما اصلاً یک حالت برادرانه و خویشاوندانهای بود که خب به هر صورت اکثراً از مدرسه نمیگذاشت آقا محمد که بروم به خانه آقا جلال، نهار را در منزل به اتفاق آقا محمد، ولی مرحوم آقا جمال حتی در همان زمانی هم که سر سفره بود الیگودرز یک حالتی داشت که خیلی به هم این تیرههایی که بودند خیلی به هم رقابت داشتند، خیلی هم احمقانه بود رقابت آنها، در نتیجه زد و خوردی که میکردند اکثراً میآمدند و از آقای بربرودی تقاضا میکردند که اگر چون که آنها را برده بودند ژاندارمری برای اینکه هتک احترامشان نشود، ما طایفه داریم، طایفه ما است ببرند به اداره امنیت ولی از آنها نیاورند این آقا در همان سر سفره هم بلند میشد میرفت ژاندارمری و،
مصاحبه کننده: رتق و فتق امور،
مصاحبه شونده: محبوسین را بیرون میآورد و کارشان را فیصله میداد. بعد بین خود الیگودرزیها هم مرحوم آمیرزا محمدعلی خب خویشاوند بود، معمم بود، به هر صورت دفتر ازدواج و طلاق اولیه در دست او بود، بعدها دفتر ازدواج یا طلاق و دفترخانه رسمی دادند به خدمت مرحوم آقا جمال که آن شیخ آن روزگازان به هوشیار، شیخزاده میگفتند چون ایشان اصلاً اهل ده خود ما بودند اهل باباواکی بود، نژاداً هم شهریسوند هستند، آن خانهای که وقتی که به نیابت (نامفهوم) داشت، خلاصه گردآوری کرده بود، بد نبود سرمایهاش و بالأخره اشباع شده بودند از نظر سرمایه آمد الیگودرز را از همان منطقه حتی آن زمینهایی هم که زمینی هم که میخواست تسکین بگیرد، اول از این گودرزیها بود که زمین را داشت و مرحوم آقا جمال روی پیکرهای که نفوذ منطقهایاش آمده بود معترض شد به همان گودرزیهایی که زمینی که تو دادهای تو فقط طرف مغربش را دارید، طرف مشرقش صد و بیست متری که این کنار قرار گرفته است که به مشرف به نهر آب میشود مربوط به سند زمین من است، به هر صورت یک همچنین گفتوگویی داشتند، دست آخر آنها با خود آشیخ محمدتقی سپر انداخت و آن گفت من دو قیمت میدهم؛ قیمت هم آن قدرها زیاد نبود مثلاً متری پنج قران؛ آمحمدتقی پولی داد حضرت آقا جمال و دیگر آن اعتراضی که کرده بود به ثبت اسناد، آن اعتراض را آقا رد کرد، ولی آن خانه را که ساخت و این حرفها، ایاب و ذهاب فولادوندها، خب این خودش قبلاً وقتی که طلبه بوده است، گه گاهی میآمده است به خدمت فولادوندها که یک عکس آن جوری هم من از ایشان دارم، آشنایی آن جوری پیدا میکند، دیگر خانهاش را ساخته است چون در زمانهایی که انتخابات شروع میشد، مرکز دفتر دیدار وکیلها که امیرقاسم و بستگانش باشند به خانه او قرار گرفت و به هر صورت نگوییم که خرج بدهد، خرج از خود کیسه همانها بود و این عمل خدمتی که ایشان در سال 1330 انجام داد به فولادوندها خانهاش را به اختیار جمعیت گذاشت، این مورد خدمتگذاری ایشان در دستگاههای فولادوندها بود.
مصاحبه کننده: مرحوم آقای هوشیار را میفرمایید.
مصاحبه شونده: مرحوم آقای هوشیار بله؛ که من خودم هم در همان مدت یک ماهای که یک ماه تمام اینها چون امیرقاسم خان با حسن خان بیات با هم ساخت و ساز کرده بودند که رأی ایشان دفترش اینجا بود، آقای فرخی هم که آن هم در واقع کاندید شده بود و خانهاش در منزل پیر رضایی یادم رفته است که در حاشیه جوب که میرفت به طرف آن انتهای رودخانه آقای رضایی نامی بود که ایشان در منطقه آشناییاش به این مناسبت بود که ده قاضیآباد مال خان بختیاری بود به نام ممرفیق خان، این رضایی آن را اجاره کرده بود در قاضیآباد که مرتب میآمدند فرخی که در دولتآباد دیدار میکردند روی محاسبه آن هم شده بود فرضاً خدمتگذار فرخی و الیگودرز، فرخی هم مکانش را در آنجا قرار داده بود.
مصاحبه کننده: یعنی آقای فرخی در منزل آقای رضایی پایگاهش بود، آقای فولاوند هم منزل آقای هوشیار.
مصاحبه شونده: آره، این هوشیار. روی این حساب برای اینکه جبران این خانه را کرده باشند، آن موقع هم خب غلامرضا خان شده بود مدیرکل ثبت اسناد در نتیجه سوءاستفاده کردند از این موقعیت و دفترخانهای که در اختیار مرحوم آقا جمال بود گرفتند و دادند به دست آقای هوشیار.
مصاحبه کننده: ریشهی این جابهجایی آنجا بود. حالا همین که فرمودید، حالا عرض کردم که آقای مرحوم آقا جمال یک ابعاد مختلفی داشته، یکی مبحث سیاسی است که شما الآن ورود کردید، در همین دستهبندیهایی که در منطقه بوده است، اختلافاتی بین فولادوندها و عبدالوندها که در عین حالی که قرابت و خویشاوندی هم با هم داشتند یک اختلافاتی هم داشتند. در این داستان فکر میکنم آقای بسحاق بیشترین چیز را بخواهیم توجه بکنیم این حکایتی که مرحوم آقا جمال آن داستانی که با مرحوم امیرحسین خان دارد، این چون خیلی نقل میشود به شکلهای مختلف احتمالاً جناب عالی خوب خاطرتان باشد.
مصاحبه شونده: اتفاقاً خوب نقطهای که من خودم در آن حالات بودم که عکسش هم حتی دارم.
مصاحبه کننده: همان حادثه را؟
مصاحبه شونده: همان حادثه را عکسش را دارم، بله. که دوتا عکس ابتدای امر که امیرحسین خان آمد،
مصاحبه کننده: حالا میشود اصلاً خود این داستان خودتان آنجا بودید نقل بکنید چون این خیلی نکته جالبی است.
مصاحبه شونده: عاقلینی که، امیرحسین خان زنش که فلورخانم بود در یک مجلسی نسبت به زن اول امیرحسین خان که خواهرزن حسین خان پسر (نامفهوم) بود اهانتی کرده بود، زنان ریخته بود آن زن امیرحسین خان کتک مفصلی زده بودند، آن فلورخانم را، این بود که روابط امیرحسین خان با برادران هیچ خوب نبود در نتیجه آمد؛
مصاحبه کننده: امیرحسین خان آن موقع نماینده مجلس بود دیگر؟
مصاحبه شونده: نخیر. آن موقع که فلور را گرفت ایشان، اولین عیالش دختر امیرامنهی بروجردی بود؛ امیرامنهی یاراحمدی، توجه کردید؟ آن وقت آن امیرامنه یکی از پسرانش داماد مرحوم عزیزاللّه خان بوده است، دختر عزیزاللّه خان که خواهر تنی امیرحسین خان و تیمسار فولادوند بوده است. توجه به عرضم کردید.
مصاحبه کننده: حاج علی خان.
مصاحبه شونده: آره. زن حسین خان هم دختر نوه پسری آقای امیرامنه بود در یک جلسه، آهان امیرحسین خان آن زنش و پسری هم که از آن داشت، زنش قبلاً مرحوم شده بود این پسر را گذاشته بود به پانسیون امیرحسین خان، بعد در آن پانسیونی که هستند میبرندشان به دامنهی البزر که تفریحی کرده باشند، بچهها لاکپشتهای کوچک کوچکی که بودند را میگرفتند و این حرفها، مثل اینکه یک جسم دیگر هم پیدا میشود که آن را پسر امیرحسین برمیدارد، یکی از آن بچهها مرتب با چوب این لاک پشتهای اذیت میکنند آن بچه، بچهی حساسی بوده عصبانی میشود دو سه مرتبه که میگوید نکن این کار را (نامفهوم) اذیت نکنید آنها هم گوش نمیدهند این از روی عصبانیت و اینها پدرش هم عصبانی بود آن پیراهن را پرت میکند آن جسمی که دستش بوده آن جسم نارنجک بود آن صدا در میآید خود این پسر امیرحسین که ضربهاش زخمی که برداشته بود خیلی قلیل بود که آن مرحوم شد یکی دو ساعت؛
مصاحبه کننده: یعنی توی این حادثه پسر امیرحسینخان فوت کرده؟
مصاحبه شونده: فوت کرده به هر صورت مانده بود بیزن و بچه امیرحسین.
مصاحبه کننده: امیرحسین.
مصاحبه شونده: شده بود رئیس شرکت نفت آغاجری. در آنجا یک معاونی داشته برادر هوشنگ انصاری، 0مهندس انصاری بوده که معاونش بوده آن، این خانم فلور خانم عیالش بوده که از این امیر سلیمانیها بوده و خواهرزادۀ آن جام محمدخان معروف اگر تاریخ مطالعه کرده باشید.
مصاحبه کننده: بله بله.
مصاحبه شونده: آن شمر رضاشاه بوده. این زن هم خیلی زن (نامفهوم) بود به طور کلی هیچی با امیرحسین این زن آشنایی پیدا میکند؛
مصاحبه کننده: همین فلور خانم؟
مصاحبه شونده: بله. همان فلور خانم. بعد در یک مرحلهای که شبانه بوده آن طرف شوهر آن زن که انصاری بوده مهمان بوده میآید، وقتی که میآید منظرۀ اتاق و منظرۀ لباس پوشیدن زنش و امیرحسین را که میبیند شک برمیدارد و اعتراض به زنش میکند اول و بعد این امیرحسین به آن مثلاً میخواهد ریاست ماأیی بکند با هم میروند کتک مفصلی هم به امیرحسین میزند چون امیرحسین کوتاه قد بود، آن رشیدتر بود کتک مفصلی هم زد سر و پایش هم شکسته بودند. زن به هر صورت و همان شبانه دیگر نمیماند حرکت میکند میرود تهران و خب پر نفوذ است خیلی به طوری نفوذ داشت که موقعی که شاه آمد برای رفتن به درود فقط تنها ازنا در لرستان فرودگاه داشت هیچ کدام از این شهرها فرودگاه نداشت، فرودگاه ازنا پیاده شد. خب قبلاً چون بروجرد و درود و الیگودرز از این حرفها اطلاع حاصل کرده بودند که شاه میآید به هر صورت آنها مأمورین دولتی و شخصیتهایی که سرشان به کلاهشان میارزید با زنهایشان آمده بودند به کنار فرودگاه ازنا به احترامی که شاه بیاید. من هم که به هر صورت سر کرده ازنا بودم من هم ردیف افرادی که در منطقه بودند چون ورودشان به ساختمان حسینخان بود من صف آراییشان میکردم. فلور خانم هم خانمهایی که از درود و الیگودرز و سایر جاها آمده بودند آن به خطشان میداد. وقتی که شاه از خط مردان که طرف من بودند عبور کرد و رفت من هم نزدیک همان ماندگاری فلور بودم شاه وقتی که رسید به آن و چشمش به او افتاد گفت اِ یارو تو اینجا چی کار میکنی؟
مصاحبه کننده: به فلور خانم [با خنده]؟
مصاحبه شونده: آره یعنی به این قدر این ایاب و ذهاب درباری مانند یک کلفت صمیمی در آنجا زندگی میکردند که طرف مقابل همیشه بنده خودم گهگاهی نمیدانم با کلفتم شوخیهای این جوری انجام یعنی تا این حد این؛
مصاحبه کننده: اظهار خصوصیت میکرد.
مصاحبه شونده: این به درگاه، به دستگاه پهلوی آشنایی داشته بود که آن آقای سرهنگ ترابی یک شمر پدر سوختهای بود که اول رئیس ساواک اراک بود توجه کردید به عرضم بعد موقعی که این عمل انجام میشود و به وسیلۀ فلور میروند تهران و خلاصه چه شاهپورها چه خود شاه تحریک میکند که یک همچین قضیهای سر امیرحسین آمده دستور، آن دستور داده بود به ساواک که شمر منطقهتان را بفرستید یک محفلی بفرستید الیگودرز این بود که ترابی را فرستادند و آن چند صباحی که زندانیها و نمیدانم گیر و بندهای؛
مصاحبه کننده: زمان ترابی بود.
مصاحبه شونده: به وسیله ترابی انجام میشد.
مصاحبه کننده: توی آن داستان آمدن شاه که فرمودید، فرمودید که توی آن فرودگاه و اینها امیرحسینخان را بیشتر از همه میکرد شاه؛
مصاحبه شونده: نه غلامرضاخان متکلم الوحده غلامرضا بود که آن ازش میپرسید که اشترانکوه، عشایر اشترانکوه کیها هستند این عبدالوند و حاجیوند و یک نیمی از سالاروندها و این حرفها شمارد (نامفهوم) هم گفت که شاه آمد گفت پاکی ارتباط به لرستان دارد چه جوری به اینجا، بعد گفت قربان اشتباه کردم و از این حرفها با غلامرضا صحبت؛
مصاحبه کننده: خب بعد هم همین داستان.
مصاحبه شونده: ولی خب به دنباله رو شاه همین طور که میرفت غلامرضا سر همان سر جای خودش حرکت نکرد امیرحسین پشت سر آن میرفت که افراد را معرفی میکرد.
مصاحبه کننده: خب بعد فرمودید که آن داستان الیگودرز از همین جا شروع شد دیگر.
مصاحبه شونده: داستان الیگودرز خب (نامفهوم) آمد و خلاصه من هم خیرمقدم به آن گفتم و یکی دو نفر سوار اسب هم آمدند (نامفهوم) از این حرفها بعد شد حرکت کرد طرف الیگودرز آنکه رفت ما هم برای تماشا رفتیم و این حرفها منتها؛
مصاحبه کننده: بحث انتخابات بوده در آن مقطع، برای انتخابات بوده، تبلیغات انتخاباتی.
مصاحبه شونده: برای تبلیغات انتخاباتی بله و من چون بدم از آن عبدالرضا رضایی میآمد موقعی هم که در الیگودرز بودن حتی وقتی که هم به آن میرسیدم با یک حالت بیاحترامی (نامفهوم) او که محبوبیت داشت و بغل به بغل امیرحسین میرفت من خیلی ؛
مصاحبه کننده: عبدالرضا رضایی؛
مصاحبه شونده: نزدیکی به او نمیکردم و این حرفها. من با دو سه نفری که ازنا با من آمده بودند مانده بودم که طولی نکشید که جمعیت همین طور به ردیف آمد و آقا هم با یک حالت اصلاً من چهرهاش را که دیدم با یک حالت عصبانیت؛
مصاحبه کننده: مرحوم آقا جمال را میفرمایید.
مصاحبه شونده: مرحوم آقا جمال من سلام کردم و فقط تنها این را جواب میداد و با جمعیت رفتند تا (نامفهوم) به قدم رنجه رفتند تا بخواهند نزدیکی ایشان میرفتند. یکی از این گودرزیها که حالا اسمش یادم رفته بلند قدی بود که اکثراً هم با میرزا رحیم که من رفیق و همکلاس و هم دوره بودیم همیشه این را دیده بودیم من آن کیسه ماست هم به دست آن؛
مصاحبه کننده: ناصر بهمنی بوده ظاهراً میگفتند؛
مصاحبه شونده: آهان ناصر همین ناصر؛
مصاحبه کننده: ناصر بهمنی بود.
مصاحبه شونده: حالا افتاد یادم ناصر بله. آن هم وقتی که آن را دیدم درک نکردم که آن کیسه مثلاً چی هست دستش و این حرفها؛
مصاحبه کننده: چیه داستانش.
مصاحبه شونده: طولی نکشید که آقا توانست خودش را از بین جعیت جا خالی میکردند این آمد رسید به دست گفت مرتیکه باز هم دست از الیگودرز برنمیداری، الیگودرز قدیمیها نیستند که نسبت به ناموس شما خیانت کردند، معروفیت ازنایتان را رها کردید حالا آمدید که به الیگودرز هم در واقع رخنه پیدا بکنید و چوبش را دراز کرد گفت خورد به سر شانهاش دیگر اینکه بیفتد به گردنش نیفتاد. چوبش افتاد سر شانهاش و اینها ناصر هم موقعیت را مناسب شمارد گفت با فشار از یکی دو قدمی ماست را پاشید به سر و بال ایشان ریخت پایین و بدنش را گرفت و خب افتادند به سر و صدا آن سه چهار نفر، هیچ کس الیگودرزیها هم خوششان از آن گروه نمیآمد از آن؛
مصاحبه کننده: عبدالرضا رضایی؛
مصاحبه شونده: عبدالرضا نمیآمد که خیلی بخواهند به خاطر او طرفداری بکنند. یک چند نفری آمدند چرا میکنی ولی خب آنها ضربه زدن و این هم فرار کرد به طور فراری رفت رو پلههای شهربانی و؛
مصاحبه کننده: این محلش کجا بوده آقای بسحاق؟
مصاحبه شونده: این محلش جلوی آن شهردای بود تو همان میدانگاه.
مصاحبه کننده: میدانگاهی که الآن هست.
مصاحبه شونده: انتهای بازار. حالا بعد بالأخره دیگر نماند سخنرانی و این حرفها هم انجام نداد و هفت هشت ده نفری هم از رعیتهای ازنا که آورده بودند آنها هم [50] در دور و برشان چوب تهیه کرده بودند آورده بودن و دیگر مردم هم یکی یکی یک حالت بهتی به عمل آمده بود. آنهایی هم که ناظر بودند یک حالت تعجبانگیزی و یک حالت آیا چه شودی کمتر با هم نجوا میکردن و حرف میزدند از این حرفها آن سست عنصرهایی هم که مشکوک بودند خیلی نزدیکی نمیکردند به این ناصر و افرادی که دو و بر ناصر بودند جمعیت (نامفهوم) شد آن دیگر نماند نه سخنرانی کرد هیچ کاری نکرد و برگشت آمد به ازنا و رفتند تهران و خلاصه به دنبال آن؛
مصاحبه کننده: همان سرهنگ ترابی بعد از این داستانها به آن منطقه آمد؟
مصاحبه شونده: سرهنگ ترابی هم یک دو ماهی بود و در اثر شکایت کردنها و گویش کردنها و مثل اینکه (نامفهوم) در این مورد نفوذی داشت. چون تلگراف کرده بود به آقای معظمی آن هم با شریف امامی گفتوگو کرده بود که یک همچین اتفاقی قرار گرفته و موقعیت فولادوندها را من دلم میخواهد از اینکه سست بکنند که این عمل، این عمل یکی از آن پایههای تخریبی نفوذ فولادوندها است این اگر چنانچه این ترابی بماند و این آقایانی هم که در زندان هستند به خصوص یکیشان که در واقع هم جنبههای خویشاوندی داریم و هم شخصیت به تمام معنا ترکهای است کمک کرده بودند فلانی یکی دو ماه بیشتر دیگر نماند آن را منتقل کردن و زندانیها را هم یکی یکی با خیلی سست یعنی خیلی پایههای نمیدانم؛
مصاحبه کننده: محکمی، من آقای بسحاق عرض کنم ساواک را رفتم درآوردم در همین داستان، چون اسناد ساواک الآن هست در مرکز اسناد وزارت اطلاعات است، اسناد را که من رفتم درآوردم دیدم راجع به این حادثه همین چیزی که شما میفرمایید کاملاً مشخص است که یک اعمال نفوذی شده است، یک جوری پرونده را به اصطلاح عامیانه خواستند ماستمالی بکنند؛ یعنی در گزارشی که نوشته شده که آره، آقا سیدجمال الدین بربرودی که شاگرد مرحوم آقای حائری است و فلان و اینها یک هم چون اتفاقی افتاده است در تحقیقات محلی چیزی به دست نیامد لذا ختم قائله را اعلام کرده است یعنی کاملاً مشخص است که یک اعمال نفوذی از یک ناحیهای شده است برای اینکه پرونده جمع و جور شود.
مصاحبه شونده: یکی از این خوانین غضنفری که بعد هم برادرش محمدحسین خان شد فرماندار الیگودرز در خرمآباد چون مادر حسین خان فولادوند که من مباشرات املاکشان را انجام میدادم، مادرشان، مادر مادرشان سگوند بود از قوم و خویشهای فتحاللّه خان پورسرتیپ، من خب با پسر فتحاللّه خان رفیق بودم، آن خیلی نسبت به من اظهار مهر میکرد همیشه، آن در همین بحرانها آمد به ازنا من هم برداشت برد به خرمآباد، در خرمآباد من همان طور که گشت میکردیم رسیدم به همان حسن خان برادر غلامرضا خان فرماندار الیگودرز با آن سلام (نامفهوم) از این حرفها که کرد آن پورسرتیپ بعد گفت کجا میرود، برخوردار بود پسر پورسرتیپ، از او پرسید که آقای غضنفری کجا میرود عمویت؛ گفت میرود که احوال یک آقایی که سیدی است که مورد احترام است دارد میرود شهربانی که از او دیدار بکند. من این جمله را از او شنیدم.
مصاحبه کننده: خدمت شما حالا این جدای از بحث تأثیرات سیاسی در حوزه اجتماعی هم مرحوم آقا جمال یک کارهایی در الیگودرز انجام داده مثل پیگیری ساخت بیمارستان و مدرسه و اینها، اگر در این زمینه هم اطلاعی دارید چون من اسنادی را در اختیار دارم، یک چیزهایی هم شنیدم اگر در آن زمینه هم اطلاعاتی دارید، اصلاً چجوری مدرسه را سیکل دوم را به الیگودرز آوردند یا ساخت بیمارستان الیگودرز.
مصاحبه شونده: عرض کردم من دورهی در زمانهایی که به این طریقه بود الیگودرز چون کلاس نهم تمام شده بود، دیپلم نداشت و این حرفها، اراک بود. ولی تابستانها که میآمدم با میرزا رحیم گودرزی خیلی هم در زمان تحصیلاتی که در الیگودرز بودیم اکثراً با آن دیدار میکردم و این حرفها، بعد او گفت که ما هم پدرم هم آقا جمال بربرودی مشغولند که مرتب تلگراف میکنند که الیگودرز دبیرستان میخواهد، به خصوص در قبال آن پل اولی که ساخته شده بود که کنتراتی نبود، آن پل اول یک بخشداری آمده بود به نام قرهگوزلو آن آمده بود در همان خیابانی نامی بود که در بانک ملی بود یک خانهی بالأخره تمیزتری از خانههای قدیمی الیگودرز تمیزتر بود روبهروی منزل شما تو آن بنگاهی،
مصاحبه کننده: تا همین چند سال پیش هم خانهاش اصلاً معروف بود به آن میگفتند خانه آقای خیابانی.
مصاحبه شونده: آن کسی که آمده بود بخشداری که آمده بود قرهگوزلو آن به همان خانه خیابانی میرسید، در نتیجه این نزدیک بودن با مرحوم آقا آشنایی بالأخره سلام و علیکی داشتند و این حرفها به گردن آن گذاشته بود که تو حکمی صادر میکنی، یک دعوتی از مردم بکن که یک کمکی بدهند یک پلی روی این رودخانه بزنند. آن وقت آمدند نزدیک خانه او مش احمد گودرزی که لب رودخانه در واقع خانه داشت نزدیک آن حمام میرزا رحیمی که میگفتند که یک کمی پیچ رودخانه داده میشد، بُعدش کم بود، یک پل چوبی ساختند اکثر روزها که من میآمدم بروم به همان مدرسه که در منزل مرحوم آقا بود، آقا را با همان قرهگوزلو در کنار سرپرستی آن پل همیشه میدیدم ولی خیلی آگاه و اقدامات ایشان (نامفهوم) به هر صورت با کمک آقا این قرهگوزلو تغییر کردند. آن هم یک آدم با جذبهای بود، آدم زرنگی بود، توانی داشت که چنین عملی انجام بدهد البته آنی که میرزا به من گفت پدرش دویست تومان به پول آن روز داده بود. حاج احمد توکلی صد تومان، نمیدانم خلاصه هر کس به نوبهی خودش یک مبلغی داده بودند که آن پل چوبی اول ساخته شد. بعد آن پل اصلی در سال 1334یک عدهای که مربوط به خیامیها بودند، خیامیهایی که مدیرعامل خودرو پیکان بودند.
مصاحبه کننده: آهان بعداً ایران خودرو شد.
مصاحبه شونده: آنها آمدند و اتفاقاً یک نفرشان با منصورخان آشنایی داشت که اکثراً هم در ازنا شام و نهار میخوردند ، آنها آمدند و این پل ساختند ولی سریع بیست و پنج را شهرداری نگهداری کرد و نداد، پل بعداً یک سالی گذشت یک مقداری تخریب به عمل آمد و هر چه ادعای پول میکردند، یک کمی هم حاج احمد کمک میکرد با فولادوندها هم خیلی مربوط بود، میآمدند، من میدیدم که میشنیدم که گفتوگوی ایشان این است که کمک کنید این آقای سجادی را وکیل گرفته بودند خیامیها،
::
مصاحبه شونده: سختی است یک کاری بکنید که الیگودرز بودجه ندارد که بتواند، خلاصه به کمک فولادوندها و به کمک همان حاج احمد توکلی او بیست و پنج هزار تومان هنوز هم که هنوز است داده نشده است به همان شرکتی که آمده بود این پل را ساخت شرکت ترسیم بود، یک همچنین اسمی داشت یادم رفته است اسم آن شرکت را. سؤالاتی که دربارهی بساکها بخواهید بفرمایید.
مصاحبه کننده: بله بفرمایید. آب میل دارید شما، دهنتان خشک نشده، چایی یا آب میل بکنید.
مصاحبه شونده: من از کسالتم است که آن جور میشوم.
مصاحبه کننده: نه گفتم آقا منصور زحمت کشیده برایتان آورده است.
مصاحبه شونده: همان صداقت و پاکی که در جد و آبادت بوده است، شما آب بخورید بعد بدهید به من، اعتقادات بساکها به خاندان سید علیاکبر؛ من گه گاهی که به انجمن اراکیهای مقیم تهران میآمدم اکثراً از من جوک میخواستند، من هم یک جوکی ساخته بودم به نام سیف قلی نامی، حالا سیف قلی مریض میشود با یک دکتر آشنا میشود به پسرش میگویند میرزا قلی برو به دکتر بگو که پدرم سرش باد کرده شده مثل یک تلّه، شکمش هم باد کرده شده یک کدو، کِلِک هایش هم دراز شده مثل خیار، پسرش (نامفهوم). حالا من از درون خیلی ناراحتی دارم، پا و کمر و از این حرفها هم ناراحتی دارد. [قطع صوت] دختر سردار مقتدر عموزادهی فولادوندها را زن زیبایی بود با او ازدواج کرد، دختری داشت به نام مهین که اکثر جوانان که مثلاً سرشان به کلاهشان میارزید دلشان میخواست که با این دختر؛ آقا محمد خدا روحش را انشاءاللّه شاد کند. عکسش را دارم، من نقاشیام بد نبود کلاس ششم ابتدایی که میرفتم. او عکس دستهجمعی را آورد، آن مهین بغل دست خانواده مرحوم آقا همهشان چه عمههایشان همه بودند، بیبی هم نشسته بود، دختر آن هم بود، آن وقت من عکس آن دختر را نقاشی کردم، که نقاشیاش را دارم، اصلاً همان کاغذ اولیه را با مداد نقاشی کردم را دارم.
مصاحبه کننده: از بساکها فرمودید آقای،
مصاحبه شونده: من فقط از بساکها به طریقی که همان طوری که گفتم حساب کنید اینکه آن موقع جد من حدود شصت، هفتاد سال داشت.
مصاحبه کننده: بله اینها را من قبلاً هم خدمت شما عکسهایش را گرفتهام.
مصاحبه شونده: بله میدانم، میخواهم مجدداً تجدید کنم که آقا، ایشان علاقه به من داشت و مینشست و برایم صحبت و تعریف میکرد و میگفت که من هم خود ایشان کلمه من را میگفت؛ گفت من هم آن قدرها آگاهی از اجداد کلی و پیدایش در واقع اولیه و خان شدن خودمان را نمیدانم ولی از زمان علی آقاخان خوب به خاطر دارم در علی آقاخان خانی بوده است در زمان خودش که بالاترین خوانین ایلات منطقه اُشترانکوه بوده یعنی فولادوندها، عبدالوندها و موگویی¬ها، ذلکیها، عیسهوندها و از این حرفها هیچ کدام از اینها قلعه و ساختمان در واقع معظمی که شایستگی ایلخانی و خانبازی باشد را ندارد، جز اینکه مرحوم علی آقاخان شخصیت بارزی بوده است، خیلی هم جذبه داشته است، هم توانمندی داشته است و آن توانسته که قلعهای در (نامفهوم) ساخته که یک نیمی از آثارش که مانده بود، من آن آثار در آن زندگی هم میکردند، گه گاهی با من قدم میزد میرفتیم جلوی قلعه، میرفتیم داخل قلعه نسبت به آن مادر نسرین زن مرحوم آقا تیمور زن مرحوم ابراهیم خان، آن بعد تعریف میکرد که این قلعه آباد بود تا زمان مرحوم علی آقاخان، ایاب و ذهابها زیاد میشد این جا، اصلاً اکثر خوانین آن موقع هیچ کدام از این خوانین دارای پیشخدمت و نوکر و باربر و از این حرفها نداشته است، او داشته است و این ساختهها آثارش را نشانم داد. بعد که آن به رحمت خدا میرود مرحوم بهرام خان که بزرگ اولادش بوده است، آن میآید و به هر صورت این قلعه حتی آجرهایش هم از خلیلآباد یک دهی است، تقریباً نزدیکیهای انتهای اشترانکوه به نام خلیلآباد که در زمان آن خلیل خان حالا سرلکها ادعا میکنند که او خلیل خان، خان سرلک بوده است، استرکیها میگویند نه او آسترکیچی بوده است ولی آثار (نامفهوم) در آن خلیلآباد وجود داشته است قبلاً و حتی تا سالهای هزار و صد و بیست و پنج و بیست و چهار بود که من هم با عملههایی که میروند آن جا (نامفهوم) میکندند و این حرفها، میرفتم اکثر قبرستانهای خلیلآباد سنگ مرمر بود و اصلاً خب لرها دیده بودند سنگ قشنگ است، هِی از آن شکسته بودند، یعنی نشان میدهد بعد آثار آن قلعهاش هم پیدا بود و بعد آنهایی که آمدند چرباس، مرحوم کاد حسن تعریف میکرد که این قلعه عظیمی بوده است، حتی غلتکهایی که در منطقه است اینها همه ستونهای قلعه حمید خان بوده است که قلعه را شکست، آن ستونها شکستن و کردن به این (نامفهوم) این حرفها. بعد مرحوم بهرام خان نمیدانست آنکه سهم خودش میشود خراب میکنند آجرش را میآورند میبرند (نامفهوم) بعد که مرحوم بهرام خان هم به رحمت، مرحوم بهرام خان یک پسری داشته که مادر آن پسر از عیسوندها بوده دختر محراب خان رئیس ایل عیسوندها که حالا دوتا کتاب سیاران انگلیسی که آمدند دوتا مطلب را به من آموختند، یکی اینکه خانم آن مرحوم بهرام خان که دختر آن خان ایسوند بوده کمتر مردم میدانستند که مرحوم ابراهیم خان که اسم آن پسر بوده تا به حد رشد که رسیده، به حد بلوغ که رسیده به همان منزل آن محراب خان بوده و با مادرش که آن خانمی که رفته به مثلاً آمده به گردشگاهی در کتابش نوشته من وارد خانهی محراب خان شدم بعد از اینکه از موگویی¬ها تعریف زیاد میکنند غرضم از اصل همان بهرام خانی است. یکی از دختران آقای یوسف خان و خواهر یوسف خان دختر محراب خان که زن یکی از خوانین بوده قهر کرده آمده با بچهاش منزل محراب خان این خیال میکند که ما فرهنگیها همه چیز بلدیم. یقه من را گرفتند که دعانویسی بکنم که مهر زن و شوهری که من روی هفت تکه در واقع شنیده بودم که مرحوم ابراهیم خان آنجا بوده این را به ایشان مربوط میدهند. آن بحث دومیاش را باز کتاب دارد مرحوم (نامفهوم) در سال 1295 به رحمت خدا میرود و پسری از آن، دوتا پسر از آن باقی میماند یکیاش تقی خان بوده که خیلی رشید و خیلی بزن بهادر و خیلی خوب بوده که (نامفهوم) که هیچ قدمی نداشته باغ و نمیدانم درخت و عمران خانیاش خیلی خوب بوده در جنگ با سالار دوله برادر محمدعلی شاه که آمده بروجرد و از این حرفها را گرفته که مخالفت بکند با چی [10] بیشتر محمدعلی شاهی که سر کردهشان خسرو خان سردار ظفر بوده با یکی دیگر از اینها، اینها جمعیت را میبرند در واقع که آن قشون او در اشترونیون تمرکز پیدا کردند که به بروجرد حمله کنند هجده نفر در یک برجی از آنها بعد از اینکه عقبنشینی کردند اینها سنگر گرفتند آن افسر و خسرو خان به این جوانهای لشکری که با خودش برده که در تقی خان هم همراه آنها است به آنها میگویند که کی مرد است که برود این جمعیت هجده نفره را از این برج بیرون بیاورد؟ چندین نفر حاضر میشوند ضمناً تا این کتاب را بنده نگرفته بودم و نخوانده بودم نه تنها بنده هیچ کدام از منطقه آگاهی نداشتند که اصلاً تقی خان کجا مرحوم شده. بعد هیچی خلاصه اینها میروند آنها از برج که تیراندازی میکنند یکی از افرادی که تیر بخورد همان تقی خان است پسر مرحوم (نامفهوم) بوده که اگر آن زنده میماند آن شخصیت ایلی و ارتباط با عشایرش از مرحوم علی آقا خان و بهرام خان جدید خودمان به آن افزونتر میشد این دوتا خاطره از من اگر به درد بخورد که مثلاً کجا بودند اینها از نظر بساک. یکی از شخصیتهای محرز بودن علی آقا خان بر این مبنا بوده که پس از اینکه منوچهر خان معتمدالدوله گرجی که والی بوده از طرف محمدشاه پدر ناصرالدین شاه یک محمدتقیخان کیان ارثی تا آن دورهای که محمدشاه پادشاه بوده آن محمدتقی خان رئیس هر دو ایل چهارلنگ و هفت لنگ بوده؛
مصاحبه کننده: هفت لنگ.
مصاحبه شونده: شهرت شخصیت این محمدتقی خان آن محمدخان به لرزه در میآورد در نتیجه با یک (نامفهوم) خیلی منظم و آنی که در زمان قاجاریه بوده خیلی مرتب و منظم بوده به این معتمد الدوله گرجی هم بوده میرود آن میشود والی خوزستان و بختیاری. آن چون اعتقادی به قرآن نداشته اصلش ارمنینژاد بوده با چندین وقتی که قرآن را امضا میکند و شرط قرآنی میدهد با محمدتقی خان همگیری بستگی پیدا میکند و محمدتقی خان را دعوت میکند آن میآید، این میرود دو سه مرتبه یک همچین ایاب و ذهابی به وجود میآید بعد دفعۀ آخری به غلام سربازها و از این حرفهایش میگوید که لحظهای که من بیرون آمدم شما چندین تیر بزنید ولی تیری که حدس میزنید که به آن بخورد نزنید بعد حمله کنید به چادر بگیردش. یک همچین عملی انجام میگیرد و محمدتقی خان را میگیرند و بعد آقای همین معتمد دوله یکی از خوانین هفت لنگ را احضار میکند و این را ریاست ایلی چهار لنگ را هم به ایشان میدهد. آن یک دورۀ کوتاهی داشته چهارتا پسر داشته حسینقلی خان بزرگشان بوده شخصیت به تمام معنا بارزی بوده که حتی هنوز هم که سالها از آن گذشته هِی میگویند این دوره، دورۀ حسینقلی خانی است خیلی ایشان عمران و آبادی در بختیاری انجام میدهد حریفش و، رقیبش (نامفهوم) است آن هم به ناصرالدین شاه سرایت میکند و ناصرالدین شاه هم حکم کشتارش را میدهد و خلاصه تا زمانی که این زنده بوده برای اینکه چهار لنگان هم همراه خودش بکنند بدون جنگ و جدال با آنها وصلت میکند توجه میفرمایید؟
مصاحبه کننده: بله.
مصاحبه شونده: دختر خلیل خان عبدالوند که تنها خانی که آن روز بین عبدالوندها قلعه داشته و آن میآید قلعه کوچک سقفهایش؛
مصاحبه کننده: کمندون.
مصاحبه شونده: کمندون مثلاً ساخته، دختر آن را برای امرقلی خان چه شخصیت تحصیل کرده بوده سردار اسد دوم امرقلی خان بوده برای آن میگوید جعفرقلی خان پسر سردار اسد که رضاشاه میکشدش نوۀ همان نوۀ دختری همان خلیل خان است.
مصاحبه کننده: خلیل خان.
مصاحبه شونده: دختر خلیل خان موگویی هم برای امیر مفخّم میگیرد توجه کردید؟
مصاحبه کننده: بله.
مصاحبه شونده: خب این دوتا از عمدهترین خوانین هفت لنگ.
مصاحبه کننده: امیر مفخّم مقر حکومتش کجا بوده، کجا مستقر بوده؟
مصاحبه شونده: حکومت امیر مفخّم حرامزاده هم خودش هم فرزندانش حرامزادهترین و رذلترین خان بختیاری بوده امیر مفخّم پیشکار محمدعلی شاه بوده در دستگاه محمدعلی شاه، حتی در زمانی که مرحوم (نامفهوم) خان و محمدولی خان تنکابنی که خلعتبری نام و فامیلی بچههایش شده آنها که به نام مشروطیت میروند تهران را بگیرند امیر مفخّم دو دوزه بازی میکند هم کمک محمدعلی شاه میدهد هم مثلاً قوم و خویش را در نظر میگیرد تا زمانی که بالأخره شکست فاحش به محمدعلی شاه وارد میشود، محمدعلی شاه به ده نزدیک قلهک بوده به آنجا به سفارت روسیه پناه میآورد و هیئت مشروطه در واقع با سفارت انگلستان چیز آمدند کی برود کلیدها را از یارو بگیرد امیر مفخّم هم که آشنایی بر دربار بوده آن را معرفی میکنند و امیر مفخّم هم کلیدها را میبرد که گنج خانهی سلطنتی را باز میکند آن هم میرود و خلاصه هر چی که اسباب (نامفهوم) این حرفها آن را میگیرد و این حرفها بعد که جداً دیگر متوجه میشود که رضاشاه به قول معروف دیگر برنده شده و دیگر هیچ نمیتواند احمد شاهی باشد سر (نامفهوم) را برمیگرداند و به طرف احمدشاه میآید ثزوتمندترین خوانین بختیاری آقای امیرمفخّم،
مصاحبه کننده: نزدیک شهابیه آن طرف خمین یک قلعهای است معروف به قلعه امیر مفخم، همین امیر مفخم؟
مصاحبه شونده: آره، همین امیر مفخم است، این شهابیه اول اسمش ارّه بوده است، بعد که امیر مفخم میآید تصرفش میکند چون تقریباً ضللّ¬السلطان تمام این دهات، ملکآباد و نمیدانم (نامفهوم) همه اینها تصرفات امیر مفخم بوده است از ضللّ¬السلطان، آن دهاتی هم که سردار اسعدی دارد (نامفهوم) از این حرفها، آنها هم سردار اسعد اینها وقتی ضله السلطان شکست میخورد اینها زور میگیرند و دهات را،
مصاحبه کننده: تصرف میکنند، مثل قلعهای که نزدیک شهابیه است، آن مال امیر مفخم است.
مصاحبه شونده: بعد تمام شد آن قضیه (نامفهوم)، دکتر مصدقی پوس همهجانبه به طرف شاه میزند، شاه کره هادی وقتی که چو تیره شود مرد را روزگار، همه عمر کند کس نیاید به کار، آن میآید و ابوالقاسم را احضار میکند و میگوید تو یاقی بشو، او اول میگوید من آن قدر سرمایه ندارم، سرمایه را کمکش میکند بعد سرمایهاش که کم میشود (نامفهوم) میکند یک ملیون تومان به شهاب، بعد از اینکه میآیند این قلعه را تصرف میکنند، به قیمت یک میلیون تومان، زین و برگ و چکمه و چادر و نمیدانم تفنگ و فشنگ و از این حرفها تو آن قلعه وجود داشته است.
مصاحبه کننده: قلعهاش هنوز هم هست.
مصاحبه شونده: بله هست، حالا مثل اینکه یک کمی دولت از آن استفاده کرده، یا میراث فرهنگی کرده است.
مصاحبه کننده: فکر میکنم یک همچنین چیزی شده است.
مصاحبه شونده: امیر مفخم خیلی حرومزاده بود، یک قلعه معظمی (نامفهوم) دارد. به هر صورت بعد حسین قلی خان برای اینکه آن اسفندیار خان، پسر بزرگش بوده است و شخصیت [20] اداره کردن این محبوبیت ایلی خیلی خوب داشته یعنی بهترین اولاد خودش را داماد مرحوم علی آقاخان میکند. بیبی هاجر آقا دختر علی آقاخان زن اسفندیار خان بوده است، توجه به عرضم کردید، این بود که ثریا نوهی اسفندیار خان است منتها از آن جایی که قسمتهای روزگاری آدم نمیتواند بگوید، آن بیبی هاجر آقا بچهدار نمیشده است ولی هم زیبا بوده است هم تشخص داشته و این حرفها، تا زمانی که مرحوم علی آقاخان زنده بود، اسفندیار خان دست به تجدید فراش نمیکند که زن دیگری بگیرد، علی آقا خان که میمیرد، خب آن روی این توقعش دیگر به قول معروف سطحش پایین میآید، میگوید من میخواهم زن بگیرم، این میگوید من نمیمانم پس من را طلاق بده، بالأخره کارشان به طلاقکشی میکشد این هاجر آقا طلاق میگیرد از او ولی بزرگواری کرد آن اسفندیار خان، آن برای اینکه این هنوز زیبا بوده است گفته بود که پس جای من باید با یک شخصیتی که تا حدودی مثل من هم شاخص باشد و هم به هر صورت ایل و تبعه داشته باشد، با سالار مظفر فولادوند که آن روزگاران سالار مظفر از عزیزاللّه خان و سایر فرزندان کاد بهزادی که همه املاک جاپلق را تصرف داشته و گرفتند، آن سالار مظفر را میکند شوهر آن بیبی هاجر آقا و آن دوران هم این جریانی که به عرضتان میرسانم جنبههای واقعیت دارد، در آن دورانها خوانین و بزرگان هر وقت دخترانشان را به ازدواج دیگری بیرون میآورند نوکر و کلفت زرخرید را هم با آنها میفرستادند، یکی از این همین نوکرهای چهارچشمه که به نام لطفعلی بوده با زن و بچه آنها با بیبی هاجر آقا فرستاده بودند، بعد که سالار مظفر میگیرد، آن خانواده هم، آن نوکر و کلفت را با خودش میآورد چون ملک (نامفهوم) بوده یک جفت رعیّتی به همان لطفعلی میدهد که حالا من در این ایاب و ذهابهای که داشتم نوه آن لطفعلی به درجه سروانی رسید که رئیس پاسگاه پلیس راهآهن ازنا بود و نام فامیلیاش هم بساک است به پاس این لقب هم این میآمد به ساختمان اربابی پهلو من و هم من میرفتم بعد پدر او این صحبتهای بیبی هاجر آقا و سالار مظفر را برای بنده ایشان انجام میداد.
مصاحبه کننده: آقای بساک، مرحوم آقای آقاجمال، حالا خود شما اهل شعر و شاعری هستید و تا جایی که من اطلاع دارم اشعار و … مرحوم آقاجمال هم در بحث شعر و شاعری یک سبقهای داشت، شما چیزی خاطرتان هست شما؟
مصاحبه شونده: من چون عرض کردم در زمان ایشان، قابلیت اینکه با ایشان ارتباط این جوری سلام و علیک میکرد، محبت هم به من میکرد، شام و نهار هم میخوردم پهلویش ولی جسم من چیز لایق اینکه ایشان اظهار کلامات ادبی برای من بکند.
مصاحبه کننده: از کسانی که پیش ایشان درسی، بحثی چیزی داشتند میتوانید معرفی بکنید که اگر باشند بتوانیم برویم صحبت کنیم. من کسانی که به ذهن خودم رسید؛ آقا کمال رضوی الیگودرز، اخوی ایشان آقا اعلاء،
مصاحبه شونده: بله، من با آقا کمال دوست و رفیق و همکلاس، همدوره مدرسهای بودیم، البته ایشان از من کوچکتر است ولی همدورهای مدرسهای بودیم با ایشان، آقا عنایت یک قیافه بسیار بسیار جذاب سیادتی داشت که آدم واقعاً حض میکرد که با او اُنسی داشته باشد، خیلی زیبا بود صورت آقا عنایت، قیافهاش هم تقریباً چهره پاک و ریش سفید و خوشتیپ و از این حرفها بود و با عمو و پدرم خیلی محبت داشت که برای خاطر دوستی که با عمو و پدرم داشت در سال 1329 دعوتش کردند، تشریف آورد باووکی عقد عیال بنده را مرحوم آقا عنایت خواند. عرض کردم اینکه من در آن دوران، قیافهام رشد زیادی نداشت که با فهم درونیام تطبیق پیدا بکند خیلی بچهگانه بود قیافهام، ولی افکارم جوری بود که در واقع معلمین کلاس چهارم، پنجم و ششم که به ابتدایی درس میخواندیم که یکیشان یک خانمی بود که، یک مدرسه بود ولی یک رئیس معارفی هم حضور داشت به نام فرزادی، آن وقت آن خانم بیسوادش را کرده بود یک معلم، اینها معلم کلاس چهار بودند من هم کلاس چهارم در واقع من آمدم به الیگودرز و اِلّا تا کلاس سوم هم در اراک تحصیل کرده بودم این بود که قیافهام کوچک بود این بود که قابلیت معاشرت بزرگی داشته باشم و استماع کلماتی داشته باشم، نداشتم ولی وقتی که رفتم به دبیرستان خب جواب سلام من را همان جور که با بزرگان جواب میداد آقا، آن جوری جواب سلام و احوالپرسی میکرد از بابام و عمویم، محبت داشت ولی دیگر مرید شعرش را در واقع توجه نداشتم.
مصاحبه کننده: دوتا سؤال دیگر هم بپرسم و دیگر رفع زحمت بکنیم. یکی از مرحوم امیرحسین خان کسی مانده، اولادی مانده به جایش؟
مصاحبه شونده: دوتا پسر مانده از او، از همان دختر سالار مظفر دومی که در (نامفهوم) بوده که اینها جوری بود که
مصاحبه کننده: زندهاند الآن؟ بچههایش زندهاند؟
مصاحبه شونده: الآن زندهاند یکیشان مثل اینکه ازنا ساختمان ساخته چون مادرش که دختر سالار مظفر بود مالکیت (نامفهوم) را یک دنگ را داشت خیلی زرنگ بود آن به نام اشرف خانم زد، خلاصه توانست از آقای پاکبین که قاضی دادگستری بود گفت من با فولادوندها کاری نداشتم توانست سهم خودش،
مصاحبه کننده: پس بچههایش الآن احتمالاً ازنا هستند.
مصاحبه شونده: بچههایش هم یک مدتی که که بود رفتند آمریکا یا جای دیگر رفتند که گفت چلوکباب در آمریکا درست کردند ولی حالا آمدند و همان،
مصاحبه کننده: پس الآن پسر امیرحسین خان ازنا است؟
مصاحبه شونده: ازنا است بله.
مصاحبه کننده: توی این بحث تاریخ منطقه که گفتید یک چیزی هم من شنیده بودم داستان این صمصام را در الیگودرز ظاهراً یک اتفاقی افتاد و کشته شد.
مصاحبه شونده: بله. عبدالوندها و فولادوندها همیشه جنگ و جدال رقابتی داشتند تا زمان عزیزاللّه خان، عبدالوندها اول حمله میکنند به چالاسبار، چالاسبار را قلعهاش را آتش میزنند و خرابی بار میآورند و این حرفها بعد در سال هزار و دویست اینکه در آن جدال هم در سال 1282 یا 1283 فولادوندها هم با کمک بختیاریها که آنها هم سردار بهادر را با خودشان میفرستند میآیند اشرفآباد را هم غارت میکنند هم خراب میکنند قلعه را و به حساب به هم میزنند و از این حرفها؛ این جدال را داشتند، بعد صمصام و حسامالسطنه و سردار مقتدر و این حرفها، اینها شویی میچینند که یک اصلاحی در بین خودشان به وجود بیاید، حالا کدام یک از سادات یا معممین یا معرفین الیگودرز موقعیتی داشته که اینها را دعوت میکند به مسجد دیتیرانی لب رودخانه که ببنشینند در واقع به حرمت مسجد و این حرفها صلح و صفا بکنند. خب بعد از اینکه گفتوگوهایشان را انجام میدهند و اینها آن حاج قاسم یک مرد کوتاه قد تقریباً به زمان خودشان شوخ مسلکی بوده این بلند میشود و مشغول میشود در واقع به میمنت این صلح و صفا بلند میشود در واقع مشغول دست و پایش را به نام رقص انجام میدهد بعد به طور ناخودآگاه تفنگ که به دیوار تکیه داشت را برمیدارد [30] که حتی صمصام از او میپرسد ای خواجه نکشیمون؛ او تیراندازی میکند و فرار میکند، همچنین اتفاقی که میافتد تا بخواهند خودشان را جمع بکنند یک مدتی طول میکشد این یک دویست، سیصد متری را فرصت داشته که دوندگی بکند، از داخل رودخانه میرود آن طرف، یک پانصد متری فاصله داشته است با مسجد وقتی که میخواهد از دیوار باغ بپرد آن طرف، مرحوم کاد احمد که یکی از تفنگداران سردار مقتدر بوده تیراندازی میکند و آن هم به این مناسبت بوده، سردار مقتدر با عموی پدرم که برادر ضیغم باشد به نام فتحاللّه خان باجناق بودند، آن مثلاً سردار از بساکها خواست مرحوم فتحاللّه خان کاد احمدی که (نامفهوم). کاد احمد آدم تیرانداز و زرنگ و حالا من عکسش را هم دارم، تیراندازی میکند به حاج قاسم سر دیوار هم تیر خلاصه با او اصابت میکند و میافتد پشت دیوار، حاج قاسم را به خون صمصام میکشد.
مصاحبه کننده: من اخیراً اتفاقاً نمایشگاه خریدم میخواستم خدمت شما بیاورم، دیشب یادم رفت آمدم دیدم اینجا روی میز شما هست. من نمایشگاه کتاب پریروز همین کتاب را خریدم، به نیت شما هم خریدم که بیاورم خدمتتان، دیشب حقیقت، صبح که سحر راه افتادیم یادم رفت.
مصاحبه شونده:سپاسگزارم، حرمت خود شما و دیدار چهره شما برای من کفایت میکند.
مصاحبه کننده: از آقایان فولادوندها که کسی زنده نیست از اینها، منصورخان و حسین خان و اینها؟
مصاحبه شونده: منصور که جوانمرگ شد، فقط حسین و یک پسری هم از غلامرضا خان،
مصاحبه کننده: حسین خان خیلی سال است که فوت کرده است؟
مصاحبه شونده: منصور خان سال 1305.
مصاحبه کننده: حسین خان چه؟
مصاحبه شونده: حسین خان الآن کانادا است. ولی آن هم متولد 1309 است، سنش رسیده است. تیمسار فولادوند در زمانی سروانی در زمان رضاشاه معلم تیراندازی محمدرضا شاه بوده است.
مصاحبه کننده: حاج علی خان؟
مصاحبه شونده: حاج علی خان، بله. و پسر سردار مقتدر برادر دکتر محمدمهدی فولادوند که قرآن را چاپ کرده است و آن داماد اماناللّه خان پادشاه مخلوع افغانستان است آن محمدمهدی و دوتا پسر هم از آن دارد، من هی طول میدهم حرفهایم.
مصاحبه کننده: نخیر استفاده میکنیم.
مصاحبه شونده: بنده نوعی که نشتهام حضور جناب عالی و حضرت آقا، آقای بنیصدر را اصلاً پیش از اینکه به ایران بیاید یا اسمش سر زبانها بیفتد میشناختم. یک ساختمان لوکسی آقای جعفر مدیرعامل چاپ امیرکبیر به نقشههای ژاپن دیوار به دیوارهی کاخ سعدآباد داشته است، یک روزی فرح عبور میکند برخورد به حاجی میکند، سلام و علیکی که میکنند و این حرفها به حاجی میگوید این ساختمانتان برای کتابخانهی کاخ سعدآباد میخورد. آن همان فوراً تغییر میکند، مخصوص بر اینکه من مشغول چاپ کتاب ایران هستم نه کتابی که بخوانند و استفادهی خواندن بکنند این کتابی است که حماسی ایران است که شاهنامه فردوسی است که من میخواهم طوری بسازمش که به هر صورت همیشه در خانههای ایرانیها باقی بماند، چون نمیشود از آن استفاده خواندن کرد که مدام باز و بسته بکنیم، این فقط برای این است که کتاب ایران باشد؛ مشروط بر اینکه بالأخره دستور دهید به دولت که دولت اسامی پیشخدمتها و کارمندان و مدیرکلها و وزرای هر وزارتخانهای از تمام سطح ایران لیستشان را به من بدهند که من پس از اینکه این کتاب را چاپ کردم دانهای هزار تومان به آنها میدهم و حقوق که میگیرند هر ماهی مثلاً ده تومان، بیست تومان به من بدهند که پول این کتاب را داده باشند. آن هم یک همچنین کاری میکند، هویدا را وادار به این امر حالا میکند یا نمیکند، به هر صورت این کتاب از زیر چاپ بیرون میآید به نام شاهنامه امیرکبیری، پانزده کیلو وزنش است، کاغذهایش بسیار قابل این است که اگر لکه¬ای به آن بیفتد، پنبه خیسی بکنی آب خیلی زود اثر به برگهایش نمیکند. یک (نامفهوم)، تابلوهای خیلی زیبایی هم در آن کتاب نصب است که اینها. آن جعفر دخترش، داماد این جعفر رئیس مدیرعامل چاپ امیرکبیر است. این کتاب از زیر چاپ بیرون آمده بود، مادر داماد تمام خوانین فولادوند را دعوت کرده بود من جمله همین آقای محمدمهدی هم با پسرش از فرانسه آمده بودند، قبل اینکه تقریباً من با پسرش آشنا بودم و خب با هم رفتیم شکار بعد آن گفت که امیر راست است که همدانی¬ها پوست خر کنن و این حرفها، یک آدم همدانی هست، آدم باسوادی، آدم حرافی، آدم زرنگ و دیوانه بود ولی این وقتی که میآمد خانه ما اکثراً هم خانه ما، میداند این مأکولی که ما انجام میدهیم ما چون با پسر شاپور علیرضا همدورهایم و رفیقیم و ایاب و ذهابمان خیلی صمیمیت دارد، آن به ما کمک میکند ما این مشروبات و مأکولات تهیه میکند، میخورد و فحش میدهد به خاندان پهلوی. این اسمش مانده بود بنیصدر. هیچی ما وقتی که آقای بنیصدری آمد به ایران و شد بنیصدر و شد رئیسجمهور، محمدنبی خان و آن پسرش به اتفاق آمدند به ایران که به وسیلهی آقای بنیصدر شغلی بگیرند، توجه کردید، ممکن است که در آن دورانی که تقریباً حنایش رنگی نداشت اینها آمده بودند، آن پسر دید که وقتی اصلاً بیشرمی دارد او نماند و رفت ولی دانشگاه این آقای محمدنبی خان اداره کرد. غرضم این بود که برادر آن محمدمهدی خان هم همدوره و همکلاس و هماتاق محمدرضا شاه بوده است در سوئیس، موقعی که ایشان شاه میشود، آن را از سوئیس احضار میکند به دانشگاه میفرستد مکانش دانشگاه بوده ولی تدریسش اسمش دانشگاهی بوده ولی اکثراً به دربار میرفت تا به افسری میرسد رئیس گارد محمدرضا شاه میشود تا سال 1332، 1332 که افسران با آقای دکتر مصدق رفاقت پیدا میکنند، بالأخره که تعدادشان فاش میشود و بالأخره رو به زوال میروند، ساواکیانی که در واقع مسئول این امر هستند میآیند به شاه میگویند آقای فولادوند هم اسمش در این لیست وجود دارد، آن جوری که خود خانواده تعریف میکردند نه اینکه مختص با من تعریف میکردند، تعریف جلسهشان بود میگفتند شاه با یک حالت حیرتآمیزی به اسم کوچک علیاصغر هم داخل آنها شده، دو، سه مرتبه این کلام را میگوید بعد میگوید پس سر به نیستش بکنید منتها دستور بدهید که اسم ایشان را در رسانهها و رادیو و از این حرفها هیچ اعلام نکنند و آن را در خفا از بین ببرند. [40] حسن تصادف این است که خواهر همینها، خواهر محمدعلی خان و همان علیاصغر خان عیال مرحوم منصور خان بود منتها مادر آن خانم از قائممقامیها بود، یاور رضاقلی خان قائممقامی که به هر صورت فرمانده، [من خیلی حرف میزنم؟]
مصاحبه کننده: نه خیلی خوب است، استفاده میکنیم آقای بساک.
مصاحبه شونده: آن بیبی از اینها که بوده است آن خواهر اینها بوده است، از مادر دیگر غیر از این هم عکس شوهر آن بیبی را بنده دارم به نام سرهنگ سید حسن خان و او چون سرهنگی بوده است که شخصیت داشته است به تاجگذاری احمدشاه رجال منطقه را میفرستد تهران، ضمناً روی خویشاوندی که بابت بیبی با فولادوندها دارد دوتا از فولادوندها مِن جمله یکی همین پدر همین حسین خان منصور خان است، این را جزء مدعوین میفرستد برای تاجگذاری که عکسش را دارم. به هر صورت آن علیاصغر خان بعد آن علیاصغر هم خواهر حسین خان و منصور خان را داد، توجه کردید. (نامفهوم) یک خرده هم از (نامفهوم) ارث و میراث پدری همان علیاصغر و همین محمدمهدی خان بوده و این حرفها، مادر اینها دختر مرحوم حاجآقا محسن اراکیالاصل بوده است، حالا چه جوری شده است که اینها با هم نسبت دارند. در سفرنامهی ناصرالدین شاه به اراک که دعوتش کرده یکی از دختران حاج آقا محسن قبلاً زن سالار مظفر بوده است در چالسبار، آقای محمدحسن خان که عموزاده بوده جوان بیست و سه، چهار سالهای بوده است آن سالار مظفر به پاس خاطر زنش که اشرفالهادیه بوده است میگوید برای اینکه حرمتی در قبال دیدار ناصرالدین با حاج آقا محسن به وجود بیاید تو میتوانی با سواران بروی و جلوی ناصرالدین رژه بروید که حرمت حاج آقا محسن پهلوی ناصرالدین شاه زیادتر شود. هیچی، آن محمدحسن میآید به اراک با سوارانش و همین عمل را انجام میدهد و خیلی مورد توجه ناصرالدین شاه قرار میگیرد که اجازه سر ناهار خوردن هم به او اجازه ناهار خوردن هم سر میز خودش میدهد و سردار مقتدرین هم به سید میگوید که من این سردار تو را، میخواند، فولادوند هم میشناسد، میگوید سردار مقتدر را من لقبش و حکمش را میدهم از تهران میفرستند و آن موقع هم املاک (نامفهوم) بودند، من یکی از روستاهای فراهان که نزدیکی به روستاهایی که به تو بخشیدم دوازده روستا داده بود در همان جلسه داده بود به حاج آقا محسن، همان موقع که میآمده حاج آقا محسن هفت، هشتتا پسر، یازدهتا پسر داشته، نهتا هم دختر داشته، همهی اینها را به صف میکند بعد میگوید در واقع سیدزادهها نانخانه میخواهند و دوازده روستا از (نامفهوم) میدهد و یک ده هم (نامفهوم) در این موقع به او میدهد، خب قضیه تمام میشود میرود بعد آقای حاج آقا محسن آخرین دخترش که سکینه بوده است و شش ساله بوده است احضار میکند و محمدحسن خان هم احضار میکند و میگوید محمدحسن من این دختر را برای تو خودم عقدش را برای تو جاری میکنم تا زمانی که به سن برسد، خب عقدش را میخواند و بعد پسر بزرگش که جانشینش میشده به نام حاج سید احمد آن را احضار میکند و به او میگوید احمد من سکینه را به محمدحسن خان عقدش را بستم موقعی که به سن بلوغ رسید عقد دوم را جاری مینمایی، سکینه را با یک دهی نزدیک هم کیشان، کیشان را آقای اعلا حضرت عطا کرده این یکی دیگر هم که دیوار به دیوار کیشان است اینها را هم به سکینه خاتون بدهد. یک همچنین سرنوشتهایی زیر اینها بوده است.
مصاحبه کننده: آقای بساک حاج آقا سؤال میپرسند از علمایی که همدوره و هم سن و سال مرحوم آقا جمال بودید شما آن موقع که الیگودرز بودید کسی خاطرتان هست چه کسانی بودند همدورههایشان.
مصاحبه شونده: همدورههایشان را خب البته میدانم ولی نه همدرسهای قم را نمیدانم ولی آنهایی که در الیگودرز بودند بله میشناختم، یکی مرحوم حاج آقا محمدمهدی بود که بسیار آن هم همخویشاوندی و آقا محمدی بود که این به قدری در واقع نسبت به ائمه حساسیت داشت که وقتی روضه میخواند تمامش با حال بغض و گریه بود این بود که تقریباً کلمات تفهیم نمیشد بعد خودش وقتی که از منبر میآمد پایین به صاحبخانه میگفت بفرستید آقا جمال بیاید، که تکمیل بکند روضه را بگویید که روضه حضرت رقیه را خوانده آن میفهمه ولی هیچ کدامشان جنبهی مردمی که در بین مردم جذبه داشته باشد و از او حرفشنوی بکنند و این حرفها، البته آقا میرزا محمدمهدی هم بسیار بسیار حرمت داشت، آقا عنایت هم همین طور، ولی آن هم به پاس خاطر سیادتشان ولی آقای آقا جمال را به پاس خاطر قدرت لفظی که هر کدام از الیگودرزیها خطایی میکردند و طرف خطادیده به آقا جمال که شکایت میکرده است آن فرصت که پیش میآمده در جلسات خیلی با صراحت لهجه به آن طرف اعتراض میکرد ناسزا گاهی میگفت، شجاع بود در اقلیت بودن را هیچ اعتنایی نداشت، که در اقلیت مهاجر است و اینها الیگودرزی هستند، آقا میدانند الیگودرزیها اکثراً با هم خویشاوندند همه تیرهها ولی خب آقا هیچ اعتنایی به قدرت جمعی آنها نداشت، بد و بیراه میگفت، در بین معممین و معمرین که جنبهی روحانیت داشتند در مقابل ایشان عرض اندامی نمیکردند.
مصاحبه کننده: آقای بساک راجع به الیگودرز چون حالا دیگر گفتید چون دیگر داریم بحث را جمع میکنیم راجع به خود این الیگودرز و همین طائفههایی که در الیگودرز بود و اینها، چیزهایی هست.
مصاحبه شونده: اولاً الیگودرز فقیرترین مردم منطقه جاپلق و بربرود در الیگودرز سکونت داشتند، در همان دورانی که حتی من هم زنده بودم و احساس میکردم چون اینها اکثراً با یک حالت زار و نزاری نیاز به کاه داشتند، نیاز به نان داشتند، درآمد آنها فقط سه، چهارتا از خانوادهها این دو خانوادهای که ترقی کرده بود در اول مثلاً پدر آقای حاجی احمد که به او ابوی میگفتند، روغن چراغ فروش و نمیدانم از اینها خیلی شغل ناقصی داشت. احمدعلی اسمی بوده که روغن چراغ فروش بوده و خیلی د اینها چهار برادرشان یک خانه داشتند و در یک خانه زندگی میکردند، حاج ابوطالب پسر حاج میرزا آقا، حاجی میرزا آقا یک کمی سرمایه داشته است و بستگان این ثروتمندتر از توکلیها بودند، بستگی میکردند، حاج ابوطالب از دو مرحله سرمایهدار میشود، سرمایهی اولیهاش آن است که در جیره دست آشپزخانه آقای نبیزاده کار میکرده است و آن کسی که سرآشپز بوده بعداً که نبیزاده از بین رفته بود، من حتی در آن روزی که نبیزاده از بین رفته بود چون آن آشپز بوده است غذاهایش را آن میپخته و آن هفت، هشت، ده روز من به قول معروف از آن غذای آن تغذیه میکردم، آن تعریف میکرد که هر وقت مثلاً من آب میخواستم میگفتم ابوطالب، ابوطالب سطل را بردار برای من آب بیاور. توجه کردید. خب آقای شهاب سلطنته بختیاری بعد از سالار اعظم که مردم خیلی از او شکایت میکنند، سالار اعظم برادر جعفرقلی خان سردار اسعد بوده است، پسر سردار اسعد دوم، بختیاری سه سردار اسعد داشتند، سردار اسعد اولی این اسفندیار خان بوده است، سردار اسعد دومی علی-قلی خان بوده است که بسیار مرد دانشمند و تحصیلکرده بوده است، سومی هم جعفرقلی خان بوده است.
مصاحبه کننده: یک برادر هم ظاهراً به نام امیرجنگ داشتند.
مصاحبه شونده: امیرجنگ برادر اینها بود، حاکم الیگودرز و اراک بوده است، حالا اگر دوست داشته باشید شرح آن را هم میگوییم چون من به این موردها خیلی آگاهی کامل دارم.
مصاحبه کننده: بحث الیگودرز را میفرمودید.
مصاحبه شونده: بله آقای شهاب السلطنه نامه مینویسد به نبیزاده که مدیر رئیس کل دارایی، آن موقع اداره اقتصاد شعبه ادراه دارایی بود، مالیه میگفتند اداره دارایی را، آن ناظم الروعایا بود بعد لقبش شد نبیزاده، بعد خیلی شجاع بود، (نامفهوم) بود، خیلی زرنگ بود، یک رضاشاه دومی بوده است که بالأخره انگلیسیها هیچ زندانی از خودشان نکشتند جز او، از بس این ناقلا بود. شهاب السلطنه ده، دوازدهتا الاغ مرکز حکمش شاهپورآباد بوده است، میفرستد، نامهای هم مینویسد به اداره اقتصاد که آقا دوازده خروار گندم برای تغذیه سربازان ارسال دارید. نبیزاده هم گوشش به او نبود و اصلاً اعتنا نمیکند و الاغهایش را خالی میفرستد، (نامفهوم) گندم به اندازه خود شهر بیشتر در انبار ما وجود ندارد، آنها که میروند به نوکرها میگویند که هر کس دلش میخواهد گندمها را ببرد، من جمله حاجی ابوطالبی که قوم و خویش بیشتری دارد، هفت، هشت، ده خروار گندم دارد، گندم خرواری سی تومن میشود آن موقع قحطی به وجود آمده بود، گندم خروارش سی تومان قیمتش رفته بوده بالا، آقای حاج ابوطالب از آن گندمها مشغول میشود (نامفهوم) هر الیگودرزی یک جفت و دو جفت مالک بوده است، خریداری میکند، ساختمان دفعه اول که از وجود نبیزاده استفاده کرده بود، شهاب سلطتنه هم چون این خانهاش آن موقع ده ما که با او یکی بود در الیگودرز اتاق دو طبقه بیشتر داشت با آن یکی، اصلاً کدخدایانی که ده، دوازده رجال بود، الیگودرز اصلاً رجال نداشت، اصلاً این ابوطالب و احمد و نمیدانم این حرفها به نام رجال خوانده نمیشدند، خیلی همه در فقر و ضلالت به کار میبردند. شهاب سلطتنه در آن بالا خانه حکومت میکرده و مینشسته، یک روزی مادر حاج ابوطالب یا عیالش سرشیر، تخممرغ و غیره، یک ناشتایی مفصلی را میچیند و مجمه را پر میکند و میگذارد روی سر ابوطالب و ابوطالب میآورد برای شهاب السلطنه آن هم میآورد و او هم خوشش میآید و تمام میشود و او میرود، او میرود 1112 به وجود میآید قتل سردار اسعد و سایر بختیاریها جناب شهاب السلطنه را بردند زندان، جناب سالار اعظم را بردند زندان، این دو نفر آدم زرنگ مرتب میرفتند الیگودرز آقای حاجی احمد حتی دو جفت از الیگودرز را برای یک ملای عوضی که یهودی بود که پول داشت، پول نداشتند که مردم بخرند، و اِلا همه میخریدند، دو دنگ از آن ملک را چون خودش پول و غذا نداشت هر چه خودش و برادرش و قوم و خویشهایش حتی زنش که عمهی عیال بنده بود که یک مقداری در واقع پول پدر عیال من داشت، نقره و از این حرفها، آمد از اینها گرفت و کلاه گذاشت سرش و خلاصه زمینهای سهم آقای سالار اعظم را آقای حاج احمد میخرد، آقای شهاب سلطتنه هم سهش را به آقای حاجی ابوطالب میفروشد، اینها میشوند مالک العمده، منتها او هم (نامفهوم) مال سالار اعظم بوده سه دنگش، هم شهاب سلطتنه، این دو نفر هم الیگودرزش را میخرند و هم (نامفهوم) میخرند و میشوند مالک (نامفهوم) و الیگودرز.
مصاحبه کننده: یک داستان آخر هم بپرسم آقای بساک چون در الیگودرز باز نقل است داستان درویش کی بوده که میگویند زنده شده، مرده زنده شده یک همچین چیزی هست [با خنده] پدر این آقای مداحی اینها.
مصاحبه شونده: اتفاقاً من دو مرحله از الیگودرز به خاطر دارم بر همین موضوع. ما کلاس ششم ابتدایی بودیم در ماه خردادماه میرفتیم گنجهی حاجی محمود، گنجهی حاجی محمود یک باغ و چشمهای بود؛
مصاحبه کننده: بالای اکبرعلی است.
مصاحبه شونده: آخ قربانت بروم آن طرف اکبرعلی؛
مصاحبه کننده: بله آن بالای اکبرعلی.
مصاحبه شونده: میرفتیم آنجا هم تماشای الیگودرز میکردیم هم درسمان را میخواندیم با کی؟ با میرزا رحیم و تقیخان سرلک و غلامرضا و یکی دیگر از آنها. دسته اول که همان کناره الیگودرز که حالا قبرستان هست یک تپهای هست که قبرستان یک ده تیرونی.
مصاحبه کننده: ده تیرونی.
مصاحبه شونده: آن انتهای الیگودرز بود. دیدیم جمعیت زیاد است، ما خب جوان و بچه سرازیری، سرازیری را دویدیم و آمدیم رفتیم نزدیکهای جمعیت. وقتی که رفتیم نزدیکهای جمعیت دیدیم بله اینها آمدند به استقبال آقای تیمسار شاه (نامفهوم) میخواهند از خرمآباد بیایند. خب بالأخره طولی نکشید که شاه (نامفهوم) از خرمآباد آمد من خوب یادم است که مرحوم آقا عنایت هم رأس جمعیت بود. آمد جلو و خب شما این مرحوم آقا عنایت یعنی یک لکهای در واقع به کلامش خورد هر کس هم گفت (نامفهوم) رها کرد و آمدند داخل (نامفهوم) من حالا پشت سرش هی میچرخیدیم این حرفها بود. هیچ (نامفهوم) ننشست و متوجه هم شد که مثل اینکه جایی هم که فرا خور اینجا باشد که نمیدانم بمانند؛
مصاحبه کننده: مستقر باشند نیست.
مصاحبه شونده: (نامفهوم) ندارد و با بیسیم نمیدانم به کجا بود که برگشتند رفتند. این تمام شد یک ماه، دو ماه، سه ماه از این داستان گذشت باز به همان ترتیب در واقع امتحانی داشتیم باز هم همان دکه نشسته بودیم الیگودرز آنجا شلوغ بود. خیلی دیر آمدیم. آمدیم دیدیم کسی نبود خلاصه درویش حیدر نامی که مرحوم شده بود وقتی که تعزیه میخوانند آن عباسقلی هم صدای خوبی هم داشت و از این حرفها خلاصه یک محبوبیت درویشانه بین مردم داشت این زنش چندین بار در واقع خواب میبیند که درویش حیدر زنده شده حالا یک ماه بوده یا دو ماه بوده یا کمتر بوده این زن دو سه مرتبه خواب میبیند که؛
مصاحبه کننده: که مرده بوده زنش خواب میدیده.
مصاحبه شونده: بله بله. هیچی خلاصه اینها میکندن و صدا میزدند که درویش حیدر و یکی میگفت (نامفهوم) غلام ملا من هم خوابم میآید این در زمان زندگیاش از یک خر (نامفهوم) مرحوم حاجی محمودی بود (نامفهوم) که به ده مرزا مینشست حالا دیگر نمیدانم؛
مصاحبه کننده: بله حاج محمود بود. پدر علی جان و اینها.
مصاحبه شونده: آهان قربان تو. آن یک خر رهوار بندری داشت من مثل اینکه پهلو زنش [60] چندین بار از خر حاج محمود صحبت کردند گفتند بگو اگر (نامفهوم) خر حاج محمود را آوردیم از چیز [با خنده] خر حاج محمود را آوردیم. صدایی نمیآمد صدا خب از مرده برنمیخیزد خلاصه رسیدن به جایی که دیگر فضا پیدا شد.
مصاحبه کننده: لحدش باز شد.
مصاحبه شونده: هوای بیرون به هوای داخل در واقع مخلوط شد خب این وقتی که باد بیاید بالأخره وقتی که آفتاب در واقع میآید خب یک کمی باد میآید هوا در واقع بیرون که آمد (نامفهوم) از ترس خودش ریده، تمام این کلمات را من میشنیدم هیچی خلاصه وقتی که دست انداختند سر گندیده بود این واقعیت داشت یکی این نقطه ضعف اینهایی که به من مالک و (نامفهوم) با من داشتند تو مدرسه وقتی که با (نامفهوم)؛
مصاحبه شونده: واقعیت داشت ولی خب من آقا جمال را در آن جلسه ندیدم. هیچ کدام از این؛
مصاحبه کننده: مداحی هم میکرد درست است؟
مصاحبه کننده: کی درویش حیدر؟
مصاحبه کننده: بله پدرشان مداحی میکرد دیگر.
مصاحبه شونده: چون مرحوم چون خویشاوندمان بود مرحوم اجتهادی اخوند ملا عبداللّه؛
مصاحبه کننده: آخوند ملا عبداللّه پدر آقا علی اجتهادی است.
مصاحبه شونده: آخوند ملا عبداللّه و یک سید دیگری هم بود که آن هم خویشاوند یعنی خویشاوند (نامفهوم) خلاصه همه ساله؛
::
مصاحبه شونده: وقتی من (نامفهوم) برایشان میبردم. فقط تنها از تقریباً علمازادهها یکی از بچههای آخوند ملّا عبداللّه آمده بود سر آن جمعیت آن هم مدرسه با مدرسه هم دورۀ ما بود آن (نامفهوم) آقا محمدحسن هم خدا رحمتش کند آن هم بچه بود ولی بزرگانشان میآمده بودند انصافاً؛
مصاحبه کننده: توی آن برنامه. حاج آقا روحانیونی که توی الیگودرز بودند کدامشان آنجا تلمذ میکردند پیش آقا جمال.
مصاحبه شونده: عزیزم یکی از آن مواردی چون آشنا باشید و عظمت عشایر. عشایری که قاعد دارند و عشایری که هندی دارند اینها قدمتشان به همان سنواتی که حضرت امام رضا وجود داشته و یکی از سلاطین آن هم شاه عباس وجود داشته است. چون موقعی که حضرت امام رضا به ایران تشریف میآورد آن موقع ادارات و این حرفها نبوده از عشایر خب بوده افرادی که؛
مصاحبه کننده: استقبال بکنند.
مصاحبه شونده: قیافهای دارند و سر و باری دارند و این حرفها آنها بروند. عدهای که از این منطقه میروند به نهاوند افراد قاعدین خویشاوند جنابعالی هستند و خویشاوند بنده برای اینکه حضرت که از بینشان عبور میکند به آنها میگویند انت قاعدین، آن هم شروع میکنند به قاعدها ترجمه میکنند یعنی شما پیشوایانتان، میگویند ما جانثار هستیم جد ما پیرمرد خیلی خوبی بوده، خوش قیافه و همان طریقه آن میافتد پای حضرت را ببوسد حضرت نمیگذارد بلند میشود میگوید قربان من یک پسر دارم و یک بز دارم اجازه میدهید کدام یکی را سرش را جلوی پایتان ببرم؟ آقا میفرمایند من از خدا برای بزت و برای پسرت شفاعت میکنم که تعدادشان زیادتر بشود بعد میآید. در نتیجه اولادۀ آن مرد را میگویند؛
مصاحبه کننده: بُزی.
مصاحبه شونده: خان بزی، توشمال بزی؛
مصاحبه کننده: بزی هم بزی.
مصاحبه شونده: بزی هم بزی اینها این لقب آن را دارند. اتفاقاً یکی از همین عشایر خب خیلی لرستان به سردشت و دزفول و شوش و دانیال خیلی بزها فراوان است از این بزها. یک دکتری پسر یکی از همین بزیا بوده نام فامیلیاش را که نوشته این آمده اینجا زیر بزیاش ذی گذاشته دزی. یک روز من کتاب تاریخ را بردم گفتم بابا افتخار بکن ببین این یکی از ایلات در واقع منطقهی بختیاری بزی هستند اینها بزیشان هم به این مناسبت است که این طرف که جد تو و من باشد میخواسته بزش را جلوی پای حضرت امام رضا سر ببرد حضرت این عمل را نگذاشته و برکت داده به بز این است که ما هنوز هم که هنوز است گوشت بز را میخوریم. حالا که این جمله را فرمود. یکی از این (نامفهوم) که ادعا میکند باب شوخی عرض میکنم که بخندیم. ما یک شب به خواب دیدم یک صدای توپ و تپی همین که چشمهایم را باز کردم دیدم که حضرت صالح کوتاه (نامفهوم) دیدیم که شمر ذیالجوشن با خنجر هست پشت سرش. هیچی این شمر که سر کشید (نامفهوم) حضرت صالح کوتاه از ترس خودش تر تر تر (نامفهوم) ما از صبح که از خواب بیدار شدیم او مدفوع آقا را گذاشتیم مالیدیم در (نامفهوم) هنوز که هنوز است برکت دارد. اعتقاد ساده دلان بر همین منبر است و واقعاً همینها به بهشت میروند شما هم که میدانید هیچ وقت؛
مصاحبه کننده: زنده باشید. من یکی از دوستان حاج آقا دیدم که میگفتند این روستا پنیرشان نمیشود، این روستا ماستشان نمیشود و از سادات صالح کوتاه بودند.
مصاحبه شونده: اینها به بهشت میروند برای اینکه وقتی از حضرت رسول میپرسند اکثریت بهشتیها کی تشکیل میشوند میفرمایند (نامفهوم) ابلهها.
مصاحبه کننده: حاج آقا طبع شوخ طبعی آسید جمال به چه شکلی بوده؟ شما شوخی خاصی از ایشان دارید مثل همین چیزی که فرمودید؟
مصاحبه شونده: طبع آقای آقا جمال؟
مصاحبه کننده: بله بله.
مصاحبه شونده: هم شوخ بوده، هم فهمیده بوده من به جدّ خودش قسم میخورم چون اصلاً معنا ندارد که من بخواهم بدان جهت در واقع ایشان در هر موردی توانمندی کامل داشت. حتی به فواصل وقتی که در هر مجلسی مینشست متکلم الوحده همه سکوت میکردند که آقا هم جنبههای مذهبی برایشان صحبت بکند هم جنبههای علمی تاریخی صحبت بکند، هم گهگاه برای اینکه به قول معروف تبسمی در بین خوانین نشسته شده و هر مجلسی که ایشان نمینشستند. در مجلس خوانین آن روزی که بالأخره شاههای هر دوره یعنی هر خانی که در هر یک ده شش دانگی داشت تقریباً جنبۀ شاهی زندگی میکردند. اول ده هر کسی اول مرد ده بهتر از دوم شخص یک شهر است.
مصاحبه کننده: بله.
مصاحبه شونده: در آن مجالس که مینشست آنها هم حرمتش را داشتند هم اینکه گوش به لطایفش میدادند، گوش به علمش میداد از تاریخ از ایشان میپرسیدند، رشید بود خلاصه هیچ هراسی از مرگ نداشت من حیث مجموع. اینجا بعد از اینکه شمسآباد مرحوم شمس که برادرش بود به رحمت خدا رفته بود آقای آقا جمال مالک آن ده شده بود یک فرق خیلی رذلی و خیلی شجاع و چیزی مردم داری مرتب آن چیز میکرد ناراحتی به وجود میآورد. مثلاً چندین نفر دور خودش جمع میکرد وقتی که میفهمید که آقا میخواهد از الیگودرز بیاید به ده آن چندین نفر را با خودش جمعآوری میکرد که وقتی که آقا میآید این بیایند مثلاً حمله کنند به آقا. وقتی میآمدند خب یکی دو نفر هم هستند بودند که نسبت به سیادت آقا معترف بودند و با آنها زد و خورد میکردند آماده میشدند ولی آقا جمال هراسی از آمدن آن عدهای که سنگاندازی میکردند، پرت اندازی میکردند از آن؛
مصاحبه کننده: اسمشان را میدانید شما آن فردی که؛
مصاحبه شونده: یکیشان به نام یک علی بود که علی بردی به آن میگفتند این به قدری چابک بود که اگر ده نفر به آن سنگ میانداخت این گیوهها آن روزگاران از خوانسار میآمدند از این کهنهها قدک آن روز کرباس درست میکردند تخت گیوه درست میکردند که خیلی محکم بود که حتی با چاقو کارد هم نمیشد آن را به هم بزنی آن گیوهاش را بیرون میآورد دستش میگرفت مثل سپر هر سنگی که برایش پرتاپ میشد جلوی آن سنگها را میگرفت. یعنی چیز مؤثر اصلی جدال با حضرت آقا ایشان بود ولی خب سرکوب شد ده بعد هم که آقا تشریف آورد باز هم همان عده چون زارع حضرت علی بن ابیطالب در مناجاتش الرعیه انصاف خود شما بالأخره آگاه بر این مسأله هستید.
مصاحبه کننده: زنده باشید حاج آقا.
مصاحبه شونده: در نتیجه بیانصافی کردند ولی خب از آنجایی که حق به حقدار میرسد آقا توانست قانوناً به آنها فارق بیایند.
مصاحبه کننده: توی الیگودرز جای خاصی بود برای اینکه؛
مصاحبه شونده: الیگودرز گفتم مردم و سادهترین مردم و ندارترین مردم این منطقه هستند در این شهر ما زندگی میکرد و اینها در این (نامفهوم) که فقط الیگودرز در دو جا نامشان در دوتا، یکی تاریخ من یادم رفته تاریخش هم دارم تاریخ یک هندی بوده که آمده به ایران پادشاهی بوده آن میخواهد اسبی بخرد از الیگودرز اسم آن الیگودرز توی آن کتاب آورده که من در میدان رفتم که اسبی بخرم ولی هم اسب را گرانتر از معمول دادم هم اینکه [10] ناسازترین مردم هستند اصلاً به هر راهی که من مؤدبانه حرف میزدم تشخیص نمیدادند به ناراحتی حرف میزدند جوان را به بدترین نحو میزدند، یعنی یک این جور مردمی بودند منتها خب الآن دیگر شهری در همه در هم در سال 1320 که من جزء مأمورین سرشماری الیگودرز بودم، الیگودرز شش هزار نفر جمعیت داشت، الآن از حیث جمعیت اولیه که هر شهری جمعیت اولیهاش کم بوده است و حالا زیاد شده است آنجا از همه جا، آنجا بیست و پنج برابر اضافه شده است ولی تهران مثلاً اگر دوازده میلیون شده، حالا هر چه قدر هر شهری پنج برابر، شش برابر بیشتر اضافه نشده ولی آنجا بیش از پنج برابر جمعیتش بالا رفت.
مصاحبه کننده: قبلاً ظاهراً همان جوری که شما فرمودید.
مصاحبه شونده: همه از روستاییها و عشایری که در محور هیچ سرمایهدار خارجی نیامده است که عمران صحیحی انجام بدهد. هر چه هست از بیم خود همین منطقه است.
مصاحبه کننده: درست است. قبلاً حاج آقا الیگودرز امام جمعه داشته است، شما چیزی یادتان میآید؟
مصاحبه شونده: البته امام جمعه همان آقا جلالی که تذکر دادم پدرش که عموی آقایان بودند اصلاً لقب امام جمعه را داشت و شایع بود که در آن موقع که من منزل پسر امام جمعه بودم، این پسر میگفت که این لقب مرحوم میرزای شیرازی به پدر من دادند.
مصاحبه کننده: بله پدر آقا جلال بوده است، امام جمعه الیگودرز بوده است.
مصاحبه شونده: گفتم که من منزل آقا جلال چون مرحوم آقا جلال یکی از همان یعنی خویشاوند خانی که در واقع دخترش را داده بود به آقای آقاشمس مالک اینجا بوده است، پنج سهم و یک آسیاب داشته است، آن پنج سهم را تقدیم به امام جمعه کرده است مجانی و بلاعوض و آسیابش را هم باز به یک سیدی که از خوانسار آمده بود؛ یعنی علاقه خانواده ایل بساک نسبت به معممین و به خصوص سادات به همین منوال بوده است که آن تمامی سرمایه دهیش را در واقع به این دو آقا هدیه کرده بود.
مصاحبه کننده: حاج آقا از این افرادی که اسم بردید از خوانین یا معتمدین بزرگی که اسم بردید و فرمودید الآن کدامشان به مرحوم آقا جمال نزدیکتر بودند.
مصاحبه شونده: از نزدیکی همان کسی که گفتم علی آقاخان شخصیتی بوده است که مافوق همهی خوانین زمان خودش بوده است، توجه کردید. عموی پدر بنده که به نام ضیغم الممالک بوده است این هم از حیث شخصیت علمی و سواد داشتن آن روزگاران که سواد تاریخی یا نمیدونم به صورتی بوده است در رسم بوده است که آن لقت ضیغم الممالکی که گرفته اینها اولین شخصیتهای منطقهی الیگودرز، روستاهای سیصد الیگودرز، اینکه الیگودرز شهر شده است از هر شهری روستای تابع بیشتر دارد، یعنی وسعت تابعیتش از تمام شهرهای ایران بیشتر است.
مصاحبه کننده: بله در تاریخ است که شهر الیگودرز البته این اواخر تقسیمات کشوری یک مقدار کم کرد ولی بیشترین تعداد روستا را در کشور شهر الیگودرز داشته است.
چون بعد از بین رفت.
بله، بعد تقسیمات کشوری را تقسیم کردند دیگر، خیلی از روستاها را گرفتند به شهرهای همجوار واگذار کردند. آقای بساق حالا چون آقا منصور زحمت کشیدند، آقازاده آقای بساق محبت کرده است ناهار گرفته است، تا فرصت هست تکمیل بکنیم.
مصاحبه شونده: من اگر بتوانم عکس امیرحسین خان را پیدا بکنم، آن جمعیت،
مصاحبه کننده: یک عکسی قبلاً دادید به من از امیرحسین خان در همان مراسمی که فکر میکنم البته یک ساختمان دو طبقهای است بالای خانه ایستادند.
مصاحبه شونده: درست است.
مصاحبه کننده: فکر میکنم همان است، درست است؟
مصاحبه شونده: بله همان است. من میگردم باز هم، سهتا عکس از او داشتم، یکی اینکه همان جمعیتی در واقع باز دورش را جمع کردند، آن هم هست. آن را نجسته بودم آن روزی که آن عکس را دادم خدمتتان. چشمم خوب، چشم چپم من اصلاً واحد العین به دنیا آمدم این یکی هم فشار به آن آورد، آب مروارید آورد، منتها آن روزگار لنز و این حرفها نیامده بود، بخیه کردند آنجوری که باید و شاید ببیند نمیبیند، در انجمن شعر و شاعری از این حرفها هم رفتم خیلی کم میتوانم بخوانم و کم بنویسم. ولی شاکر خدا هستم این کَر نشدم و هوشم را نگرفته است، که در واقع دری وری بگویم.
مصاحبه کننده: این بحثهایی که حالا فرمودید راجع به طوایف منطقه و فولادوند را گفتید چون آقای مرحوم آقاجمال بالأخره برای پسرش از عبدالوندها زن گرفته بود، راجع به ارتباطش با آقای فرخی و عبدالوندها هم اگر چیز کلی دارید بفرمایید.
مصاحبه شونده: مرحوم حسن خان مرد متدینی بود برادر آقای فرخی و آن که نسبت به آقا جمال حرمت و احترام نمیگذاشت دیگران هم که از اولاده حاج باقر بودند تعصی بر حسن خان میکردند ولی اصلاً خود آقا جمال گفتم ببین یک قیافهها و چهرهها و یک حرف زدنها، سه مرحله است که مرد را دارای جذبه میکند که شما قوام السلطنه اصلاً قیافه این آدم را به کرنش وا میداشت، اصلاً بعضی از مثلاً عیزاللّه خان فولادوند اصلاً آنی که سنناً از او بالاتر بود، مالاً از او بالاتر بود، نمیدانم فهماً از او نمیتوانست بفهمد، ولی آن روزگاران صحبت از مال و اسب میشد آنها خود به خود کرنش میکشیدند، آقا جمال از آنهایی بود که هم از، دندان روی حرف نمیگذاشت، اگر چنانچه یک کسی میآمد میگفت حسن قلی، تو خودت میدانی که الیگودرزیها فهم آن جوری ندارند، خیلی حاضرجواب و به قولی خشن مسلک هستند، ولی آقا آنها نمیتوانستند در مقابل آقا جمال خشونت نشان به خرج بدهند، به محضی که در جلسهای به آن حاضر میشد که میدانند که چه غلطکاری کردند و این شاکی از ایشان شکایت کردند، این به رخش میکشید و دیوانه با او سؤال و جواب میکرد. به جدش قسم این حرفهایی که میزنم به اندازه سر سوزنی نیست که من بخواهم تو را خوشحال بکنم. آن چیزی که دیدم که در زمان طفولیت که ببین هر امری که در طفولیت در کوچکی به ذهن آدم میخورد، همان موقع خیلی بزرگ است برای اینکه من آن موقع مثلاً حاضر جوابی کردن از یک سرباز برایم یک مسأله درشتی جلوه میکرد، این اعمال مثلاً بیاعتنایی آقای آقاجمال نسبت به حاج ابوطالب و حاج احمد و نمیدانم دیگری میکرد آن را یک حالت،
مصاحبه کننده: دیده بودید شما چیزی از این خصلتهایش چیزی دیده بودید در مجالس و اینها؟
مصاحبه شونده: ده مرتبه، ده مرتبه در واقع اعمال، گفتم من با پسر حاج ابوطالب میرزا رحیم بودیم، اکثر زمانها من آنجا بودم، در یک روزی که به قول معروف اتفاق افتاده بود که برخورد لفظی بین حاج ابوطالب و آقاجمال اتفاق افتاده بود، آقاجمال میگفت، تو خب میرزا آقا پدرت است در واقع هنوز هم شاید در ذهنت باشد، تو میرزا آقا را یادت رفته است حالا اصلاً با من (نامفهوم) بکنی. آن یک کمی با خویشاوندان الیگودرزی گفته بود که در روضهخوانیهای محرمتان خدمت آقا نروید. این مایه اولیه بود، (نامفهوم) از آن روز به بعد حاج ابوطالب اصلاً لال شد نتوانست جواب بدهد، از آن تاریخ به بعد گودرزیهایی که، گودرزیها معمولاً عده زیادی (نامفهوم) بودند، آنهایی که در ده محمدرضا مینشستند، آن حرمت قدیمی خودشان را به وجود آوردند.
مصاحبه کننده: حاج آقا ببخشید وجه تسمیه ده تیرونی و ده محمدرضا چیه؟ چرا میگویند ده تیرونی، چرا میگویند ده محمدرضا؟
مصاحبه شونده: خب ده محمدرضا گفتند به خاطر این است یک من یادم رفت، یک باغی یک جایی علی گودرزی و بعد علی پسر حاج ابوطالب و این بعد علی پسر حاج ابوطالب و این عزیزخانیها بالای کوچهی سرلکها انتهای کوچهی سرلکها در تقریباً پنجاه متر، شصت متر به آسیاب گوشه یال میرسد یک باغ، یک باغ سبزی کاری و این حرفها بود که؛
مصاحبه کننده: همین جایی که خانه عزیزخان هم الآن همان جا است؛
مصاحبه شونده: بله. اینجا خیلی وسیع بود، زمین بود و باغ بود و آثار قلعه توی آن بود. یک قلعهای توی آن بود که به آن میگفتند قلعهی گودرز و میگفتند آنهایی که در آن مثلاً همان من ابراهیم بود اسم آن رضایه، اسم پسرش هم فیروز بود؛
مصاحبه کننده: فیروز آره.
مصاحبه شونده: آهان فیروز بود که به قول معروف؛
مصاحبه کننده: حاج ابراهیم رضایی.
مصاحبه شونده: از او پرسیدم که به چه مناسبت، میگفت که پسر آن گودرزی که صاحب این قلعه بوده اسمش محمدرضا بوده و اول آن این باغ را ساخته و بعد چون مردم هجوم آوردند هی دیدند. آخر یک دفعه سیل آمده بوده آن قسمتهای وسط را اصلاً سیل برده بوده؛
مصاحبه کننده: آب برده بوده.
مصاحبه شونده: الیگودرز این بود که رفته بودند بلندی. میگفت به پاس خاطر اسم پسر گودرز که محمدرضا بوده به این مناسبت اسم این ده را گذاشتند. دهی بوده، ده تازهای بوده فقط قلعهی ما، قلعه آنها آنجا ساخته شده بوده و ساختمان توی آن نبوده و بعدها هم که وسعت پیدا کرد الآن (نامفهوم) کم ساختمان داشت. آن تیزونی یا تهرانی هم اصلاً جادهی تهران از آنجا عبور میکرد از آن ده بعد یک محلهاش هم به نام ورزندان است حالا کلمهی ده در الفاظ قدیمی زمان پهلوی و او بیشتر اثر میکرده. مثلاً همیشه کلمهی وبان وبا مثلاً ده یک حالت وباری داشته. روی این حساب بعد از زندان اینجا مثلاً این بزرگ بوده الیگودرز و یکی از آن مواردی که حالا من داشتم مینوشتم دیگر نتوانستم چشمم یاری نکرد در زبان حماسی سر زبانها این است که گودرزی که پهلوان زمان کیان بوده و پسرش گیو بوده و گیو هم داماد رستم بوده از نظر حماسی و این حرفها و شایع است که گودرز در شرق در غرب اصفهان سکونت داشته و چون این آثار و مثلاً در همان سالهایی که من شناسنامه صادر میکردم الیگودرز سالی سی نفر نام اسمشان گودرز بود آن هم به کلمهی گودرز یک علاقهی مفرطی دارد که کلمهی اسم افراد گودرز بودن روی آن عرق همان گودرز بودن و سابق بر این هم یکی دوتا نزدیک به الیگودرز یک تپههای کوچکی هست که یکیاش همین سر راه ازنا به الیگودرز است که از آن هم به قول معروف هم تنور بیرون آوردن هم یک آلات در واقع (نامفهوم) که قلعهها و از این حرفها هم در آن وجود داشته.
مصاحبه کننده: پس ورزندان بعد از زندان.
مصاحبه شونده: بعد دو مرتبه، سه مرتبه بختیاریها در اینجا شرکت کردند و باعث تخریب عقب ماندنش تا آن روز تا سال 1330 الیگودرز یک ده بزرگ یک قصبه بزرگی بود آنها در زمان نادرشاه و کریمخان زند و آن فتحعلیخان بختیاری که میآمدند میخواستند اینجا را هم (نامفهوم) خودش بکند ناراحتی ایجاد میکرده مردم گریز پایی پیدا کردند، دوم اینکه همان دوتا خان زمان تقریباً آخرین سلسلهی قاجاریه و اوایل حکومت پهلوی هم دوتا خان بختیاری آمد به الیگودرز آنها هم باعث عقب ماندگی الیگودرز شدند ولی بعد حالا انقلاب الیگودرز در زمان رضاشاه هم مقداری بستن این ادارات و از این جور حرفها در الیگودرز جابهجا کردن اینها به وسیلهی رضاشاه انجام گرفت که اینجا یک مرکزی قرار داد و الآن همیشه کارهای این منطقه (نامفهوم) گلپایگان باشد یا به بروجرد باشد یا به اراک باشد. یعنی الآن چندین بار من جور با جور سند به اصطلاح سند آموزش و پرورشی که آن روز معارف اسمش بود آن روز مثلاً ما جزو بروجرد بود که خوب از بروجرد معلم و به اصطلاح برایمان بفرستند. از نظر ادارهی دارایی خوب بود مثلاً بروند به گلپایگان این تابع همهی این چهار شهر بود ولی بعد مستقل شد و الیگودرز شد و شهری شد و حالا هم که انقلاب شده آپارتمان پنج طبقه و شش طبقه رفته بالا.
مصاحبه کننده: الیگودرز آقای بساک با بروجرد تا یک مقطعی نماینده هم ظاهراً یک نماینده توی مجلس داشتند.
مصاحبه شونده: بله.
مصاحبه کننده: تا یک مقطعی حتی یک نفر هم ظاهراً چند دوره نماینده بود.
مصاحبه شونده: مشترکاً؛
مصاحبه کننده: عرض میکنم مشترک بودند یک فردی هم چند دوره ظاهراً نماینده بوده؟
مصاحبه شونده: بله بله یک آقای اعتبارالدولهای بود که آن وکیل میشد بعد که امیر قاسمخان در سال 1318 رو گرفت به پاس خاطر زن تیمسار پولادوند، زن تیمسار فولادوند دختر معتمد السلطنه برادر قوام سلطنه روی این حساب، آنکه روی کار آمد دو دوره، سه دوره همین طوری پشت سر هم فولادوندها وکیل شدند بعد مشترکاً برای اینکه رأی بیاورند در سال 1330 با حسنخان هم قرار شدند و من جزو انجمن ده محمدرضا بودم تو مسجد ده محمدرضا رأی میشدند یک نوع آبی تهیه کرده بودند که این آبکی بود یعنی به شکل آب بود ولی انگشت به آن میزدی بعد از مثلاً دو ثانیه، سه ثانیه یک لک سیاهی پیدا میکرد مثل همان لکی که هر چی حتی با سنگ پا هم؛
مصاحبه کننده: پاک نمیشد.
مصاحبه شونده: آن لک پاک نمیشد. که من گفتم در طفولیتم هم زرنگ بودم هم اینکه به قول معروف ابتکاری حرف مثلاً میزدند عبدالوندها که میزدند مثلاً من مخالف بودم و میشناختمشان میگفتم انگشت بزن، میزد میگفت خب چی کارش کنم؟ میگفتم بزن تو (نامفهوم) آخر یک کسی گفت یکی از همین الیگودرزیها که طرفدار همین امیرحسین پولادوند بود او یک لک اینجایش بود یک سیاهی طبیعی همین جا (نامفهوم) همه را لکهدار میکردند. بعد آقا خسرو که اتفاقاً ما با هم رفیق و هم منزل و هم دوره بودیم خلاصه این آمد تو سالن به جدت قسم من اصلاً هیچ نسبت به این امرها آن قدر نامردی به خرج نمیدادم، جوانمردی هم داشتم حتی وقتی هم میآمد بلند میشدم میرفتم دم در با آن سلام و تعارف میکردم بعد چندین بار مکرر آمد آن نظامی جلوی دفعهی آخری عصبانی شد که آقا اذیت نکن آن نمیخواهد یارو سماجت کرد این (نامفهوم) به آن زد آن خیال کرد که من این دستور را دادم خلاصه به من کینه ورزید و دستور داد یک اسبی از من دزدیدند بعد که باز مجدداً یک دورهای از آن گذشت رفتم (نامفهوم) از درش بیرون آوردم.
مصاحبه کننده: این مسجد ده محمدرضا که فرمودید این قدمت مسجد میدانید از کی بوده چون مرحوم بابابزرگ، مرحوم آقا جمال توی آنجا نماز میخواند.
مصاحبه شونده: من این مسجد را دیده بودم به صورت همان لختی یعنی مخروبگی و نمیدانم این چیز داشتم ولی در موقعیتی که آباد شده در الیگودرز نبودم من.
مصاحبه شونده: نبودید آنجا.
مصاحبه کننده: چون توی اسنادی که ما داریم مسجد جامع را مرحوم آقا جمال ساخته تو مکاتباتی که با مرحوم آقای گلپایگانی و اینها؛
مصاحبه شونده: هیچ برو برگهای هم نداریم که بالأخره این ارتباط؛
مصاحبه کننده: ولی خودش نماز را تو مسجد ده محمدرضا میخواند.
مصاحبه شونده: ارتباط مستقیم دارد اصلاً این مسجد. گفتم همان موقع هم در واقع مسجدی بود که آقا هم عموماً آنجا هم نماز میخواند؛
مصاحبه کننده: بله تا این اواخر هم ایشان نماز را مسجد ده محمدرضا؛
مصاحبه شونده: اکثراً هم که ماه محرم آنجا عزاداری میکردند آقا میآمد، من هم میرفتم. من هم به روضهی آقا جمال گریهام سخت میآمد هم یک آقای عزیزی بود که مکلا بود و وکیل دادگستری بود. آن هم خیلی خوب کلمات یعنی مظلوم بودن [30] خانواده امام حسین را به طریقی این دو نفر مجسم میکردند که اصلاً جلوی چشممان فکر آدم تجسم پیدا میکرد آدم خودش در همان جلسۀ حسین کشی.
مصاحبه کننده: همین محرم را که فرمودید من تا این اوایل هم یادم هست با اینکه سنم کم بود ولی توی محرمها معمولاً هیئتهای الیگودرز میآمدند از جلوی خانه اصلاً از داخل حیات خانهی ما رد میشدند. مرحوم آقا هم میایستاد توی آن بالکن سینه میزد بعد تمام هیئتهای محلات مثلاً میگفتند هیئت ورزندان، هیئت مجیون، هیئت دتیرونی میآمدند از یک در خانهای بود وارد میشدند از آن در آن طرفی از حیاط خارج میشدند این برنامه را تو محرمها معمولاً داشتیم، ایشان هم سیاه میپوشید خودش میایستاد آن بالا.
مصاحبه کننده: علما معمولاً همان آقای ابن الرضا که آنجا به این شکل خانه دارند هیئتهای خوانسار میآمدند.
مصاحبه کننده: شما اگر چیز دیگری دارید تکمیلی بپرسید. خب آقای بسحاق ما خیلی استفاده کردیم.
مصاحبه شونده: من خیال نمیکنم اینکه عرایضم اینقدر ارزش داشته باشند که،
مصاحبه کننده: نخیر بسیار،
مصاحبه شونده: منتها من چون ذاتاً در ذاتم سررشته شده در حضورتان نخواستم اظهار نفی بکنم که من چیزی نمیدانم.
مصاحبه کننده: محبت دارید شما؛ شما یک کتاب هم داشتید مینوشتید، آن کتاب به کجا رسید آقای بساق.
مصاحبه شونده: عرضم کنم مال الیگودرز را نوشتم تا آنجایی که آشنایی داشتم حتی در همان دورانی هم که مدرسه میرفتم وقتی میرفتم سر (نامفهوم) آنجا نقشه الیگودرز را هم میکشیدند و آنهایی که میشناختند و آگاهی داشتند بر موقعیتی که داشتند که برای الیگودرز هم گه گاه در واقع به قول معروف عملی انجام میدادند یا توسلی به جایی میجستند آنها را هم حاج احمد از حاج ابوطالب بیشتر توسل میکرد به (نامفهوم) که برای الیگودرز آقا کاری بکند و واقعاً بعد از اینکه ازنا را مرکز منطقه بکنند (نامفهوم) آمد به الیگودرز نه حاج احمد آمد نه حاج ابوطالبی هیچ کدام از اینها نیامدند در واقع، استقبالشان.
مصاحبه کننده: آن کتاب را به جایی رساندید؟
مصاحبه شونده: آن کتاب را دادم،
مصاحبه کننده: چون چند سال پیش یکی دوبار صحبت شد فرمودید میخواهم بدهم برای چاپ و اینها.
مصاحبه شونده: عرض کردم یکی از دفترچههایی که من با گلبانگ صبح اراک سر و کار داشتم همه روزه و همه هفتهای که هر هفته ساعت هفت رادیو یک سوژهای را تعیین میکرد و تا آخر هفته دربارهی آن سوژه گفتوگو میکرد، من همان روز دوم که به من تلفن میکردند شعری میساختم، یک دفترچهای شده خب پسرم حسن خیلی نسبت به من محبت پدر و فرزندیاش اضافه است از آن چیزی که من از او انتظار دارم، این برای اینکه من را خوشحال بکند داد این را چاپ کردند ولی به قدری کلمات را پس و پیش و غلط نوشتند از این بابت،
مصاحبه کننده: این راجع به کجا است؟ اطلاعات کجا است؟ راجع به الیگودرز است.
مصاحبه شونده: آن کتاب را که نوشتم همهاش دربارهی الیگودرز و تاریخ نداشتن تقریباً جمعیت زیاد و نبودن ادارات و بعد همان طوری که به مرور زمان مدرسه نداشتند که فقط یک مدرسه داشت که و این یک مدرسه هم تا کلاس شش بیشتر نبوده است با دختران بوده است، ادارات نبوده است ولی خب مردمانش به هر صورت این کارها را میکردند که نیازمندیهایشان را از روستاها، انگورفروشی و از این حرفها تأمین میکردند ولی از 1330 به بعد اینها موقعیتشان را یک مرتبه تغییر دادند و قوی شدند و حتی تقاضاهایی که از دولت میکنند خیلی در واقع خشن و خیلی همان تقاضاها هم انجام میگیردند من جمله ساختن این پلی که نیاز در واقع مبرم الیگودرز بود که سالها زمستانها برش بین الیگودرزی که مرکز تقریباً بازار و خریدش در یک قسمت شرق یا جنوب الیگودرز بود آن محله دیگری که تازهسازتر از الیگودرز بود و مردمینی که در آنجا مینشستند اکثراً کارمندان دولت بودند چون الیگودرز ساختمانهای داخلی آن قدرها نداشت که مستأجری داشته باشند، الیگودرز فقط ده محمدرضایی بود که هم افرادی که در آن زندگی میکردند متمکن بودند و هم خانههایشان قابل سکونت بود و به هر صورت از این مقولهها نوشتند و حتی قدرت شجاعت الیگودرزیها در این بود که با اینکه آقای سجادی مبرزترین وکیل ایران است. آن وکیل د آقایان خیامی شد ولی زورش به حد احمد توکلی و آن عدهای که ادعای انجمنی شهر الیگودرز و اینها میکنم که از بیم خود الیگودرز هستند این قدر توانایی به خرج دادند که آن بدهکاری که با قدرت ظالمانه میخواست گرفته بشود نتوانستند این عمل را انجام بدهند و خانوادههایی هستند که الیگودرز میشود گفت شهری است که یک روزی باید اسمش شهر مسافرخانه قرار بدهیم برای اینکه ارجاع کارهای مردمی روستاهای الیگودرز و بزرگان و سرمایهداران روستاهایی که الیگودرز بود این وقتی که به الیگودرز ارجاع میکردند چون مسافرخانه نداشت الیگودرزیها این قدر با اینها برخوردهای مربوطه داشتند که هر کدام از اینها به خانهی یکی از این افراد الیگودرزنشین میرفتند و آن شخص هم با نهایت خوشرویی میزبانی میکرد از آنها تا اینکه کمکم بالأخره یکی دوتا مسافرخانههای کوچک درست شده که بالأخره هر کسی که به الیگودرز برود آسایشی دارد این جوری نیست که به خانهی مردم برود و به هر صورت مردمان باهوش و پشتکار داری دارد که میشود گفت این شهر را شهر خودساخته به نام الآن عمله یک فردی داریم که زاهد مسلک است این هنوز هم که پسرش دکتر است، جراح شده و محبوبیت پیدا کرده خود ایشان بیلش را سر شانهاش میگذارد و مثلاً میرود به کشاورزی و آبیاری میکند یا مثلاً آقای محمد نظری مثلاً یک (نامفهوم) آدم بیسرمایه بوده پسرش مسافر بوده یک آقایی صفر میرزایی بوده که این اصلاً در طفولیت برای خرید کتاب درسی و دفتر و قلم و این حرفها محصلین همکلاسش تهیه کرده باشند ولی الآن دارای فرزندان تحصیل کرده و لیسانس و دکترا و از این حرفها خلاصه یک همچین مواردهایی را در آن نوشته است. بعد از سیادتها و آقایانی که در آن جنبههای روحانیت دارند تعریف از آقای بربرودی هم که این علاقهای که به مردم آقا عنایت داشتند، آقا عنایت را آن قدر از نظر سوادی بعضیاش نمیخواندم ولی اصلاً نسبت به قیافهاش یک علاقه (نامفهوم).
مصاحبه کننده: خب خیلی ممنون آقای بسحاق، خیلی استفاده کردیم. بسیار مطالب خوبی بود حالا برای آخر بحث اگر احیاناً تمایل داشتید و آمادگی ذهنی داشتید از اشعار خودتان اگر چیزی خاطرتان هست یک شعر در وصف الیگودرز هر چی؛
مصاحبه شونده: من یکی دوتا شعر در ذهن خودم خود صاحب شعر به من نیرو داده آن تلمیح شعری که اصلش از یزید بوده که جناب حافظ در اول کتابش آورده آن را (نامفهوم) کردم که به همان معنایی آوردمش که یزید قبلاً آورده. یزید در نزدیکیهای عاشورا از عملش نزدیکیهای اربعین از عملش خیلی پشیمان شده و خیلی درباره عظمت امام حسین ساخته و به عربی فقط آقای حافظ دو مصرعش را داخل کرده
الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها و بقیهاش را خودش فارسی گفته من آن را حسینی کردم.
حسین از عشق معبودش چون آن شعر اول حافظ مصرع اول با مصرع دوم معنا و رسان هم نیستند الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها. ارتباطی با تشنگی [40] نمیتواند داشته باشد، حسین از عشق معبودش که شور افکند بر دلها، که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها؛ به زیر تیغ شمر دون بگفت او با لب عطشان، اَلی یا ایها الساقی ادر کأساً و ناولها، چون در این شعر این است که ای ساقی آن کاسهی آبت را به گردش دربیاور و به من بده تا من تناول کنم، نبودی غافل از آنکه شهید کربلا گردد، که سالک بیخبر نبود راه و رسم منزل را، اینها از نظر معنا رساندن هر دو مصرع به هم در واقع یک کمی غنی شده و الآن نه اینکه مصرع من از مصرع حافظ قویتر است، نه این جوری نیست، این از آن بابت است و اِلا من کجا حافظ کجا؟ چه شد بشکافته فرق علیاکبر در آن لحظه (نامفهوم) که خون افتاد بر دلها، این یکی مطابقت میکند با همان عمل خود روز عاشورا؛ به زینب گفت شاه دین، ز بعد مرگ من خواهر گرت فریاد میدارد که بربندید محمل را، خب بعد از ظهر عاشورا در واقع شروع بساطها، به خاکستر نهان گردید سر سلطان دین، اما نهان کی ماند آن رازی که از او سازند محفلها؛ این یکی هر دو مصرع مال خودم است، چه شد بر نوک نی رأس شهیدان اندرون وادی، بشد (باید بروم بیاورم)
مصاحبه کننده: اذیت نکنید خودتان را آقای بسحاق، حالا همین نوشتهاش را بعداً میگیریم.
مصاحبه شونده: سرودهای چنین حافظ همی از پستی دنیا، متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها، این مصرع دومی است که یزید گفته است دنیا را ترک کن آنقدر دنیا اهمیتی ندارد، بگو بسا به هر محفل هماره جملهای (نامفهوم) که از سوی خدا باشد بسی (نامفهوم) به قاتلها.
مصاحبه کننده: احسنت حاج آقا. دست شما درد نکنه.
مصاحبه شونده: اگر اجازه بدهید برای اینکه تا بخواهند تا نشستید سکوت به وجود بیاید، سکوت الآن یک برودتی به نشست میدهد، من دفتر را بیاورم یک کمی، این همان ضیغم الممالک است، میرزا مهدی خان، این پدر پدر ما است، ایشان برادرش است. این آقای سردار اسفندیار خان سردار اسعد پدر پدر ملکه ثریا زن شاه و با این آقا باجناق بودند، عیال ایشان و عیال ایشان خواهر بودند اینها با هم با جناق بودند. این هم عکس پدر پدرم است، این هم پدر من، موقع مشروطیت که حمله کردند به تهران سردار اسد این دو نفر با هم، چون سردار اسد نسبت به پدر پدرم خیلی علاقه داشته است، همواره در واقع معاشر هم بودند و ایشان هم یک پسر شانزده هفده ساله بوده با این تفنگی که مبزر یک تفنگی بوده که اسمش مبزر بوده، هم کوتاه میشده، هم بلند میشد. این هم (نامفهوم) در حمله به تهران با پدر پدرم رفت. آن هم (نامفهوم)
مصاحبه کننده: بله دیگر کپی اینها است. گرفتم من قبلاً این عکسها را اسکن کردهام، همه را نوشتم.
مصاحبه شونده: دو، سهتا عکس پیدا کرده بودم از یخدونهای قدیمی که برای عمویم بوده است من کمتر میرفتم، خیلی دقت کردم یک سیدی با یک شیخی نشسته بودند پهلوی افراد مکلای و از این حرفها فکر میکردم که این سید ممکن است مرحوم حاج آقا احمد باشد و این هم ملا محمد بابای محمدتقی خان باشد. بعد سهتا بودند، پشت سر هم برداشتم من دقت کردم یکی از آن از عکسها، یکی را شناختم یکی از خوانین سرهبند بوده این فهمیدم که همه اینها مال سرهبندند، عموی من مأمور سرهبند بوده است و با خوانینشان روابط داشته اینها را آنجا فتوکپی کرده، الآن میخواستم این را به صورت کتاب بیرون بیاید ممکن است معترض پیدا بکنه آن فرد. من یکی، دو (نامفهوم) خیلی شباهت به بچههای مرحوم محمدحسین خان، آن آقایان علیاصغرخان و حسن خان و این حرفها باشد، نوشته جناب آقا حسام عزیز ما، معترض ممکن است پیدا بکند.
اربعین بهترین خلق خدا است، این اشارت رو به شاه کربلاست، آنکه سرمست از می توحید شد، مستیاش در کربلا تأیید شد، رو یک سر از بیابان حجاز، سوی قربانگاه عشق بینیاز، با دو صد شور و هزاران اشتیاق، خیمه رفت تنها به صحرای عراق، دست از جان شست و ترک سر نمود، زان سپس منزل در آن کشور نمود، کوس وحدت را به صد شور و نوا، زد حسینی بر زمین نینوا، ذوالجنانش زد همی جولان عشق، تاخت مستانه سوی میدان عشق، معنی توحید را تکمیل کرد، معنی توحید را کرد آشکار، آن همایون خسرو گردونمدار، پایهی جام محبت را گرفت، عرصهی میدان وحدت را گرفت، کشتی خود را به موج غم فکند، در جهان شوری از آن ماتم بکند، نقشهی توحید را تکمیل کرد، در ره مأمون بس تعجیل کرد، سر به شط بنداخت، اندر راه حق، تاج خونین زد به سر آن شاه حق، ریخت خون پاک او چون بر زمین، آبیاری شد ز خونش ملک دین، گفت بساق با غم دل این سرود، بر شهیدان جملگی باشد درود. نوع شعرهایم بر همین منوال است.
مصاحبه کننده: احسنت حاج آقا، این را برای چند سال پیش سرودین؟
مصاحبه شونده: اینها تقریباً برای ده، دوازده سال پیش است که در واقع چشمم خوب کار میکرد ولی حالا چشمم از کار افتاده است. این شعری است که برای حضرت؛ نالهها از درد کردن کار هر فرزانه نیست، ساختن با سوختن خود عالمی دیگر بوَد، با غم خود خو گرفتن کار هر دیوانه نیست، آنکه از غم نئشه گردد، از خوشی گردد ملول، مست را حاجت دگر بر ساغر و پیمانه نیست، تا نسوزی خود ز سود دیگران آگه نهی، شمع را آگاهی از سوز دل پروانه نیست، درد را در دل نهان کردن نه امری مشکل است، پیش ناکس شکوه از درد درون مردانه نیست، صورت خود را به سیلی سرخ میباید نمود، سخره بر دشمن به (نامفهوم) مستانه نیست، گر به کاخی بوم بنشیند دمی دلخور مشو، جغد را مسکن به جز در گوشهی ویرانه نیست، خانه گر پر شد ز دزدان در لباس شهنگی، دزد را در زندگانی خانه و کاشانه نیست، تلخی و شیرینی دنیا نپاید با کسی، این سخن بشنو ز بساق، این دیگر افسانه نیست. اینها را صبحها ساعت هفت در واقع برای گلبانگ اجرا میکردیم.
مصاحبه کننده: دست شما درد نکند.
مصاحبه شونده: بختیاری روستایی، هی خدا هی که به ذاتت میرسد دیاری، لم یلد هیری، لم یولدی و غفاری، (نامفهوم) مثل تو، سیو که ما چی تونی دارم و تو مثل خوتی کی داری، این را وقتی خدمت علما قرائت کردم فرمودند که تو توحید را به زبان لری آوردی، متوجه اصل معنا شدی شما؟
مصاحبه کننده: بله، کاملاً.
مصاحبه شونده: تینا نیوم مثل تو، سیو که ما چی تونی دارم و تو مثل خوتی کی داری، عیب و نقص همه را دیدی و هیچ کشیدی، شهد اللّه به خدا که حقا که خود ستاری، این همه ظلم که ظالم اِکنه بر مظلوم، سی چه جرمش نیکنی، کاری به کار.
مصاحبه با استاد سید کمال¬الدیّن رضوی
(در حال تطبیق)
مصاحبه شونده: بسم اللّه الرحمن الرحیم. «رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَيسِّرْ لِي أَمْرِي وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسَانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي» توفیقی برای من پیش آمده که دربارهی شخصیت بزرگ و فرهیخته و دانشمند گذشته در گذشته عرایضی را عرضه بدارم. من از ابتدای نوجوانی در خدمت آن بزرگوار ساعت 5 صبح میآمدم منزلشان تا ساعت 6:30 درس میگرفتم بعد هم که به سن بیشتری رسیدم گاهگاهی فرصتی پیش میآمد میآمدم خدمتشان. عظمت شخصیت ایشان از نظر همه روشن و بدیهی است، منتها همان طور که فرمودید ابعاد زندگی ایشان ناشناخته مانده و حق هم همین است که به این وسیله عاملی بشود برای معرفی شخصیت آن بزرگوار. تا جایی که یاد دارم ایشان از اراک که مرحوم آیتاللّه حائری تصمیم گرفتند بروند قم به وسیله ایشان با مرحوم آیتاللّه گلپایگانی و مرحوم آیتاللّه مرعشی در خدمت آیتاللّه حائری رفتند قم. منتها یکی دیگر از فضلای منطقه مرحوم شیخ فضلاللّه ناصر بربرودی که از مریدان و سرسپردگان مرحوم آقا بودند با ایشان هم منزل و هم دم خور بودند. منتهی مسألۀ کشف حجاب که پیش آمد به وسیله پهلوی مرحوم آقا و مرحوم شیخ فضلاللّه قم را ترک کردند و آمدند به منطقه. مرحوم شیخ فضلاللّه که رفت در همان روستای گندمینه ساکن شد و نفله شد تقریباً چیزی از آن مشهود نشد ولی مرحوم آقا در الیگودرز مشغول افاضه بودند به خصوص در کار سیاست هم بودند و حتی در مورد مخالفت با فولادوند که به وسیلۀ ساواک و فرماندار زمان تأیید شده بود آقا مخالفتی کردند و جمعیتی در میدان شهرداری امروز جمع شدند و آقا آنجا بیاناتی ایراد فرمودند که باعث شد بر خلاف فولادوند اقداماتی صورت بگیرد. حقیر آن روز معاون دبیرستان بودم و نزدیک جریان امر بودم. دیدم که چه جور مردم از ایشان تبعیت میکنند و فرمان برداری دارند و چگونه دستورات و اوامرشان را به مرحلۀ اجرا درمیآورند. گذشته از تلمذی که در حضور محترمشان داشتم همان طور که اشاره فرمودید نسبت خویشی ما عامل دیگری بود که من در طی هفته یکی دو بار به خدمتشان برسم و از بیانات و فرمایشاتشان استفاده کنم. روشن نیست برای من که قطعاً چه برنامهای را شما در این مورد میخواهید اجرا کنید و من چه خدمتی میتوانم در این زمینه انجام بدهم؟ اگر روشن بفرمایید و هدایت کنید و راهنمایی بفرمایید که باید چه کنم در خدمتتان هستم.
مصاحبه کننده: خدمت شما آقا رضوی همین شروعی که بود شروع خیلی خوبی است یعنی حالا من فکر میکنم یک گام عقبتر برویم به واسطه همان نسبتی که داریم و ریشه و اصل هستیم اگر اطلاعاتی راجع به اصلاً اجدادشان مرحوم آسید احمد چگونه اینها از خوانسار آمدند، اصفهان بودند، چه جوری آمدند الیگودرز چون جد همهمان یکی هست تو این زمینهها اگر اطلاعاتی دارید بفرمایید تا یواش یواش وارد بحث حالا؛
مصاحبه شونده: تا آنجایی که من از بزرگان شنیدم مرحوم آقای آسید احمد که از فقها بودند و صاحب کرامات مخصوصاً افراد مسن آن زمان توضیح دادند برای من آقا زمانی کسالت داشتند و در زمستان بود اصرار داشتند که اگر کبکی میشد استفاده کنیم گوشت کبکی و در آن زمستان این جور که آنها میگفتند کبکی پرید تو خانه و گرفتند و مورد استفاده قرار دادند منظور عرضم این است که آقا صاحب کرامت بودند. پدربزرگ من و مرحوم آقای آسید احمد و آقای آسید اسماعیل پدر مرحوم آقا میرزا محمدمهدی؛ اینها از خوانسار رفتند اصفهان و بعد از اصفهان آمدند الیگودرز که در اینجا ساکن شدند.
مصاحبه کننده: یعنی ورودشان از الیگودرز از اصفهان بوده؟
مصاحبه شونده: بله.
مصاحبه کننده: از خوانسار نبوده؛
مصاحبه شونده: بله اول از خوانسار رفتند اصفهان.
مصاحبه کننده: مرحوم آقای آسید احمد که الآن خب مرقدشان هم در همان قبرستان چغا هست دیگر.
مصاحبه شونده: بله بله.
مصاحبه کننده: همهی آقایان سادات آنجا معمولاً توی همان قبرستان چغا است. ایشان سهتا پسر داشته مرحوم آقای هیبتاللّه، آقای شمس و مرحوم آقا جمال که پسر کوچکش بوده؛
مصاحبه شونده: بله.
مصاحبه کننده: راجع به آن برادران دیگرش هم اگر اطلاعاتی دارید راجع به آقا هیبتاللّه اگر چیزی دارید و بعد هم برویم سراغ آقای شمس.
مصاحبه شونده: من متأسفانه حضور آن دو بزرگوار را درک نکردم.
مصاحبه کننده: مرحوم آقای شمس هم ندیدید؟
مصاحبه شونده: هیچ کدامشان و اطلاعی دربارهی آنها ندارم.
مصاحبه کننده: خب مرحوم آقای آسید جمالالدین همان جور که فرمودید شاگرد مرحوم آیتاللّه حائری بودند؛
مصاحبه شونده: بله.
مصاحبه کننده: و در قم درس میخواندند و بعد هم به الیگودرز که آمدند حالا به حسب اتفاق آن گواهی اشتغال ایشان هم که توسط مرحوم آقا سید محمدتقی خوانساری و آقا شیخ عبدالکریم حائری؛
مصاحبه شونده: تأیید شده بودند.
مصاحبه کننده: بله تأیید شده بود آن م یک نسخهای از آن را داشتیم که حالا ایشان بعد که توی الیگودرز آمد و مستقر شد در الیگودرز. الیگودرزیها آقای رضوی ما وقتی راجع به مرحوم آقای بربرودی صحبت میکنیم خب خیلیها اطلاعاتی راجع به اینکه ایشان منشأ خدمات اجتماعی بودند. مثلاً احداث بیمارستان در الیگودرز؛
مصاحبه شونده: بله.
مصاحبه کننده: یا آوردن مثلاً دبیرستان و دبیرستان و حالا آن مقاطع تحصیلی را، تو این ابعاد فعالیتهای اجتماعی ایشان هم اگر اطلاعاتی دارید، همین بحث بیمارستان و مدرسه و یا اگر کارهای عامالمنفعه این جوری اگر چیزی هست این را هم بفرمایید.
مصاحبه شونده: از کارهایی که در این زمینه فعالیت مثمر داشتند یکی، افتتاح کلاسهای دبیرستان بود که به وسیلهی ایشان انجام گرفت و یکی هم تهیه زمینی برای بیمارستان که مورد تصویب ایشان قرار گرفت و بعد هم ساختمان بیمارستان در آن زمین احداث شد که؛
مصاحبه کننده: بیمارستانی که الآن معروف به هفده شهریور است؛
مصاحبه شونده: نخیر بیمارستان امام جعفر صادق، بله آن زمینهای بزرگ اطرافش هم الآن مشجر و مورد استفاده است.
مصاحبه کننده: این بحث دبیرستان را خود شما هم ظاهراً جزء آقای حمیدی هم همان مقطع به الیگودرز آمده بود برای تدریس، درست است؟ برای همان مقطع تحصیلی.
مصاحبه شونده: بعد از مدتی که آقای حمیدی با آقای احمدینژاد و اینها کار تدریس را انجام میدادند ولی در آن وقت من فقط در خدمتشان بودم که این کار انجام میشد.
مصاحبه کننده: مرحوم آقا ظاهراً خودش در همان مقطع تحصیلی تدریس هم میکردند.
مصاحبه شونده: بله تدریس هم میکردند، به خصوص در مورد دادن نمره به محصلین میفرمودند که من نمره کم بلد نیستم بدهم همه را از دم نمره عالی به آنها میدادند.
مصاحبه کننده: درسهایی که میدادند چه بوده حاج آقا؟
مصاحبه شونده: فقه و عربی.
مصاحبه کننده: ادبیات عرب؟
مصاحبه شونده: ادبیات عرب، بله.
مصاحبه کننده: اسم کتابها را نمیدانید چه کتابهایی بوده است؟
مصاحبه شونده: نه متأسفانه.
مصاحبه کننده: آن مقطع تحصیلی بوده است، یعنی دروس حوزوی نبوده است، مقطع تحصیلی بوده است که آنجا آمده است. خب آقای رضوی شما خدمت ایشان درس هم خوانده بودید، همین که فرمودید صبحها میآمدید، یک مقدار فکر میکنم چیزی که شما خیلی بتوانید کمک بکنید آن ابعاد علمی و میزان تسلط، آقایان علماء و فقها معمولاً هر کدام در یک رشتهای تخصص و تبحر بیشتری دارند، بعضیها در فقهاند، بعضیها در فلسفه تبحری دارند، من تا جایی که میدانم ایشان در بحث فلسفه هم کارهایی کرده بود اگر این ابعاد علمیاش هم شما بتوانید چیزی بفرمایید.
مصاحبه شونده: عرض کنم که نقطهنظر اصلی ایشان حتی یادم است که کتابهای [حافظهام یاری نمیکند]،
مصاحبه کننده: در مباحث فلسفی چیزی؛
مصاحبه شونده: بله؛
مصاحبه کننده: اسفار و اربعه ملاصدرا؛
مصاحبه شونده: آنها را که تدریس میکردند، نه این کتابهای فلسفی که من دو جلد دادم خدمتشان؛
مصاحبه کننده: سیر حکمت در اروپا، محمدعلی فروغی؛
مصاحبه شونده: بله سیر حکمت در اروپا، محمدعلی فروغی؛
مصاحبه کننده: آن کتابها را دارم؛ آن کتابهای کوچکهایی که دادید به ایشان آنها هستند هنوز،
مصاحبه شونده: بله، مطالعه فرمودند و فرمودند که آدم فاضلی بود، بینش بالایی داشتند آقای فروغی.
مصاحبه کننده: شما خودتان بیشتر تو چه زمینهای از ایشان استفاده میکردید؛ در چه مبحثی؛
مصاحبه شونده: من ادبیات و عرب را بیشتر خدمت ایشان تلمذ کردم، که بیشتر صرف و نحو، مخصوصاً صرف و نحو که تأکید میفرمودند که اگر میخواهی موفق شوی در یادگیری مبانی ادبیات عرب، صرف و نحو را تقویت کنید، همین جور هم بود که من این سفارش ایشان را انجام دادم به حدی رسید که خدا رحمتشان کند، فرمودند که نیازی نیست که به من مراجعه کنید، من هر کس میآید کاری انجام دهد حوالهاش میکنم بیاید سراغ تو، این مطلب را فرمودند که از افتخاراتی که در زندگی دارم این فرمایش آقا است.
مصاحبه کننده: شما بر اساس همان هم بعداً خودتان تحصیلات دانشگاهی را هم در همان بحث ادبیات ادامه دادید.
مصاحبه شونده: بله من هم ادبیات فارسی را در دانشگاه مشهد استفاده کردم، چهار سال مشهد در خدمت حضرت ثامن الحجج، دانشکده ادبیات آن جا فارغ التحصیل رشته ادبیات فارسی شدم.
مصاحبه کننده: شما آقای رضوی فکر میکنم یک زمانی ملبس هم بودید درست است؟ من یک عکس دیدم از شما فکر میکنم.
مصاحبه شونده: در خدمت مرحوم والد مشرف شدم عتبات عالیات در نجف فرمودند که کمال بیا اینجا ملبس شو، قبول کردم و لباس پوشیدم، وقتی برگشتم الیگودرز 1326 من نوجوان بودم، آمدم الیگودرز، برخورد آن جور مورد علاقهی دیگران قرار نگرفتم به آن صورت، انتظار نداشتم که در آن لباس باشم، چون میخواستم در آن لباس آزاد باشم، از این رو با تجویز و صلاح دید مرحوم آقا که فرمودند بهتر این است که نظر جامعه را رعایت کنی، لباس را دربیاور و من هم لباس را درآوردم.
مصاحبه کننده: از آقایان دیگری که در الیگودرز پیش ایشان درس خواندند کسی خاطرتان هست، چه آقایانی که هستند، چه آقایانی که احتمالاً فوت کرده باشند.
مصاحبه شونده: تا جایی که اطلاع دارم مرحوم آقا حسین رضوینژاد هم از محضر ایشان استفاده کرد ولی دیگر در الیگودرز شایسته ندیدم که در خدمت ایشان باشد.
مصاحبه کننده: بله، از آقایان علمایی که حالا تو الیگودرز بودند و احیاناً هم بحث با ایشان بودند کسی خاطرتان هست به جز مرحوم آشیخ فضلاللّه؟
مصاحبه شونده: در سطح آقا کسی نبود در الیگودرز که مورد بحث و گفتوگو با ایشان قرار بگیرد، تنها کسی که بود مرحوم آشیخ فضلاللّه بود که آن هم در ده بود و گه گاه میآمد و میرفت ولی الیگودرز نبود فرد مطلع و آگاهی به آن صورت.
مصاحبه کننده: شما خصوصیتهای اخلاقیشان مخصوصاً طبعی مثل شوخطبعی داشتند؟
مصاحبه شونده: بله اتفاقاً؛
مصاحبه کننده: خاطراتی دارید بفرمایید.
مصاحبه شونده: بیاناتشان گه گاه استفاده میشد که مطلبی را به عنوان طنز و شوخی میگفتند، حتی سرودههایی را هم داشتند نمیدانم در خدمت آقای آقامحمد رحمۀ اللّه علیه دفترچهای بود نمیدانم به شما رسید یا نه؛
مصاحبه کننده: نخیر متأسفانه قبل از پدر در همان مراسم ترحیم بابابزرگ خیلی از این کتابها و دستنوشتهها و اینها از بین رفت، متأسفانه چیزی باقی نماند، یعنی از آن دستنوشتهها به ندرت تک و توک چیزی، ولی خاطرم هست دفتر شعر خوب داشت ایشان، اشعار زیادی هم داشت.
مصاحبه شونده: بله. در زمینههای مختلف سروده داشتند، حتی به زبان عربی هم سرودههایی داشتند که یک دفعه من در خدمتشان بودم به من فرمودند که بخوان اینها را و ببین نتیجهاش را، گفتم این را من نمیتوانم اظهار نظر در مورد نظر شما بکنم؛ سروده عربی هم داشت و همین جور که شما فرمودید در لباس طنز هم مطالبی را عنوان میکردند.
مصاحبه کننده: خاطر شریفتان هست چیزی را؟
مصاحبه شونده: نه متأسفانه.
مصاحبه کننده: حاج آقا عذرخواهی میکنم علماء معمولاً در قم ترجیح میدهند بایستند، علت هجرت آقا چه بوده است به الیگودرز؟
مصاحبه شونده: عرض کردم، علتش کشف حجاب بود که توسط پهلوی انجام گرفت و خانمها میبایست در مجالس شرکت کنند، مرحوم آقا و مرحوم آشیخ فضلاللّه این مطلب را قبول نکردند و آمدند به منطقه.
مصاحبه کننده: برای تبلیغ آمدند اینجا و ممانعت از؛
مصاحبه شونده: نه اول به خاطر همین مسئله آمدند و بعد هم اینکه وظیفه اخلاقی و انسانی
مصاحبه کننده: خودشان رعایت نکنند خانوادهها برای همین از دسترس عمال شاه فرار کردند آمدند شهر خودشان. بابابزرگ من چون بچه بودم در همین خانهای که الآن هستیم یک خاطرات جسته و گریخته در همان دوران کودکی دارم، همین که عرض کردم شعر، معمولاً در همین حیاط وقتی که با آبپاش گلها را آب میداد و راه میرفت، یک شعری را ایشان همیشه میخواند من یک بیتش را خاطرم هست که ولی بقیهاش را نمیدانم اگر شما خاطرتان هست ادامهاش را این،
مصاحبه شونده: از نظامی مخصوصاً میخواند.
مصاحبه کننده: این را حالا من شاعرش را نمیدانم. یک شعری بود که «امشب مگر به وقت نمیخواند این خروس» بعد دیگر خیلی هم ادامه داشت که من یادم نیست.
مصاحبه شونده: بله، یادم است که از اشعار نظامی مخصوصاً خیلی حفظ داشتند.
مصاحبه کننده: این شعری که من عرض کردم خدمت شما، میدانید که سروده که هست؟
مصاحبه شونده: نه سرودهاش را نمیدانم مال کی است. یک شعری هم که همیشه گاه گاهی عنوان میکردند، «ز راه صحبت هر روح با روح، دری از آشنایی هست مفتوح» این را عنوان میکردند، «نه آنی صحبت جانها به جانها، عجب قفلی است باید در زبانها» این شعر را عنوان میکردند که از نظامی است.
مصاحبه کننده: حاج عذرخواهی میکنم، از علمای وقت قم ایشان نمایندگی داشتند که نماینده علما باشند.
مصاحبه شونده: عرض کردم اینها چهار، پنج نفر بودند که از اراک در خدمت مرحوم حائری رفتند قم؛ یکی مرحوم آقا بود، یکی مرحوم شیخ فضلاللّه بود، مرحوم آیتاللّه مرعشی بود، مرحوم امام (ره) بود که اینها رفتند قم و مرحوم آقای گلپایگانی،
مصاحبه کننده: اینها به نوعی همتراز بودند یعنی در سطحی نبودند که از هم نمایندگی داشته باشند.
مصاحبه شونده: بله همسطح بودند تنها من از خود شیخ فضلاللّه (رح) شنیدم گفتم که آقایان پنج قران شهریه میگرفتند، مرحوم حائری به من هفت قران شهریه میداد.
مصاحبه کننده: من هم این را شنیده بودم.
مصاحبه شونده: ولی خب نفله شد مرحوم شیخ فضلاللّه، هیچ استفادهای نکرد.
مصاحبه کننده: بله هیچ ادامه ندادند.
مصاحبه شونده: حتی بزرگشان مرحوم شیخ عباس.
مصاحبه کننده: جدیداً فوت کردند.
آشیخ عباس چند سال پیش فوت کرد. من حالا آقای رضوی فرمودند یک خاطرهای خودم یادم هست همین اواخر، چون مرحوم شیخ فضلاللّه فکر میکنم سال 56 و 57 فوت کرد، بود. هم زمان با انقلاب یا شاید یک سال قبل از انقلاب، یک موقعی در همین خانهای که مش غلامرضا نشسته است اینجا یک تراس مانندی داشت ما هم بچه بودیم بازی میکردیم مرحوم آشیخ فضلاللّه هم اینجا بود کنار بابابزرگ نشسته بودند صحبت میکردند، آقای مرحوم آشیخ عباس هم آن جا نشسته بود و گوش میداد، بعد پدر خود من، مرحوم آقامحمد ایشان از ده آمد، کشاورزی میکرد، رسید یک مقداری دست و بالش خاکی بود، آشیخ فضلاللّه به آشیخ عباس میگفت من هر چه به تو میگویم برو مثل این آقامحمد کشاورزی بکن، تو از این راه به هیچ جایی نمیرسی، برو کشاورزی.
مصاحبه کننده من توی این اسنادی که دارم یک اسناد و مکاتباتی هست که بحث ساختن مسجد جامع الیگودرز است.
مصاحبه شونده: بله.
مصاحبه کننده: که اتفاقاً توی آن اسناد یک خانمی به نام خانم کبری نعمتی دیدم که یک شکایتی را مرحوم آقای گلپایگانی کرده که الیگودرز دارند حوزه علمیه و مسجد جامع میسازند یک بخشی از این زمین، زمین من است و من راضی نیستم که بعد من دیدم حضرت آیتاللّه گلپایگانی به بابابزرگ نوشتند که شما این موضوع را تو محل رسیدگی کنید اگر حقی ایشان دارد حقش را بدهید که و بعد هم که مسجد جامع ساخته شده یک نامهای را الآن از حضرت آیتاللّه گلپایگانی دادند به بابابزرگ که تشکر کرده از ایشان که در ساختن این مسجد جامع و مدرسه علمیه؛
مصاحبه شونده: بله بله. عامل اجرای مأموریت از طرف آقا مرحوم آقای آل طاها که از قم میآمدند اینجا؛
مصاحبه کننده: آقای آلطه؟
مصاحبه شونده: آقای آل طه شنیدم وضع حالش هم خوب نیست. ایشان تبلیغ برای جمعآوری تو این پاساژ قدیمی آقایان مدنی؛
مصاحبه کننده: مدنی بله.
مصاحبه شونده: آنجا به اصطلاح بیانات را ایراد کرد و همان جا عنوان کرد که برای جمعآوری پول که مقدار زیادی همان جا جمع شد برای تجدید ساختمان مسجد. بله آقای آل طه اجرای مأموریت از طرف آقا را و به خصوص سفارش مرحوم آیتاللّه گلپایگانی.
مصاحبه کننده: مرحوم بابابزرگ تو مسجد ده محمدرضا نماز میخواند؛
مصاحبه شونده: بله.
مصاحبه کننده: خودش اینجا معمولاً امام جماعتش را انجام میداد.
مصاحبه شونده: بله.
مصاحبه کننده: محرمها و مراسماتی که گرفته میشد این واعظهایی که میآمدند آن شاخصهایشان کی بودند کسانی که خیلی معروف بودند و منبری بودند.
مصاحبه شونده: در درجه اول همین مرحوم میگویم مرحوم خدا نگهاش دارد همین آقای آل طه بود که میآمد و دیگر نظرم نیست بودند افرادی که میآمدند از قم ولی یادم نمیآید.
مصاحبه کننده: شما از منبر و روضههایی که بابابزرگ چیزی خوانده باشند خاطرهتان هست؟ چون خودش یک موقعی منبرهای خوبی میرفت.
مصاحبه شونده: بله بله اینجا منبر میرفتند. متأثر میشود بله وقتی عنوان میکردند متأثر میشد و گریه میکرد. به خصوص آقای مدنی یک دهه عاشورا؛
مصاحبه کننده: روضه داشت.
مصاحبه شونده: روضه داشت که مرحوم آقا افاضه میکردند در همان ده روز.
مصاحبه کننده: بین ائمه به امام خاصی یا معصوم خاصی ارادت خاصی نشان میدادند؟
مصاحبه شونده: نه.
مصاحبه کننده: مخصوصاً در روضه. چون هر کدام از علما به یکی از معصومین وابستگی خاصی دارند.
مصاحبه شونده: تا جایی که من به ذهنم هست ویژگی خاصی برای یکی از ائمه قائل نمیشدند و به همه به یک چشم نگاه میکردند.
مصاحبه کننده: آقای رضوی از آقایانی که به نوعی بشناسند راجع به بابابزرگ اطلاعاتی داشته باشند کسی خاطرتان هست، فرمودید آقای حمیدی و آقای احمدینژاد؛
مصاحبه شونده: بله.
مصاحبه کننده: با حاج آقا مجتبی احتمالاً امروز خدمتشان باشیم، کسان دیگر فکر میکنید هستند که اطلاعاتی داشته باشند؟ آقای آل طه هم من پارسال دو سال پیش قم رفتم خدمتشان. رفتم با ایشان یک صحبتی کردم البته بنده خدا تقریباً نابینا شده؛
مصاحبه شونده: بله شنیدم.
مصاحبه کننده: چشمانش خیلی مشکل بینایی پیدا کرده ولی یک خاطرهای ایشان آنجا همان دو سال پیش که رفتیم برای من نقل کرد که فکر میکنم فیلمش هم هست ضبط کردیم. ایشان از قول مرحوم آقا نقل کردند گفتند که آقا فرمودند که من آن زمانی که در قم درس میخواندم خدمت مرحوم آشیخ عبدالکریم حائری بودیم یک مقطعی یک شبههای برایم پیش آمد، یک تردیدی برایم پیش آمد که معمولاً این آقایان علما و اینها یک مقاطع یک سؤالی و یک شبههای برایشان پیش میآید. گفتند که آقا فرمودند که من شبههای برایم پیش آمد که خب ما از کجا معلوم که این چیزی که ما داریم میگوییم و داریم خدمت مرحوم آشیخ درس میخوانیم این درست باشد. بعد گفت که آقا فرمودند که من شب خواب دیدم، خواب دیدم که کنار یک رودخانۀ قم قدم میزدم و از یک جویهای آبی از کانالهای مختلف توی رودخانۀ قم میآمد. این جوبها همه آبهای خیلی متعفن و لجن و کثیف و اینها میآمد توی این جوبهای مختلفی که میآمد یک نهر آبی را من دیدم که خیلی آب شفاف و زلالی است که به شکلی که حتی آن شن ریزههای کف آب دیده میشد و آب بسیار زلالی. گفتند آقا فرمودند که من تو خواب وقتی به این آب رسیدم برایم جالب بود که بروم ببینم منشأ این آب کجا است و رفتم ادامه دادم، ادامه دادم یک جایی دیدم که یک حالت چشمهمانندی هست آشیخ عبدالکریم آنجا نشسته و دستش را توی آب کرده دارد آب را تکان میدهد و از محل دست ایشان این آب زلال می¬آید. بعد گفتند آقا فرمودند من آنجا این شبههام، این تردیدم واقعاً بر طرف شد که این چیزی که ایشان میگوید حق است و این کاری که ما داریم دنبال میکنیم حق است.
مصاحبه شونده: درست است.
مصاحبه کننده: این را من از آقای آل طه نقل میکنم.
مصاحبه شونده: بله. من مطلبی را که در مورد علمای قم فرمودید نسبت خویشی مرحوم پدر با مرحوم آیتالله خوانساری داشتند که یک سفر که من در خدمتشان رفتیم قم و رفتیم خدمت آقا بعد آقا گفتند که آقا عنایت به پدرم میخواهیم برویم منزل صبیه میتوانی بیایی؟ مرحوم آیتاللّه خوانساری زمین بودند پدرم هم همین طور منتها پدرم فشار خون هم داشت که مشکلی بود بعد همین طور که یک مقداری راه رفتیم پدرم تکیهاش را داد بعد مرحوم آقای خوانساری فرمود آقا عنایت مثل اینکه نمیتوانی، بگذار درشکه صدا کنم، درشکه صدا کردند که با درشکه خدمت ایشان به این صورت رسیدند؛
مصاحبه کننده: مرحوم آسید محمدتقی خوانساری.
مصاحبه شونده: بله آیتاللّه خوانساری. بله آن نسبتی با چون با مرحوم آقا و آقا هم داشتند ایشان.
مصاحبه کننده: مراوداتی هم با علمای خوانسار داشتند چون که با هم نسبت هم داشتند با سادات غضنفری و؛
مصاحبه شونده: کی یعنی مراوده داشت؟
مصاحبه کننده: آسید جمال، مرحوم آسید جمال، علمای وقت خوانسار.
مصاحبه شونده: آن وقت نمیدانم.
مصاحبه کننده: چون تبار سادات رضوی برمیگردد به خوانسار.
مصاحبه شونده: بله بله.
مصاحبه کننده: بله گفتند که اصلاً خود اجداد ما از خوانسار مهاجرت کردند و اصفهان بعد هم الیگودرز.
مصاحبه شونده: من نمیدانم.
مصاحبه کننده: شما آیا. خودتان اگر چیز دیگری فکر میکنید تکمیل میکند راجع به ایشان در هر وجهی هر شکلی بفرمایید که دیگر.
مصاحبه شونده: من همین را میتوانم عرض کنم که گفتهها و ناگفتههای ما در مورد این شخصیت با عظمت خیلی نارسا و کم است. چون شخصیت ایشان در حد والایی است و یک زبان رسایی و اطلاع وسیعی میخواهد که بتواند این شخصیت را معرفی کند و من خودم را عاجز میدانم از اینکه بتوانم گوشهای از شخصیت با عظمت این بزرگوار را عرضه بدارم.
مصاحبه کننده: توی شهر الیگودرز هم یک اقداماتی ایشان میکرد توی منسوخ کردن بعضی رسم و رسومات یکیاش که آقای رضایی اشاره کرد این بحث دید و بازدیدهای عید و بردن در مسجد و اینها؛
مصاحبه شونده: بله.
مصاحبه کننده: توی این زمینه هم اگر مطلبی خاطرتان هست بفرمایید.
مصاحبه شونده: روزهای عید اول صبح منزل آقا و منزل ما که مرحوم والد حیات داشتند الیگودرزیها آن رئیس فامیل با جمعیتش میآمدند خیلی شلوغ و سنگین میشد که پذیرایی هم مشکل بود بعد مرحوم آقا عنوان کردند که یک راهی برای این من به نظرم رسیده و آن این است که همه در مسجد دید و بازدید را انجام بدهیم و این کار را اشاعه دادند که الآن همین طور ادامه دارد که روز عید به خصوص معذورین؛
مصاحبه کننده: معذورین.
مصاحبه شونده: میآید مسجد و همان جا دید و بازدید انجام میدهند.
مصاحبه کننده: هیئتهای عزاداری هم من همین اواخر باز دوران بچگی خودم خاطرم هست که اینجا همین خانۀ قدیمی که داشتیم هیئتها میآمدند اینجا هیئتهای سینهزنی؛
مصاحبه شونده: بله.
مصاحبه کننده: و مرحوم آقا هم میایستادند توی آن ترانس خودش؛
مصاحبه شونده: بله همین جوری بود. این سنتی بود که هیئتها سینهزنی میآمدند منزل آقا میآمدند منزل ما حتی یادم است که منزل ما که آمدند آن مرحوم عزت خدادادی نوحهخوان آن هیئت بود که مرحوم والد یک عبایی جایزه به اصطلاح دادند که آن پوشید و نوحه میخواند بله این سنت بود.
مصاحبه کننده: مرحوم آقا به پدر آقای رضایی، دایی عباس هم خیلی علاقه داشت.
مصاحبه شونده: بله.
مصاحبه کننده: دایی عباس خیلی محبت میکرد و میآمد همیشه اینجا دور و برش مخصوصاً این ایام آخر که دوران کسالت و بستریاش بود دایی عباس اینجا معمولاً ما میدیدیم که همیشه کنار و یک شعری هم حالا باز یادم افتاد شعرش یادم نیست ولی دایی عباس همیشه این را میخواند راجع به عصا. میگفت آقا هر وقت که عصا را دستش میگرفت با این پنجههایش روی عصای به قول خودمان یک وجبی میزد هر وجبش را یک شعری میگفت یا یک شعری حالا نمیدانم فارسی یا عربی بود این را دایی عباس یک چند بار نقل میکرد.
مصاحبه شونده: معمولاً رسم این بود که برای این عصا همان آیه قرآن را در مورد حضرت موسی هست که هی عصا (نامفهوم) این آنجا (نامفهوم). آیه قرآن بود.
مصاحبه کننده: همین را عرض کردم، یک چیزی دایی عباس؛
مصاحبه شونده: آیه قرآن بود. بله.
مصاحبه کننده: خب ما استفاده کردیم، دست شما دردنکنه.
مصاحبه شونده: خواهش میکنم.
مصاحبه کننده: حالا انشاءاللّه داریم تلاش میکنیم که اینها را به نوعی بتوانیم جمع و جور بکنیم، یک سری تصاویر و یک قطعه فیلم هم از ایشان پیدا کردم. یک فیلمی را سعید آقامرتضی، آن اوایل.
مصاحبه شونده: فرمایش میکنید، اولاً بحث مزاجی سعید چه طور شده؟
مصاحبه کننده: الحمدللّه خیلی بهتر شده است، من پریشب خانه آقا مرتضی بودم سؤال کردم، گفتند دیگر آن دارویی هم که میخورده تمام شده و کنار گذاشته و بهتر شده است. سعید خیلی از اول علاقهمند بود یک دوربین آن موقع از این دوربینهای آپارات دستی گرفته بود، همان شاید فکر میکنم یک سال قبل از فوت آقا هست، که جلوی همین در خانهی خودمان یک در حد بیست، سی ثانیه است. بابابزرگ میآید از در، منصور و حمید، بچههای آقامجتبی هم هستند زیر دستش را گرفتند که میآید از در میرود و یک نگاهی به دوربین میکند و رد میشود و میرود، یک فیلم پیدا کردم، عکس هم خب یک تعدادی توانستیم پیدا بکنیم، نوشتهها و این چیزها، کتابهایش را هم عرض کردم در آن مراسم ترحیم خودش خیلی از کتابهایش رفت، یعنی دیگر چیزی که باقی مانده است زیاد نیست که الآن پیش من است و آنجا نگهداری میکنم. در حاشیه کتابها من مرور میکردم خیلی از کتابها را دیدم که کتابهای مرحوم آسید احمد هستند، که خود آسید احمد نوشته است که من اینها را از کجا خریدم، چگونه خریدم، چگونه مطالعه کردم، و بعد به بابابزرگ رسیده است و بعضیها را خود ایشان در کنارشان بعضی حاشیهها را نوشته است و یک چیزهایی را تکمیل کرده است. اما آن دیوان اشعار متأسفانه آن نه چیزی باقی نماند، ندیدیم ما. حاج آقا این که بربرودی میفرمایند برای چی هست، شما هم.
مصاحبه شونده: خب این منطقه به دو قسمت جاپلق و بربرود عنوان میشد، بربرود این قسمت بالا و جاپلق منطقه پایین است، ازنا به بعد را جاپلق میگویند، بالا را بربرود میگویند، مرحوم آقا چون مال این منطقه بودند، فامیل بربرودی را به دنبال اسمشان گرفتند. آشیخ فضلاللّه به آقا ارادتی داشت زیاد که او خودش را ناصر بربرودی لقب گرفت از این جهت.
مصاحبه کننده: حالا اتفاقاً آقای رضوی یک نکته هم همین بود، چند سال پیش این آقای موسوی پسر آسید علی¬نقی یک کتابی را نوشته نمیدانم کتاب را دیدید؟
مصاحبه شونده: بله دادند آوردند، نسخهاش را برای من فرستاد.
مصاحبه کننده: ایشان که کتاب را جمعآوری میکرد به من هم مراجعه کرد راجع به مرحوم آقا یک اطلاعاتی خواست، من یک مختصری دادم گفتم حالا شما یک نمونه از آن کارت را ببینم که در چه وزن و سطحی میخواهی کتاب را بنویسی، در همان کتاب که بعداً اتفاقاً چاپ هم شده، من دیدم که این مرحوم آشیخ عباس ناصر بربرودی همین سؤال حاج آقا را پرسیده بود از او، که ایشان یک شرحی داده است، بعد که من آن شرح در کتاب را خواندم زنگ زدم به خدا رحمتش کند، آشیخ عباس، گفتم آقای آشیخ عباس برای چه تاریخ را تغییر میدهی؟ تا جایی که ما میدانیم همین فرمایش جناب عالی است، مرحوم آشیخ فضلاللّه بسیار ارادت به آقا داشت، خیلی خودش را انیس و مونس و یار ایشان میدانست و وقتی که آقا شناسنامهاش را بربرودی گرفت، ایشان ناصر بربرودی گرفت به عنوان یار؛ آشیخ عباس آنجا آن چیزی که داده بود به آقای موسوی این بود که ما در گذشته در همان گندمینه که بودیم فامیل را ناصرالاسلام بربرودی گرفته بودیم، ما ناصرالاسلام بودیم بعد به مرور زمان آن اسلامش افتاده است شده است ناصر بربردی.
مصاحبه شونده: مطلب همان بود که عرض کردم به خاطر اردات خاصی که به مرحوم آقا داشت این جوری لقب گرفت.
مصاحبه کننده: داستان امیرحسین خان را سؤال میپرسند.
مصاحبه شونده: ماست روی سرش.
مصاحبه کننده: کسانی که بودند آنجا، حالا احتمالاً آقا مجتبی هم خوب میداند چون آقا مجتبی خودش هم جزء دستگیرشدگان همان قائله بوده است.
مصاحبه شونده: بله.
مصاحبه کننده: آقای ناصر بهمنی بود که به رحمت خدا رفت، او ماست را ریخته بود.
مصاحبه شونده: من عرض کردم آن موقع من دبیرستان بودم، آنجا هم نزدیک بود به این جریان که سر و صدا را شنیدم و رفتم بیرون و دیدم که جمعیت ریختند سر فولادوند و مأموران نظامی آمدند نجاتش دادند.
مصاحبه کننده: از آقایان اخوان کسی هست که پیش بابابزرگ درسی، چیزی خوانده باشد، اطلاعاتی داشته باشد؟
مصاحبه شونده: آقا علاء، من پنج تا شش و نیم میآمدم خدمتشان، بعد آقا علاء از شش و نیم تا هفت و نیم میآمد خدمتشان.
مصاحبه کننده: ایشان چه؟ همان ادبیات و صرف و نحو و اینها؟
مصاحبه شونده: بله. ادبیات عرب میخواندند. بعد هم که چهارده سال فرهنگی بودند، بعد کنکور شرکت کردند رشته قضا و قاضی شدند، بقیه خدمتش هم به قضاوت انجام داد.
مصاحبه کننده: حالا انشاءاللّه با آقا علاء هم من یک تماس میگیرم و از ایشان هم میپرسم و اگر ببینم ایشان هم اطلاعاتی داشته باشد که حالا تهران مزاحمش میشویم.
مصاحبه شونده: انشاءاللّه.
مصاحبه کننده: فولاودند چه سالی بوده است؟ امیرحسین خان؟
مصاحبه شونده: نمیدانم. تعداد جمعیتشان زیاد است که یکی توکلی هستند و یکی گودرزی. بقیه کمتر هستند نسبت به اینها.
مصاحبه کننده: نقطه عطف مرحوم آسید جمال بوده است که اگر اتفاق خاصی میافتاده است ایشان وساطت میکردند یا امریه میفرمودند که مشکلات برطرف شود، شما خاطرهای، اتفاق خاصی مدنظرتان نیست.
مصاحبه شونده: نه مطلبی به این صورت نظر ندارم.
مصاحبه کننده: دست شما درد نکند.
مصاحبه شونده: وظیفه بود به خصوص در این زمینه من مدیونم که اگر پیش میآید در مورد عظمت شخصیت آن بزرگوار نظری بدهم و حرفی بزنم.
مصاحبه کننده: عکسها را قبلاً گرفتم.
مصاحبه شونده: پیدا کردم.
مصاحبه کننده: این را ندارم. مرحوم آقامرتضی احمدی است. مرحوم آقاعلی است، این هم میتوانم یک اسکنی از رویش بگیریم که عکس را برگردانیم که عکس مفقود نشود.
مصاحبه شونده: یک عکسی هم قاب کرده به اتاق داشتم.
مصاحبه کننده: بله، بله.
مصاحبه شونده: اتفاقاً آن روز تابستان بود از مشهد آمده بودم، آمده بودم خدمتشان بعد فرمودند که بیا یک عکسی با هم بگیریم. که آن عکس دو نفره را با هم گرفتیم.
مصاحبه کننده: آقامرتضی احمدی یک نسبتی هم داشت با بابابزرگ اینها ظاهراً.
مصاحبه شونده: بله.
مصاحبه کننده: چه نسبتی داشت؟ مادری بود ظاهراً.
مصاحبه شونده: عمه آقامرتضی بیبی مریم، بیبی مریم خانم مرحوم آقا بود، زن اولش بود، این از این جهت نسبت داشت.
مصاحبه کننده: آقای دکتر زهرایی هم چه نسبتی با بابابزرگ دارد؟
مصاحبه شونده: عمهزاده و داییزاده بودند، هم آقام، هم ایشان.
مصاحبه کننده: خوانساری بودند.
مصاحبه شونده: مرحوم دکتر زهرایی بزرگ، حاج دکتر که مجتهد بود،
مصاحبه کننده: خیلی آثار خطی و روی گندم نوشته است، روی برنج قرآن نوشته است و خیلی چیزهای دیگر.
مصاحبه شونده: من خودم از ایشان شنیدم که رفته بودند شمال، رفته بودند شهر شیرگاه، گفتند من تو سالن منتظر نشسته بودم منتظر قطار بودم، یک آقایی رد شد، یکی صدا کرد آقای خوانساری بیا، برگشت، بعد که آمد من از او پرسیدم آقا شما خوانساری هستید، گفت نه من اهل اینجا هستم، پرسیدم پس فامیلتان چطور است، گفت پدرم خوانساری بوده است و الآن هم اینجا است، خانه است. پدرم تعریف میکرد که پسر عمهام محمد خوانساری در زمان گرانی رفت سر به نیست شد و دیگر خبری از او نبود، که همان بود. دکتر زهرایی میگوید میتوانیم برویم او را ببینیم آقا، میروند آنجا و میگوید آقامحمد و دیگر هم را میشناسند و بعد معرفی میکند که پدرم الیگودرز است، آقا عنایت الیگودرز است. سال بعدش با پسرش آمدند الیگودرز که من بروجرد کلاس میدیدم نبودم. آمدند الیگودرز آقای خوانساری.
مصاحبه با آقای مجید رضایی سرلک
مصاحبه شونده: بسم اللّه الرحمن الرحیم. من یادم است پیش از اینکه بروم سربازی مرحوم آقا به صرف اینکه پدر من خواهرزادهاش بود آمد صله رحم کند یک شب آمد آنجا بعد اتفاقاً شب هم ماند. بعد ایشان جایش را انداختند توی یک اتاقی جداگانه من خودم رفتم توی حال خوابیدم گفتم شاید آقا یک دفعه کاری داشته باشد. از این حالت روحانیتش و لباسهای سفیدی که پوشیده بود، رختخواب سفید خوشم میآمد که نزدیکش باشم. گفتم بگذار نزدیکش که هستم اگر کاری داشت من انجام بدهم. یادم است یک چند تا خروس داشتیم داخل حیاط اینها خروسهای میزانی بودند سر ساعت میخواندند به محض اینکه این خروسها درآمدند به صدا ایشان بلند شد داخل رختخوابش من هم یک کمی در را باز میکردم نگاه میکردم همین حالت نشست و صدا میکرد به این حالت مولا جانم، مولا جانم نه این طوری با حالت اشک و زاری که درون من هم اثر میگذاشت آنجا یعنی الآن باور کنید چندین سال گذشته الآن من باز هنوز حالت بغض دارم و برای همان هم من همیشه سحرها بیدارم) و همین مولا جانم مولا جانم رفت برای وضو. یادم است آمد بعد از تجدید وضویش که داخل حیاط جدید وضو کرد نگاه آسمان و ستارهها میکرد و آنچنان زاری میکرد بعد این شعر را من هیچ وقت فراموش نمیکنم که آنجا گفت. اگر لاتقنطوا دستم نگیرد، من از یا ویلنا اندیشه دیروم. بعد از مدتها که آمد نمازش را خواند من هم به ایشان اقتدا کردم و نشست نخوابید نشست تا آفتاب زد روشن شد صبحانه آوردیم برایش بعد از هوا که روشن شد یک چند دقیقهای شاید ده دقیقهای بیست دقیقهای چرتکی زد وقتی که رفت بعد از مدتها گفتم این شعر چی بود که ایشان خواند که اگر لاتقنطو دستم نگیرد، وقتی که رفتیم بررسی کردیم دیدیم استناد کرده به آیه قرآن که لاتقنطو من رحمة الله یعنی مأیوس شد از درگاه خدا واللّه غنی و حمید که خدا رحمتش زیاد است همه را میبخشد بعد فهمیدم که ایشان دارد به خدا میگوید که تو فرمایش کردی لاتقنطو من رحمة اللّه اگر ما دستتان را میگیریم ترس نکنید نترسید، از درگاه من مأیوس نشوید. بعد آن شعر آوریاش میگفت ما از یا ویلنا اندیشه دیروم ایشان آن گریهای که میکرد داشت من احساس میکردم که اگر یا ویلنا به داد ما نرسد آن وقت چی؟ اگر تو یک دفعه ما را نبخشی آن وقت چی؟ باور کنید این خاطره را من همیشه دارم و هر چی سحرها بیدار میشوم این شعر را، آن حالت روحانیت ایشان پیش چشم من است. یادم است باز روز عاشورا بود این هم فراموش شدنی نیست. منبر مسجد علی بن ابی طالب را آوردند گذاشتند داخل فلکۀ ده محمدرضا به قول خودمان بعد تمام جمعیت شهر در آن روز حتی آن زمان طاغوت هم بود لشکری و کشوری چون ایشان هم میخواستند بروند منبر یک حالت مانوری هم داشت از نظر نظامی، ایشان رفت منبر و تمام مردم آماده بودند که ببینند ایشان الآن چه جوری میخواهند مجلس را شروع کند همان شروع که کرد به منبرشان، به سخنرانیشان وقتی رسید به کلمۀ اباعبداللّه حسین هر چی میخواست ادامه بدهد فقط میگفت ابا عبداللّه و زاری میکرد آنچنان به روحیه مردم الآن که من دارم صحبت میکنم دارم همان جمعیت را میبینم تمام این مردم دور فلکۀ ده محمدرضا تا برود مسجد جامع همهاش جمعیت بود و ایشان با ذکر اباعبداللّه حسین حالش به هم زده شد و دیگر نمیتوانست منبر را ادامه بدهد. این خاطراتی بود که من از ایشان داشتم حالا روز جمعه است انشاءاللّه روحش با همان اباعبداللّه حسین قطعاً مشهور است ببخشید.
مصاحبه کننده: دست شما درد نکند.
مصاحبه شونده: خواهش میکنم.
مصاحبه کننده: چیزی خاطرت هست از صحبتهای دایی عباس با بابابزرگ و اینها اگر داری بگو آن هم ضرر ندارد.
مصاحبه شونده: بله ایشان خب عجیب علاقه به هم داشتند ضمن اینکه خواهرزاده بودند، ضمن اینکه اگر ایشان سهتا خواهرزاده داشت. اما اگر که خود شما هم یادتان هست؛
مصاحبه کننده: بله.
مصاحبه شونده: تشبیه قیافه ایشان خیلی به؛
مصاحبه کننده: دایی عباس شباهت؛
مصاحبه شونده: عجیب شباهت یعنی اصلاً یک حالت مخصوص خودش داشت. گاهگاهی من وقتی چشمهایش را نگاه میکردم یک حالتی دیدم به قول خودمان داییزاده با خواهرزا با حالو بره عین همین واقعیت است. خاطرات عجیبی داشتیم از آن بله ایشان مرحوم پدرمان هم خب این داییاش بود و اگر که حرکتهایی هم که این خواهرزاده داشت مثلاً خود مرحوم حاجی عباس یادم است تمام بعد از نماز سحرش میرفت سر پشت بام و روبهروی امام حسین و سلام به امام حسین میداد و یک چیز محلی هست بومی میگویند که خواهرزاده با دایی میبرد این حرکتها و این روش این ژنش من فکر میکنم بیشتر به داییاش برده بود و الحمدللّه رب العالمین آن ژن هم روی ماها اثرش هست و خدا را شاکریم که ایشان شده دایی پدر ما، ما هم افتخار میکنیم که مادربزرگ ما از سلاله رسولاللّه هستند. ببخشید.
مصاحبه کننده: آقا حمید شما چیزی ندارید.
مصاحبه شونده: شجاع خیلی بود. و این شجاعت و این مبارزه یک شخص این طوری میرساند تو یک شهری.
مصاحبه کننده: توی داستانهای انقلاب هم خاطرم هست این آقای قمی بود دیگر؛
مصاحبه شونده: آره آره محسن.
مصاحبه کننده: محسن.
مصاحبه شونده: حاج محسن.
مصاحبه کننده: هستش که؟
مصاحبه شونده: آره.
مصاحبه کننده: آن هم مدتی از مسجد بازداشتش کرده بودن برده بودنش ساواک و اینها بعد شب که آزاد شده بود آمده بود خانه اینجا با بابابزرگ صحبت میکرد.
مصاحبه شونده: آره. گفت حتی به من گفت یک دفعه از دیوار رفتم افتادم پایین رفتم خدمت آقا؛
مصاحبه کننده: اصلاً آن شب یادم است.
مصاحبه شونده: آره گفت.
مصاحبه کننده: آن شب که آقای قمی آمد شب از دیوار پرید پایین ما هم نمیدانستیم اتفاقاً تابستان هم بود ظاهراً تراس خوابیده بودیم با پدر اینها که پدر بلند شد چراغ قوه برداشت فکر کردند دزد است بعد دیدند نه آقای قمی آمد من هم بچه سن بودم بعد آمد و گفت که میخواهم آقا را ببینم. که بابابزرگ را بیدار کردیم و آمد نشست بعد این پیراهنش را از عقب بالا کشید که این پشت گردهاش و شانههایش را تازیانه زده بودند؛
مصاحبه شونده: شلاق.
مصاحبه کننده: شلاق زده بودند که زخم شده بود ما هم بچه بودیم خیلی هم ترسیدیم نصف شبی صحنۀ زخمهای پشت این آقای قمی را که دیدم. این شعری که حاج آقا گفت مال شعر که نه آن آیه قرآنی که برای عصا میخواندند چی بود چون این را دایی عباس همیشه میگفت؛
مصاحبه شونده: آره.
مصاحبه کننده: عصا وجب میزد؛
مصاحبه شونده: آره آره هفتا این طوری میکرد.
مصاحبه شونده: الآن حالا نشان هم میدهم این شعر الآن هم تو قرآن است. نوشته که شعر مربوط به داییام که مرحوم حضرت آقا فرمودند ایشان نوشته:
مارچوبه که کند تن به شکل مار * کو آن مهره بهر دوست و کو زهر بهر دشمن. یعنی یک چوبی که خودش را بکند یک شکل ماری چقدر قشنگ گفته یک چوبی ما خیال کنیم مار است ولی خب این چوب کو اثر زهرش کو مهره بهره دوست.
مصاحبه کننده: این را دایی عباس نوشته پشت قرآن؟
مصاحبه شونده: آره.
مصاحبه کننده: دایی عباس این را برای من زیاد نقل کرده بود از همین مارچوبه و؛
مصاحبه شونده: مارچوبه که کند تن به شکل مار کو مهره بهر دوست و کو زهر بهر دشمن آره.
مصاحبه کننده: اگر جمع و جور بکنیم تا هوا تاریک نشده بتوانیم برویم هم سر قبر خود آقا هم مرحوم آسید احمد یک فیلم و عکس هم آنجا از آنها بگیر که بعداً توی این مستندات داشته باشی، مسجد مثلاً علی ابن ابی طالب را یک عکسی فیلمی از آن بگیریم خود کوچه که به اسم مرحوم آقا هست اینها را از روی تابلوهایشان میتوانیم فیلم و عکس بگیریم که اینها را داشته باشیم خوب است.
مصاحبه شونده: بله یادم است باز سال 55 یا 50 به بالا بود یکی از این بستگانمان در مجلس ختم قرآنی گرفته بود برای پدرش، بعد آقا را هم دعوت کرده بودند به صرف اینکه آقا بزرگ محل بود، بزرگ مثلاً فامیل بود و مورد علاقه و مردم بود. آقا را هم دعوت کردند، بعدِ قرائت قرآن شاید حاج رحیم رضایی هم یادش باشد، وقتی ایشان از در مجلس آمد، قرآنها را دیگر تمام کرده بودند ایشان با صدای بلند (البته من این کلمه را از زبان خود ایشان میگویم، مرحوم امام را صدا میکرد) میگفت آقا جلسه چی میگیرید ختم قرآن؟ هر جلسهای که امروز صحبت از خمینی نباشد مترود است. در این جلسه این بیانات را آنجا فرمودند که چه کار میکنید شما دیگر نزدیک بودیم به مسائل انقلاب و داشت یواش یواش ریشه درست میکرد.
مصاحبه کننده: مجلس چه بود؟
مصاحبه شونده: جلسهی ختم قرآنی برای پدرش. بعد ایشان را هم دعوت کردند، ایشان وقتی آمدند آنجا داشت میگفت که چه کار میکنید امروز باید در هر مجلسی صحبت از خمینی باشد یعنی به حسابی که ایشان نزدیک بودند به حضرت امام هم تا اندازهای کلمهی خمینی به کار بردند یعنی نزدیکی خودش را؛
مصاحبه کننده: چه کسانی در جلسه بودند؟
مصاحبه شونده: احتمالاً من یادم است حاج رحیم رضایی بوده است. مردم به صرف اینکه به ایشان ارادت قلبی و تقریباً بزرگ شهر بود مورد احترام مردم بود روزهای عاشورا اکثراً مردم به صورت دستههای سینهزنی و زنجیرزنی بیایند در همین محل متبرک کنند، بعد بعضی مواقع هم ایشان اگر صلاح میبینند خودشان جلوی دستهجات و سینهزنیها را اینها حرکت میکردند در شهر و احترام خاصی برای بیت ایشان قائل بودند و الآن هم همین طور است، الآن هم باز اگر یک جایی من بعضی موقعها میگویم به جد آقای بربرودی یعنی مردم آنقدر برای ایشان ارزش قائل بودند، یک صحبتهای خارقالعادهای هست که من نمیتوانم بگویم شاید افرادی که سنشان در هفتاد، هشتاد سال باشد راجع به یک حمامی که اینجا بوده است چه کشف و کراماتی بوده است آنها را من نمیتوانم واضح بگویم چون نه سنم کفایت میکند نه میتوانم بگویم آن حالتها را؛
مصاحبه با استاد حسین احمدینژاد
آقای احمدینژاد: بسمالله الرحمن الرحیم
ما با آقای بربرودی در آموزشوپرورش و در دورههای دبیرستان آشنا شدیم. منتها بخصوص آن سال که ایشان ضمن صحبت با مردم، قصد تأسیس دورهی دوم دبیرستان را داشتند، مردم را جمع کرده بودند و گفته بودند ما برای این برنامه باید از یک کمکهای اولیهای شروع کنیم و [الیگودرز را از] امتیازاتی یا مزایایی برخوردار کنیم که کسانی برای حضور در الیگودرز داوطلب بشوند. ابتدا با آمدن آقای حمیدی ــ که لیسانس فیزیک بودند ــ ارتباطهای ما با مرحوم آقای بربرودی بیشتر شد. ایشان به دبیرستان میآمدند و با ما صحبت میکردند و کموکسریها را جویا میشدند و میپرسیدند چه باید بکنیم. اینها منجر شد به اینکه آقای بربرودی بروند تهران و از وزارتخانه اجازهی تأسیس دورهی دوم دبیرستان را بگیرند و بیایند و همزمان از یکعده کسانی که بنیهی مالی دارند دعوت کنند که یک مزایایی برای این کار در نظر بگیرند.
وقتی ارتباط ما با آقای بربرودی بیشتر شد، ایشان به خاطر اینکه زودتر به نتیجه برسیم یک مسائلی را میآمدند در دبیرستان مطرح میکردند و برای اینکه نظارتی بر پیشرفت کار داشته باشند، بخشی از ساعتهای تدریس تعلیمات دینی را برعهده گرفتند. نتیجهی سال اول به این صورت درآمد که ایشان «اطلاعیهای» تهیه کردند.
آن موقع وضع دبیری و استادی دانشگاه مانند الآن نبود. الیگودرز سه یا چهار معلم ابتدایی داشت که آنهم نمیتوانیم بگوییم این معلمان میتوانستند در سطح دبیرستان تدریس کنند. اولین چیزی که در آن «اطلاعیه» اعلام کردند، این بود که در وزارتخانه گفتند «به هر دبیری که میآید الیگودرز، علاوه بر حقوق و مزایای مالی، دویست تومان اضافه شود.» همچنان که آقای حمیدی گفتند، این روند یک سال بیشتر نبود و آن هم نه به ما چیزی دادند و نه ندادند…
در آن ایام، ازجمله آقای بُربرودی، خودشان درسی را در موضوع فقه و اصول دینی تدریس میکردند و خیلی هم اصرار داشتند که این کار و روند تأسیس و آموزش در دبیرستان، هر چه زودتر شروع شود. وقتیکه این برنامه (دورهی دوم دبیرستان) پیش آمد، اسم آقای بُربرودی هم جزء دبیران رسمی و تشویقی برده میشد که موجب میشد برای نمرات امتحانی هم رسمیتی بگیرند.
در آن دوران، شیوه و سبک تدریس چطور بود؟
اینکه تدریس و آموزش ایشان به سبک امروز باشد، نه؛ اینطور نبود، بلکه به سبک مسائل حوزوی تدریس میکردند. ولی خُب آقای بربرودی به این کار علاقه داشتند و شیوههای خاصّی در تدریس و آزمون داشت، مثلاً یکی از کارهای ایشان این بود که سؤالهای امتحانی را تهیه میکردند ــ آقای حمیدی خوب یادش است ــ با این عنوان که هر مرد و زن مسلمان چند زن رسمی باید داشته باشد؟ خودش علامت را میداد که نمره قبولی بگیرند و راهنمایی میکرد. شیوهی دیگرش اینطوری بود که وقتی ورقهی امتحانی را میگرفت، این ورقهی امتحانی را هیچ نگاه نمیکرد، چون به محتوای ورقه و به نتیجهاش آگاهی داشت، شناخت داشت، مثلاً اگر میخواست نمرهی عربی آقا علاءالدین رضوی را بدهد، به او نمرهی بیست میداد؛ میخواستم این را بگویم، مثلاً نگاه میکردند به آقای فلانی و میگفتند این شخص، شخص فاضلی است و نمرهاش را بر اساس علم و سوابق کلاسی، هیجده میدادند. باز مثلاً آقا محمد بربرودی شخص باسوادی است امانالله یادش به خیر گفت: «آقای بربرودی! اینکه نشد نمره!» چیزی گفت که دیگر خودش کوتاه آمد. ایشان با حضور خودشان، با افراد رابطه ایجاد میکردند و جلو میرفتند و در هر فرصتی برای این کار کمک میگرفتند.
حالا نمیدانم الآن جا دارد که من در اینجا این خاطره را بگویم یا نه؟ یک مجلس جشنی بود که کارمندان بانک کشاورزی الیگودرز را دعوت کرده بودند. در این مجلس، آمدند گفتند ما از جناب آقای بربرودی دعوت میکنیم تشریف بیاورند کادوهایی را که برای رئیس بانک در نظر گرفتهشده، مرحمت کنند و اهدا کنند. آقای بربرودی تشریف آوردند در آن جلسه برای اهداء جوایز. بعد من دیدم که آقای بربرودی شروع کردند و مقداری عربی حرف زدند. بعد آقای اشراقی (رئیس بانک کشاورزی) را دعوت کردند که بیایند و جایزهشان را بگیرند. آقای اشراقی هم که آمدند جایزه بگیرند، شروع کردند عربی حرف زدن. عدهای جوان هم آنجا نشسته بودند، اینها بلند شدند که بروند. به اینها گفتند: آقا هنوز مجلس تمام نشده!
گفتند: ما که متوجه نشدیم، شما خودتان دارید برای خودتان حرف میزنید و ما اصلاً از این حرفهایی که شما میزنید سر درنمیآوریم!
اینیک برنامه خیلی جالب و قشنگ بود. این دعوتی که از رئیس بانک کشاورزی انجام شد، این کار آنقدر به آن جلسه روحیه داد و شادشان کرد که همه افتادند به خنده و گفتند که راست میگوید ما چیزی بلد نیستیم برای چه بیاییم اینجا.
تا قبل از اینکه این مقطع تحصیلی در الیگودرز راه بیفتد بچههای الیگودرز یا اراک میرفتند گلپایگان یا اصفهان؟
بله، الیگودرز دورهی دوم دبیرستان را نداشت. من و آقا مجتبی ــ که خدا او را بیامرزاد ــ و حتی آقای حیاتالله بهرامسری و اینهایی که من یادم است با حکم معلم و محصل تدریس میکردند. [به اراک رفتن هم] داستان خودش را داشت… و بعد از مدتی زندگی کردن در اراک برای چهار یا پنج محصلِ جوان، کار آسانی نبود؛ همه شروع کردند به مراجعه؛ [نهایتاً] بهرامسری دیگر درس نخواند، آقا مجتبی دیگر درس نخواند؛ و همه برگشتند.
این اسنادی را که من خدمتتان اشاره کردم، پیدا کردم بعضی از این سوابق را دیدم که ایشان پیگیریهایی از وزارت آموزشوپرورش و از وزارت فرهنگ داشته که دبیرستان در الیگودرز تأسیس شود؛ درست است؟
بله، ایشان در حقیقت باعث شدند که دورهی دوم دبیرستان ــ که شرط اول ادامه تحصیلات متوسطه است ــ آنجا پا بگیرد به همین شکلی که گفتم. کمک مالی یا کمکهای دیگر و بهندرت در الیگودرز و جاپلق کسی تحصیلکرده بود. خدا رحمت کند رفتگان همه را پدر من علاقه فوقالعادهای به ادامه تحصیل بچههایش داشت و به همین مناسبت هم شرایط تحصیل در آنجا را میدید و تا آنجایی که میتوانست رعایت میکرد در تمام جاپلق، 7 یا 8 لیسانسه وجود نداشت و شاید دکتر اشرفی یادشان باشد آقایی به نام آقای شفیعی بود از ما بزرگتر بودند ایشان و یکی دو نفر دیگر در جاپلق درس میخواندند.
غیر از بحث آموزشی که گفتید مربوط به آقای بربرودی، درس میداد و جنابعالی و بقیه دوستان چون شما در شهر الیگودرز بودید. همزمان ایشان بهغیراز بحث آموزش منشأ و اثر در حوزههای شهر هم بوده در حوزههای اجتماعی مثلاً ساخت بیمارستان، ساخت مسجد و هم در حوزههای سیاسی مثل همان غائلهی سال 1346 و امیرحسین خان فولادوند، اگر درحوزههای دیگری هم اطلاعاتی در مورد ایشان دارید اینها را هم بفرمایید.
زمانی که برای کار دبیرستان اقدام کردند اتفاق جالبی افتاد. یکی از شاهپورها از دولتآباد آمده بود و ایشان از فرصت استفاده کرد سه نفر از دانش آموزان: آقای محمدتقی محمودی، آقای بزرگمهر و یک نفر دیگر را بردند و ملاقات با شاهپور را ترتیب دادند و در آنجا قول مساعدی گرفتند که ایشان در تهران سفارشی بکنند…؛ بههرحال یکی از کارها هم همین بود.
خُب حالا راجع به این بحثها و سؤالاتی که من پرسیدم، شما اطلاعاتی ندارید؟
نه؛ میخواستم عرض کنم که آقای بربرودی شخصیت ممتاز و بالایی بودند و آن موقع هم ایشان شاید با مراجع قبلی همدرس بودند که اشارهای هم [در] اینجا [و در مصاحبهها] شده است. یکچیزی را من شنیدم و نمیدانم تا چه حد درست باشد. خدا رحمت کند آقا مجتبی مدنی را! یک روز من راجع به شما [از ایشان] سؤال کردم؛ چون ما با آقا مجتبی مرتب در تماس بودیم و رفتوآمد خانوادگی داشتیم. ایشان از معرفی شما در این برنامههای انقلابی [سخن] گفتند و خاطرهای نقل کردند که یک روز در [محلهی] نارمک [تهران] و دریکی از مسجدهای شرق تهران، یک عدهای پای صحبت یکی از آقایان روحانی بودند و موضوع سخنرانی این بود که چه کسی باعث معرفی ایشان [امام خمینی ره] شد؟ آن روحانی در مسجد توضیح میدهد و میگوید کسی که باعث این آشنایی و معرفی شد، [فردی بوده که مایهی] تیزی هوش مرحوم امام خمینی بود؛ او کسی بود که در هر کجا میرفت، جلوتر از خیلیها بود؛ و در آنجا میگویند که این فرد، آخوندی بود که در هیچ جلسهی درسی، احتیاجی به مطالعه نداشته [است] و آقای خمینی [از او] کمک میگیرند. بله، یک چنین چیزی هست و چیزهایی نقل شده از بعضی دوستان. حتی من از یکی از آقایان شنیدم که مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری [یزدی]، مؤسس حوزه که استاد مرحوم بربرودی هم بوده، به آقای بربرودی خیلی علاقه داشته است. شنیدم که که بعضی اوقات مرحوم حاج عبدالکریم که درس میداد، طلبهها سؤال میپرسیدند و از جمله آقای بربرودی زیاد سؤال میپرسیده… مرحوم حاج شیخ میگفتند: «امان از دست این لُر! این لُر نمیگذارد ما درسمان را بگوییم! ما هر چه میخواهیم حرف بزنیم، او یک سؤالی میکند که نقد کند.»
خب، جناب آقای احمدی! راجع به ابعاد علمی ایشان، سواد و مطالعات ایشان ــ بالاخره مباحث فقهی که شاید زیاد موضوع بحث ما نباشد ــ اما دربارهی ابعاد دیگری از شخصیت ایشان، اگر اطلاعاتی دارید، ما خوشحال میشویم استفاده کنیم.
من نمیدانم مراحل تحصیلی و تدریسی ایشان چه بوده، ولی بارها شنیدم ایشان بسیار فعال بودند و از اطلاعات قوی بهرهمند بودند. ضمناً مرد آزادهای بود، خدا رحمتش کند! وقتی میخواست مطلبی را به مردم بگوید، روی منبر که میرفت ملاحظهی هیچکس را نمیکرد که مثلاً [بیجهت] یککمی حریم نگه دارند. وقتی ایشان به بالای منبرمیرفتند، سخنانشان آنچنان دیسیپلین و نظمی داشت که مردم دلشان میخواست بنشینند تا ایشان حرف بزنند.
بسیار خب خیلی ممنون حالا این بحث را تکمیل میکنیم.
مصاحبه با استاد عبدالله رضایی
جناب آقای رضایی! در خدمت شما هستیم. جنابعالی همشهری و هممحلهای حاجآقا بودید. دوست داریم زاویهی دیگری از خاطرات ایشان را از شما بشنویم.
بسمالله الرّحمن الرّحیم؛ و اُفوّضُ اَمری اِلی الله اِنّ اللهَ بَصیرٌ بِالعِباد.
من در برابر اساتید خودم، بویژه آقای احمدینژاد، سخن گفتنم سخت است! وقتی یکدفعه در میدان ونک [تهران] با ایشان روبرو شدم، ماتم زد و اصلاً جرأت نکردم حرف بزنم! فرمودند: چرا حرف نمیزنی؟! گفتم: من فکر کردم هنوز هم سرِ کلاسم! یعنی جرأتش را ندارم [حرفی بزنم]! همینطور در خدمت آقای حمیدی و آقای دکتر اشرفی عزیز.
من علّمنی حرفاً فقد صیّرنی عبداً…
هرکس به من یک کلمه یاد دهد من بندهی آنم؛ علم، این ارزش را دارد. ما هم از وجود جناب آقای بُربرودی این بهره را بردیم. به شما عرض کردم وقتی ایشان به رحمت خدا رفت، به جدش قسم، آنقدر که من ناراحت بودم، شایدآقا محمد که فرزند ایشان بود اینقدر ناراحت نبود؛ چون من بچه بودم، 15 یا 16 سالم بود. یک کتاب عربی زیر بغلم میگرفتم و با حوصله من را یاد میداد. بله، در هر صورت ما چون از مریدان و شاگردان کوچک ایشان بودیم و از مزایای فکری و از عظمت و بزرگی فکرش استفاده کردیم بینهایت تشکر میکنیم از شما که این مجمع را تشکیل دادید.
راجع به همین بیمارستانی که همه فرمودند، [مرحوم آقای بربرودی] منبری گذاشتند در همین میدان [الیگودرز] و فرمودند: من از این منبر پایین نمیآیم مگر اینکه شما یک بیمارستان بسازید. هر کس به توانش، آنهایی که زمین داشتند زمین دادند؛ آنهایی که کارگر بودند گفتند ما میآییم ده روز کارگری؛ آنکه آجر داشت آجر داد؛ همه همت کردند؛ چون به گفتار و بیان ایشان اعتماد داشتند و میگفتند هیچ غل و غشی درش نیست. همهی مردم خالصانه [به سوی او] روی میآوردند. اصلاً هیچکس نبود که بگوید آقای بُربرودی یکدفعه به من اخم کرده. البته وقتی هم که عصبانی میشد از هیچکس واهمهای نداشت، حتی در جریان انتخابات [و قضیهی] امیرحسین فولادوند من داشتم میرفتم جلوی فرمانداری دیدم جمعیتی میآید. آقای بُربرودی هم عصایش دستش بود، داشت میرفت. امیرحسین خان وارد شد. آن موقع شهرداری و فرمانداری یکی بود. جلوی در به او گفت: بایست من با تو کار دارم. او هم با همان خشمی که داشت گفت: من با شما کار ندارم بیایید فرمانداری. [آقای بربرودی] کجی عصایش را انداخت بر گردنش و گفت: توله سگ! من با تو کار دارم، تو که با من کار نداری! عصا را بلند کرد و زد توی سرش.
البته از قبل آمادگی هم بود، عزیز علیلُر که سررفتگر بود یک کاسه ماست را ریختند روی سرش… خون و ماست و… همه باهم قاطی شد. کت بسیار قشنگی تنش بود. عزیز علیلُر لباسش را پوشید و رفت… بله! آقای بربرودی، این روحیه را داشت که از هیچکس واهمه نداشت.
دیگر گفتنیها هم گفته شده و من زیره به کرمان میبرم. برای ساختن دبیرستان هر سال میرفت برای یکسال مجوز را میگرفت. خودش میرفت کلاس 10، 11، 12 را درس میداد. چون آنموقع در الیگودرز تنها سه نفر لیسانسه حضور داشتند و آقای احمدینژاد اولین لیسانسهای بودند که وارد الیگودرز شدند. بعد آقای حمیدی تشریف آوردند بعد آقای اعلایی که خدا رحمتشان کند ایشان هم مرد فوقالعاده بزرگ و مومنی بود. من خاطرم هست که در کلاس هشتم، میکروسکوپی را آوردند و سلولهای پوست پیاز را از زیر آن نشان دادند.
از آقای بربرودی در سر کلاس پرسیدیم آقا شما چرا نرفتید قاضی شوید؟ میگفت یک لغزش نوک قلم باعث میشود که دین و ایمان آدم از بین برود برای همین که این حالت برایم پیش نیاید نخواستم بروم دنبال آن مسئله؛ در مورد آقای بُربرودی هر چه بگوییم کم است که ما در آن حد نیستیم.
قاعدتاً وقتی که در آن مسجد نماز میخواند شما هم بودید، آیا خاطراتی دارید…
[در ماه مبارک رمضان] ما سرشب به مسجد میرفتیم؛ یعنی افطار که تمام میشد. ایشان هم میآمد قرآن را تفسیر میکردند؛ اول همه قرآن میخواندند و بعد تفسیر قرآن را شروع میکردند. اول آقای عباس ارواحی ــ خدا رحمتش کند ــ آیات را میخواند، خیلی هم خوش صدا بود. در خواندن قرآن همه بودند، همه جمع میشدند و جمع بزرگی تشکیل میشد. گاهی ایشان تا وقت سحر، یعنی یکساعت مانده به اذان صبح بحث تفسیر را ادامه میداد. بعضی مواقع هم خودش گریه میکرد و می زد بر سر خودش. من در آن ایام، کم سنوسال بودم و هنوز به مدرسه نمیرفتم. به این بحثها گوش میدادم. میگفتند شما نمیدانید این آیات، شرح و تفسیرش چیست، من که میدانم به درگاه خدا احساس ندامت میکنم چون من بیشتر میدانم. خداوند از هر کدام شما به اندازهی توانش میخواهد.
با همان سبکی که با کارگر رفتار میکرد با همان سبک با رئیس اداره یا فرماندار یا کس دیگه حرف میزد، این بود که واقعاً باعث خیر و برکت در الیگودرز بود. متأسفانه نسبت به ایشان سستی کردند! همانطور که آقای اشرفی فرمودند برای ساخت بیمارستان، وقتی ایشان ماند بالای منبر و گفت: من از بالای منبر پایین نمیآیم مگر اینکه شما هم کمک کنید؛ همهی مردم با هم آن روز مثل یک سیل جمعیت حرکت کردند و رفتند و هر کس به اندازهی توانش کار میکرد؛ کارگر، کارگری میکرد؛ آجرفروش، آجر میداد؛ آن یکی آهن میداد؛ همه باهم تلاش کردند. حقش این بود که این بیمارستان به نام ایشان ثبت شود نه به نام 25 شهریور! که این نامگذاری هم مربوط به فضای گذشته بود، دولتی بود و مجبور بودند که این قبیل اسمها را بگذارند.
من خاطرم هست در ایام محرم و در دوران کودکیام، هیئتهای عزاداری معمولاً از داخل شهر میآمدند از کنار آنجا همهی هیأتها رد میشدند، از کوچه رد میشدند، از جلو آن خانهی شما، آن خانهای که آقای احمدینژاد بعداً ساخت، در آنجا میدانی بود که هیئت ها میآمدند. آقای بربرودی هم میآمدند به میان هیئتها، مقداری از عمامهی خود را باز میکردند و به دور گردن میاندختند، تحت الحنک میبستند و سخنرانی و روضهخوانی را شروع میکردند. دیگر وقتی هم گریه میکرد هیچکس جلودارش نبود. صدایش هم خیلی رسا بود. آنوقتها نه بلندگویی نبود. ایشان صدای رسا و گیرایی داشتند به طوری که بهراحتی صدایش و حرفش را میفهمیدند. میرزا عبدالکریم صادقی هم ــ که خدا رحمتش کند ــ پیشواقعهخوان بود. یعنی وقتی که آقای بروبرودی در آخر منبرش میخواست به مرثیهخونی برسد، دیگه مرثیه نمیخواند، چون نمیتوانست خودش را نگه دارد، صحبتش را تا خطبهی امام حسین (علیه السلام) ادامه میداد و با صدای بلند گریه میکرد و بعد میرزا عبدالکریم بلند میشد و شعرهای مرثیه خوانی را میخواند.
بههرحال شما به ابعاد مختلفی، از جمله بعد اجتماعی اشاره کردید، به ساخت مدرسه و بیمارستان و ابعاد دینی و مسجد و نماز …
ایشان ادعایی نداشت و گمنام بود. من می میخواهم بیان کنم که بعضی چیزها را میشود گمنام کرد، اما آن نیّت اگر درست باشد، حتی اگر سالهای سال بگذرد، خدا خودش آن کار را آشکار میکند.
::
از ویژگیهای ایشان این بود ــ واقعاً همانطور که آقایان فرمودند ــ ایشان هیچ ادعا و تکبری در برابر هیچکس نداشت؛ یعنی اگر بارها و بارها برای پرسیدن و آموختن پیش ایشان میرفتی، ایشان با عشق با علاقه افراد را میپذیرفت؛ بارها پیش آمد که بروم بنشینم در خانهی ایشان و پای کرسی و از ایشان درسهای کتاب عربی را یاد بگیرم.
شمسالدین بربرودی: خاطرهای را از خودم بگویم. من خیلی کوچک و کمسن بودم ولی خاطرم هست در همان اتاقی که مینشست ــ که به قول شما در آن کرسی بود ــ یکی دو بار من دیدم کتابی را میخواند، بعد کتابها را محکم به هم میزد و کتابها را آن سمت پرت میکرد! من در عالم بچگی خودم، یک روز رفتم به ایشان گفتم: بابابزرگ! برای چه این کتابها را پرت میکنید؟! نگاهم کرد، خندید و گفت: بچهم! من این کتاب را بار بیستم بود که خواندم، یکی، درِ این خانه را باز نکرد از من سؤالی راجع به این کتاب بپرسد! من در این الیگودرز خسته شدم! همه میآیند پیش من، یکی میخواهد زنش را طلاق دهد، یکی مالش را خوردهاند…، یکی نیامده به من بگوید: این کتاب را توضیح بده.
واقعیتش این است که احساس کردم ایشان حقی دارد و خوب است که صحبتهای دوستان ضبط شود. در شهر هم که خیلی چیزها فراموش میشود و بعضیها سؤالاتی میپرسند که آدم تعجب میکند! ضمن اینکه آقایان گفتند شهر الیگودرز علمای بسیار زیادی داشته و علمای زیادی در این شهر بودند ولی نه اسمی از ایشان هست و نه یادی!
اینهایی که ما اسمشان را شنیدیم مرحوم حاجآقا شیخ فضلالله و مرحوم لوایی، اینها مجتهد بودهند پدر آقای اجتهادی بودن پدر پدرش با آقای نایبی از اصفهان میروند نجف، ایشان چون مجتهد بود جلوتر بود از اصفهان آمده بود بازگشته بود الیگودرز مریض شد و در الیگودرز ماند دیگر قسمتشان بوده در الیگودرز بماند ایشان در مقامی نبود که در الیگودرز ساکن شود.
آقای حمیدی قمی است. من خودم تا پارسال نمیدانستم حاجآقا میرزای قمی الیگودرزی است؛ جالب این است که از قبل پدرش اینجا در جاپلق بوده است.
حالا حاجآقا اسماعیلی، رئیس حوزه علمیّه الیگودرز که شاگرد من هم بوده است، یک روز من را دعوت کرد در حوزه علمیّه. دیدم یک کار خوبی کرده است، البته این کار، دیدی برای مردم ندارد، ولی دیدم همان حجرههای حوزههای علمیّه الیگودرز را به اسم این آقایان نامگذاری کرده است، یک حجره به اسم آقای بُربرودی و یک حجره به اسم آقای اجتهادی است…، حجرهها را به اسم هر کدام نامگذاری کرده است. انشاءالله این بحثی که خدمت شما عرض کردم اگر جرقّهاش زده شود و شروع شود دو یا سه سال برای یکی از این آقایان نشست را گذاشت بعد هر بار هم یکی دیگر ان شالله خدا قوّت دهد.
مصاحبه با آقای محمدحسین رضایی
اعوذ باللّه من الشیطان الرجیم. بسم اللّه الرحمن الرحیم. امروز مطلع شدم گروهی از خیرین و عالم دوستان شهرستان الیگودرز مصمم هستند نسبت به جمعآوری سوابق زندگی چهرۀ ماندگار و پارسا و خادم سرشناس، روحانی مجاهد و عالم ربّانی زنده یاد حضرت آیتاللّه سید جمالالدین بربرودی اقدام نمایند؛ لذا اینجانب حاج محمدحسین رضایی اهل الیگودرز و ساکن فعلی اصفهان سرهنگ بازنشسته ناجا و از فرماندهان ادواری و دفاع مقدس که در مقطع کوتاهی به عنوان شاگرد در محضر معظمٌله از خرمن دانش ایشان خوشهچینی و تلمذ نمودهام افتخار یافتم اشارهای ولو ناچیز به پیشینۀ درخشان و نورانی زندگی آن بزرگمند تاریخ افتخارات شهرستان الیگودرز و اقیانوس علم و دانش و خورشید تابان و درخشان مهر و کرامت نسبت به اهالی را به شرح زیر داشته باشم.
یکم. به دلیل سکونت در محل ده محمدرضا جنب میدان و مسجد علی بن ابیطالب (علیه السلام) ابتدای ورودی شرقی کوچۀ بربرودی از طرفی منزل معظمٌله نیز در قسمت انتهای غربی کوچۀ بربرودی که از دهۀ 30 به بعد به نام ایشان مزیّن بوده و قرار داشت لذا به طور متداول و اکثر روزها و هنگام عبور روزانه از کوچه و مواقع برگزاری نمازهای یومیه، و جماعات در مسجد محل که با محل سکونت حقیر حدود ده متر فاصله داشت به کرّات توفیق زیارت ایشان نصیب میشد. بعضاً به دلیل علاقه و ارادت مفرطی که به چهرۀ مهربان و نورانی و شخصیت بارز ایشان داشتیم با تعدادی از همکلاسیها جهت سلام و عرض ادب به محضر ایشان از یکدیگر سبقت گرفته و آن بزرگوار با حالت پدرانه و مهربان پاسخ فرموده و سلام ما را به چهرۀ خندان علیک میفرمودند.
دوم. با شروع دورۀ سیکل دوم دبیرستان رشتۀ تحصیلی بنده ادبی و دروس عربی و فلسفه و منطق از دروس اصلی و مهم تلقی میگردید. لذا با اخذ و اذن و اجازۀ قبلی توسط جناب آقای استاد فرهیخته عبداللّه رضایی دبیر برجستۀ دبیرستانهای الیگودرز، و یکی از نسوان که ایشان به طور متفرقه نیز در همین کلاس تحصیل مینمود ابتدا الفبای صرف و نحو و قرائت قرآن را در ساعات فراغت و در محضر استاد عبداللّه رضایی فرا گرفته سپس هر سه نفر ما به اتفاق و در جلسات درس معظمٌله شرفیاب شدیم. ناگفته نماند که استاد عبداللّه رضایی در حد خویش و ما دو نفر نیز در حد وسع و بضاعت کم خود طی جلساتی و در منزل حضرت آیتاللّه العظمی بربرودی و از خرمن دانش ایشان تلمذ و کسب فیض نمودیم. به مصداق این بیت آب دریا را اگر نتوان کشید هم به قدر تشنگی باید چشید. وسعت اندوختۀ علمی و سجایای اخلاقی حضرت آیتاللّه بسیار وسیع بود. دارای حسن خلق و با عنایت به بذل محبت خاص در آموزش و پذیرفتن ما آن هم در منزل شخصی خود و ساعات استراحت ایشان و خانوادهشان برای ما هم همین مقدار لطف متاع ارزنده و ماندگار محسوب و تا بنده در سینه نفس دارم قدردان و رهین منّت و الطاف کریمانه آن حضرت بوده و خواهم بود. زیرا علیرغم کبر سن تحمل مزاحمت ما آن هم با روی باز و کرامت خاضعانه سبب شد تا در اوقاتی کوتاه ضمن خوشهچینی از خرمن علوم وسیع ایشان بهرۀ فراوانی نسیب ما گردد. للّه الحمد.
سوم. آنچه پس از گذشت دهها سال در ذهن حقیر از مناقب و سجایای اخلاقی معظمٌله ثبت شده برکت حضور و وجود آیتاللّه بربرودی در شهرستان الیگودرز و به ویژه مناطق بربرود و جاپلق و محل ده محمدرضا و در نظر اهالی دو چندان نقش بسته و نیز ترویج علم و فرهنگ دیانت و تقوا و پرهیزگاری رفع گرفتاریها و حل مشکلات مراجعین ید طولایی داشت و بر این امور اهتمام میورزیدند. کما اینکه اکثر اهالی مسن و معتمدین سالخورده بر این حقیقت اذعان دارند، نظارت و تلاش در بنیان مسجد جامع شهر الیگودرز با کمک مردم و بازسازی مسجد محل ده محمدرضا ترغیب و تشویق اهالی به برگزاری نمازهای یومیه و جماعات، نظارت عالمانه بر کار و روند بهتر زندگی اهالی در دستور کارشان و دغدغۀ ایشان بود. در مراجعات مکرّر مردم کمتر کسی پیدا میشد که از درب منزلش ناامید و محروم برگشت نماید. و در پایان به روح بلند و ملکوتی آن مرد بزرگ و عالم فرزانۀ دیار شهرستان الیگودرز درود میفرستم و امیدوارم روح پاک و مقدسش با ائمۀ اطهار (سلام اللّه علیها) و شهدای کربلا محشور باد.
مصاحبه آقایان حاج آقا مجتبی و حاج آقا محسن مدنی
محبت کردید بابت وقتیکه اختصاص دادید.
حاج سید مجتبی مدنی:خُب اینجا منزل امید ماست.
ــ چند سالی بود که اشخاص مختلفی با ما تماس میگرفتند که لازم است کاری برای مرحوم آقا انجام بدهید، این نسل دارد دچار تغییر میشود و خیلی چیزها دارد عوض میشود. حداقل یک «یادواره» یا «یادبود» بهتر است برای ایشان برگزار شود.
آقای حاج مجتبی مدنی: چون هیچکس همانند آقا نبودند.
ــ به همین منظور حاج سید مجتبی مدنی در این بحث هستند، شاید بنده کمی کوتاهی کردم، زیرا درگیر مقدمات آن بودم و یک سری عکس و اسناد را جمعآوری کردم، حالا باهم مشغول همکاری شدیم، حاجآقای نوروزی و آقای اصلانی هم دارند زحمت میکشند و اطلاعاتی را جمعآوری میکنند. به خاطر اینکه کار سرعت بگیرد در قالب همین گفتگو بعضی موضوعات را مطرح میکنیم، اینها را پیاده میکنیم و مطالبی را انتخاب میکنیم، انشاءالله به همراه آن تصاویر، مطالب را در قالب یک کتاب آماده میکنیم و قرار شده است که در شهر، زمان مناسبی را برای یک گرامیداشت برای «آقا جمال مرحوم» اختصاص دهند و در آنجا از این کتاب هم رونمایی خواهد شد. دربارهی این موضوع که فکر میکردیم، آن مرحوم، شخصیتی با ابعاد مختلف داشتهاند که میتوان به ابعاد علمی، مذهبی، اعتقادی و فقهی ایشان اشاره کرد. یکی از این کارها، خدمات اجتماعی ایشان است که در شهر الیگودرز بهخوبی مشاهده میشود.
حاج سید مجتبی مدنی: از ایشان صریحتر در شهر الیگودرز کسی نبود. الیگودرز هر چه دارد مدیون ایشان است.
ــ یکی دیگر از ابعاد وجودی ایشان، بُعد سیاسی است. بالاخره ایشان حضوری هم در ابعاد سیاسی داشتهاند و بنده در مروری که کردم، مشاهده کردم که در گذشته که در خدمت شما بودیم و صحبتهایی هم شده بود، شما اطلاعات و خاطراتی دارید که در خاطر بنده نیز هست که شما نقل میکردید. حالا اگر اجازه میفرمایید از یکجایی شروع کنیم و من سؤالاتی را بپرسم، بعد شما و حاج آقا محسن هر طور که صلاح میدانید آن را تکمیل بفرمایید.
سؤال اولم این است که حاج سید مجتبی مدنی! صبح امروز قبل از شما، ما خدمت آقای امیرخان بسحاق در اراک بودیم.
حاج سید مجتبی مدنی: ما [با آقای بسحاق] همکلاس بودیم.
ــ بله، ایشان احوالتان را پرسیدند و سلام رساندند، قبل از شما هم پیش آقا کمال بودیم آقا کمال هم سلام رساندند.
حاج سید مجتبی مدنی: ایشان عمهزادهی ما هم هستند.
ــ مرحوم آقا سیّد جمالالدّین بربرودی، فرزند آقا سید احمد هستند و بالاخره ما همه باهم فامیل هستیم و ریشهمان یکی است. ایشان ابتدا در خوانسار بودند و بعداً از خوانسار به سمت اصفهان رفتند و اینکه چرا به الیگودرز آمدند راجع به خود آقا سیّد احمد اگر چیزی میدانید بفرمایید.
حاج سید مجتبی مدنی: پدر مرحوم آقا سیّد احمد از اصفهان به خوانسار آمد. او گَهگاه به خوانسار میرفت. خوانساریها مردمی متدین هستند. مسجدی نزدیک خانهاش بود که به آنجا میرفت و نماز میخواند. آقا در مسجد [و بعد از نماز] با لهجه و گویش خوانساری سخنرانی میکرد و بعد مقداری چای مینوشید. یکی از عیبهایی که به آقا گرفتند این بود. همچنین مرحوم آقا سید احمد (پدر مرحوم آقای بُربرودی) نمایندهی «آقانجفی» بود.
ــ از پسرهای ایشان «آقا هیبت الله»، مرحوم «آقا شمس» و مرحوم «آقا جمال» شما کدامیک را دیدهاید؟
حاج سید مجتبی مدنی: من مرحوم شمس و آقا هیبت را هم دیدهام آنهم فقط یکی دو بار. الآن هم نمیتوانم چیزی بگوییم. اما مرحوم شمس را قشنگ یادم است. عید بود و پدرم به خدمتکار ما گفت که برود و سه تا مال را آماده کند که به دیدن مرحوم شمس برویم. عید نوروز بود. وقتی رفتیم، همسر مرحوم شمس، «بیبی سکینه» هم آنجا بود. مرحوم شمس گفت: «حاجآقا اسداللّه مدنی [به منزل ما] آمدهاند، بیبی! برای شام چه داری؟» دلیلش این بود که به پدر من خیلی علاقه داشت. شاید بیشتر وقتهایی که به الیگودرز میآمد، به خانه ما نیز سر میزد. او قصد کرد که از خانهی ما برود. خدا را شاهد میگیرم؛ به حضرت فاطمه زهرا (س) سوگند میخورم که تا ساعت ده شب آنقدر قند، چای، گوشت و برنج آوردند که بهاندازهی یک سال نیاز را تأمین میکرد. ایشان بسیار بلندنظر بود. ایشان تمام اینها را داشت. تمام بُربرود هم اینها را برایش میآوردند. شاید شما واردتر باشید. قبلاً رسم این بود که میآمدند و میگفتند که مرا به عقد فلان دختر دربیاورد، دخترم را به عقد شخصی دیگر درآورد، یا اینکه عقد این را هم خودت بخوان! از این قبیل کارها انجام میدادند. من کم سن و سال بودم. آن موقع که با پدرم رفتیم فصل بهار بود، برف و باران نیز میبارید. ضمناً اینها از کجا فهمیدند که ما آمدیم. اینها بهاندازه یک سال است.
ضمناً او نفوذ کلام هم داشت. ما وقتهایی نیز همینجا با مرحوم فولادوند رابطهی خوبی نداشتیم. فولادوند با افرادی آمد. ما هم رفتیم. او اینجا بنا کرد به اعتراض و گفت اینجا، جای روضهخوانی نیست. ایشان هم میدانست که این آقا عصبی است و فرار کرد. خودم پریدم و یکمشت به روی او زدم. با آن مشتی که به او زدم در جوی آب افتاد. بعد از این جریان، او رفت و علیه ما شکایت کرد. من شش ماه در زندان خرمآباد بودم و آقا سه ماه. الآن هم شاید سابقهای از پروندهاش وجود داشته باشد. او کوتاه نمیآمد و آنها هم از هیچ اذیتی در حق آقا دریغ نکردند.
ــ این داستان امیرحسین خان که شما میفرمایید، مربوط به چه سالی است؟ فکر میکنم مربوط است به ده یا بیست سال قبل از [پیروزی] انقلاب.
حاج سید مجتبی مدنی: نه بیست سال زیاد به نظر میرسد. نهایتاً ده یا پانزده سال.
ــ فکر میکنم سال چهلوهفت بوده است.
حاج سید مجتبی مدنی: همان سالی بود که رئیس شهربانی… اسمش در خاطرم نیست.
ــ شما ظاهراً خودتان هم در داستان امیرحسین خان نقشی داشتید.
حاج سید مجتبی مدنی: بله، خودم در آنجا بودم.
ــ لطفاً اتفاقات را شرح دهید، چون نقلهای مختلفی از آن حادثه میشود.
حاج سید مجتبی مدنی: عرض شود امیرحسین خان به [ساختمان] فرمانداری کُل آمد، مرحوم بُربرودی نیز به آنجا آمد و گفت: الیگودرز از هرگونه امکانات محروم است، بهتر است بروجرد از اینجا جدا شود.
امیرحسین خان در جواب گفت: آقای فرماندار کل هنوز نیامده، پس گفتوگو بیفایده است و روضهخوانی نکنید.
آقا گفت: روضهخوانی نیست. بنده عرض کردم که شهر ما از بروجرد پرجمعیتتر است و حومهی بزرگتری دارد. چرا باید امکاناتش کمتر باشد؟
ضمناً همسرِ امیرحسین خان (فلور خانم)، دخترِ جانمحمد خان بود. بعد از این واقعه، ما را به تهران بردند. به تهران که رسیدیم، برایمان شش ماه زندان نوشتند. دادستان مشهدی بود و آدم خوبی به نظر میرسید. همسر امیرحسین خان هم در دادگاه نشسته بود و من هم بودم. با اینکه همدیگر را میشناختیم ولی همدیگر را خوب نمیدیدیم. بعد شروع کرد به حرف زدن و… دادستان گفت: ما اینجا نیامدهایم که از این حرفها بشنویم. گفتم: شما میخواهید چه چیزی بشنوید. ما میگوییم که این شهر هیچ امکاناتی ندارد. تو هم نمایندهی این شهر هستی. حالا بگو چه کاری برای الیگودرز کردهای؟! اگر میخواهی با این حرفها جانمحمد خان را تبرئه کنی او با این چیزها تبرئه نمیشود.
ــ این حرفها را چه کسی گفت؟
حاج سید مجتبی مدنی: اینها را دادستانی که آمده بود گفت. او [گفت: جانمحمد خان] آنقدر اذیت و آزار رسانده و آدم کشته است که تبرئه نمیشود.
ــ آن داستان ماست. ظاهراً امیرحسین خان را آقای ناصر بهمنی اذیت کرده است؟
حاج سید مجتبی مدنی: وقتی امیرحسین خان مشغول فرار بود، من پریدم و مشتی به او زدم و او در جوی آبِ جلوی فرمانداری افتاد. هنگامیکه امیرحسین خان آنجا افتاد، مرحوم ناصر بهمنی رفت و کیسهی ماستی را که پرکرده بود درآورد و روی سرش ریخت.
ــ تعدادی را بازداشت کرده بودند، آیا شما هم جزو آنها بودید؟
حاج سید مجتبی مدنی: بله، سی نفر را در دفعهی اول بازداشت کردند. سی نفر را هم تبعید کردند. یکی از تبعیدیها برادرم بود. به شهربابک کرمان تبعیدمان کردند.
ــ چند وقت در تبعید بودید؟
حاج سید محسن مدنی: به آنجا رفتم. یکی از اقوام در تهران بود. پیشِ او رفتم. او معاون انجمن شهر تهران بود. آقای قاضی گفت: فلانی! شنیدم اینطور شده؛ گفتم، بله. بعد دستم را گرفت گفت: بیا؛ و من را نزد تیمسار رحیمی، فرمانده دانشکده افسری برد و گفت: تیمسار! همهی زندگی و شاخص ما این فرد است…؛ و مقداری ما را مورد لطف قرار داد و بلافاصله به رئیس شهربانی شهربابک تلفن کرد و گفت آقایی با این مشخصات به آنجا میآید. من نمیدانم… او نباید در شهربابک بماند.
حاج سید مجتبی مدنی: یک نفر قاضی هم در شهربابک داشتیم. او هم بسیار مرد خوبی بود.
حاج سید محسن مدنی: آنجا که رفتیم، او گفت که آنچه شما میخواهید بگویید، قبلاً به ما گفتهاند. شما فقط یک کار کنید. او گفت که نمیخواهی اینجا بمانی؟ گفتم نه. زنگ زد و منشیاش آمد و کاغذی را آورد و در مقابل من قرار داد. سه برگ بود. گفت: در این سه برگ، جزئیات سه مرخصی را بنویس، اما تاریخ را قید نکن. من هم سه مرخصی با دلایلی مانند گرفتاری، برای مثال امروز نمیتوانم بیایم یا فردا نمیتوانم بیایم… نوشتم. برگهها را از من گرفت و در جیبش گذاشت و بعد به من گفت که به ولایت برو چون ما دیگر با تو کاری نداریم. اگر روزی از جانب دستگاه آمدند و یقهی ما را گرفتند و گفتند که چرا او در محل تبعیدش نمانده، ما در جواب میگوییم که به او مرخصی دادهایم و برای اثبات برگهها را نشانشان میدهیم. بعد این کار را ثبت دفتری میکنند و درنهایت کاری با شما ندارند.
ــ مرحوم آقای بربرودی در همین رابطه، موضوعی داشته که شما قبلاً در خاطراتتان نقل کردهاید. یکی از آنها خاطرهی مهمانی و دیگری، آن مجلس فاتحهخوانی خانوادهی فولادوند است.
حاج سید مجتبی مدنی: بله، مرحوم شهاب السلطنه فوت کرد، او عموی خانوادهی فولادوند بود. عدهای را [به مراسم ختم او] دعوت کردند. آنوقت هم وسیلهای برای ایاب و ذهاب نبود. پدرم و مرحوم عنایتالله، پدر آقا کمال رضوی و آقای بُربرودی و من ــ که فرزند بزرگ مرحوم پدرم بودم ــ به این مراسم رفتیم. یکی از کارگرها برداشت ظرفی را که کنار مرحوم بُربرودی بود، برداشت و کنار فردی دیگر گذاشت.
بعد ما دیگر چیزی ندیدیم. ناگهان او بسیار عصبانی شد و مرحوم بُربرودی اگر آن موقع بلند میشدند و اگر تیری شلیک میشد، شاید صد نفر کشته میشدند. گفت من رفتم، اینهمه زحمت و کار ما بهجایی رسیده است که ظرف را از جلوی من برمیداری و میگذاری جلوی الیگودرزی زغالفروش! فردی که کنار آقای بُربرودی و پدر من نشسته بود گفت: اگر صدای تیر بلند شود صد نفر کشته میشوند. خونشان هم به گردن شما میافتد. یککم کوتاه بیا. پدر بنده نیز صبر کرد. نهار را که آوردند، من عمل دور از ادبی انجام دادم. فردی نیز به نام غلامرضا خان عبدالوند بود که میگفت این آقا (آقای بربرودی) از نوادگان پیامبری است.
پدرم گفت: بلند شوید که برویم. او میترسید که کسی ناگهان عملی دور از ادب انجام دهد و تیری شلیک کند که در این صورت، طایفهی فولادوند و عبدالوند و بقیه به هم میریختند. معلوم نبود که کی به کی بود. ایشان میگفت که نه، آقای غلامرضا خان گفت که به چه کسی قسم بخوریم که این آقا از نوادگان پیامبری است. بله شما خیال کنید که شاید سه یا چهار هزار نفر در دو طرف بودند. همه هم اسلحه داشتند. اگر یکصدای تیر بلند میشد، آنها خودشان هم اگر دشمنی داشتند اینجا مشغول به کار میشدند. اینیکی از آن قصهها بود.
ــ حاج سید مجتبی مدنی! خاطرهای را هم یکبار نقل کردید. گویا با ایشان به تهران رفته بودید، منزل یکی از این آقایانی که فرمودید صدراعظم بوده است. نماینده بروجرد نیز آنجا بوده است. حرفی را که زده بود در خاطرتان هست؟
حاج سید مجتبی مدنی: نماینده بروجرد که اعتبار الدوله بود.
ــ فرمودید که رفتید تهران خانهی…؟
حاج سید مجتبی مدنی: [خانهی] اعتبار الدوله.
ــ نه، شما رفتید به منزل یک صدراعظم که اعتبار الدوله هم آنجا مهمان بود. بعد حرفی را که در آنجا زد، یادتان است؟
حاج سید مجتبی مدنی: بله، محضر اعتبار الدوله رفتیم، آنجا نشستیم و کسی آنجا نشسته بود، بعداً که به زبان انگلیسی صحبت کردند، شخصی حرف بدی زد. او گفت: ای آقا! بهتر بود که اینجا فرد غریبهای حضور نداشت. اگر بود ما نمیتوانستیم پاسخگو باشیم. در محلی که نمایندهی بریتانیای کبیر حضور دارد، از این قبیل سخنان ممنوع است. او گفت: آقا من حرف خودم را میزنم. من به بریتانیای کبیر یا بریتانیای صغیر چهکار دارم. من دارم حرف خودم را میزنم. این سخنان را آقای بُربرودی در آنجا گفت. بسیاری از این موارد را دارد. در خاطرمان نمانده است. این خاطرات مربوط به چهل، پنجاه سال پیش است. همهی این سخنان را که میگوییم، عین واقعیت است. همهی اینها را ما خودمان دیدهایم.
ــ مرحومِ آقا در الیگودرز منشأ یک قبیل کارها و خدمات، مثل ساختن مدرسه و…
حاج سید مجتبی مدنی: همین بیمارستانی که ما داریم: بیمارستان 17 شهریور، اگر ایشان نبود ساخته نمیشد.
ــ در خاطرتان هست که چگونه تأسیسشده است؟
حاج سید مجتبی مدنی: نه، ولی خودش که تعریف کرد گفت: پیشِ وزیر بهداری رفتیم. درحالیکه هیچکس را هم را به ملاقات نمیپذیرفت. اما ما با اعتبار الدوله رفتیم. وزیر بهداری با اعتبار الدوله دوست بود. او گفت که آقا روی کاغذ نوشت. ضمناً اتاق وزیر کشور واقع در خیابان پشتی بود. طبقه بالا هم وزارت بهداری بود. آنجا رفتیم. آن آقا با امیر تیمور کلالی به استقبال آمدند. خطاب به آقای بُربرودی گفت: آقا تو چرا آمدی؟ میگفتید ما میآمدیم. آنها با هم بسیار از این تعارفها کردند. بعد آقای بُربرودی گفت: الیگودرز درحالیکه آنقدر جمعیت دارد، حتی یک بیمارستان هم ندارد که اگر یک نفر مریض شد و یا دچار دلدرد شد، ما او را به آنجا ببریم. آنجا هیچ امکاناتی وجود ندارد. بعد گفت: آقا [برای این کار] چرا شما آمدید؟ ما میآمدیم. آقا گفت: ما خودمان که میآییم گوش به حرف ما نمیدهند! وامصیبتا به اینکه یک فرد دیگر بیاید! یعنی الیگودرز را که تا الآن که شما ملاحظه فرمودید؛ هر چه هست برای اوست. خلاصه خیلی کارها انجام داده است. الان در خاطرم نیست. من الآن نود سالم است.
حاج سید محسن مدنی: آن روز که برای تأیید زمین آمده بودند، میگفتند که این زمین برای کیست؟ گفت: من میآیم آنجا دستور میدهم. شما خط بیندازید. ما هم در خدمت آقا بودیم. آقا گفت: آنجا بگذارید، اینجا بگذارید. آنها هم خط کشیدند. بعد آقا گفت: خب حالا صورت دارایی مالکین را بگویید. آنها نیز صورت دارایی مالکین را گفتند؛ مثلاً این زمینِ کنار جوی آب ازمرحوم حاج محمود است؛ این زمین هم از ورثهی سید اسدالله است که ما بودیم؛ خب آنهم که هیچ؛ این هم برای حاج احمد است. آقا هم گفت: من خودم او را ساکت نگه میدارم. این هم برای فلانی است. [تا نام این فرد را بردند] آقا گفت: او که همهی زمینهای شهر را بالا کشیده است، لااقل این زمین را باید ببخشد.
حاج سید مجتبی مدنی: الیگودرز هر امکاناتی که دارد مدیون اوست. اگر دارد یا ندارد به خاطر اوست. همینی که هست از اوست وگرنه الیگودرز هیچ چیزی نداشت.
ــ شما خوب داستان بیمارستان را نقل کردید که چه طور این زمینها محصور شد. من الآن نوشتههایش را دارم.
حاج سید محسن مدنی: من ناظر هزینههای بیمارستان بودم. در آن سال وقتیکه آمدند، دوری زدند و بعد پیکنی کردند. آقا آنجا بود. وقتیکه آقای بُربرودی حد و حدود را دادند، گفت که بروند و چند تا وسیله را الآن بیاورند.
حاج سید مجتبی مدنی: من دقیق نمیدانم ولی با شاه اصلاً برخوردی نداشت. ولی از هیچکس حرف نمیپذیرفت؛ یعنی حرف حسابی را میپذیرفت اما حرف بیخود را نه.
حاج سید محسن مدنی: بعد نقشهبرداری کردند یعنی خطّ آن را کندند.
ــ حاجآقا، نامهای مالکین زمین بیمارستان را یکبار دیگر میگویید؟
حاج سید محسن مدنی: مرحوم حاجی احمد بود، خودم بودم، مرحوم حاج توکلی بود، مقداری هم دیگران….
ــ من الآن اسناد و یک سری کاغذها را در آن زمینه دارم.
حاج سید مجتبی مدنی: نه دیگر الآن همه دارند. مالک عمدهی اینجا: پدر من بود، حاج احمد توکلی بود، حاج ابوطالب و حاج عباسعلی سعادت. این چهار نفر مالکان عمده بودند. ولی مالکیت بیشتر برای پدر من و حاج ابوطالب بود.
ــ مثل اینکه ساخت مسجد جامع هم به همین صورت بوده است. من در اسناد مربوط به بابابزرگ دیدم.
حاج سید مجتبی مدنی: مسجد جامع، بالاتر از پاساژ ماست. آقای بربرودی مراد مردم بود، باسواد هم بود، به آنجا میآمد. روضهخوانهایی از اصفهان و دهات اصفهان میآمدند. ولی حرف حسابی را فقط آقای آل طاها و آقای بُربرودی میزدند. اینها را فقط باید به حرفشان گوش داد که بفهمی چه میگویند.
حاج سید محسن مدنی: جدا از این صحبتها، من در منزلم روضهخوانی داشتم. این برادر آمد و گفت: آقا محسن! میخواهی کلاه سرخودت بگذاری یا سر مردم؟ یا کلاهبرداری کنی؟ گفتم چطور مگر؟ گفت: میخواهی مجلس روضهخوانی برپا کنی؟ شش کیلو قند میخری با دو بسته چای، بعد پشت سر هم بروی و بیایی؟ بلند شو که به قم برویم. به محضر آیتالله گلپایگانی رفتیم.
حاج سید مجتبی مدنی: آیتالله گلپایگانی به ما خیلی محبت داشتند. مخصوصاً حاجآقا مهدی با دوستانش چند روزی را به اینجا میآمدند. آقای بُربرودی و آقا شیخ فضلالله، آقا سید نبوی و یک آقای دیگری هم بود. گفت: آقا! همهی طلبههای حوزهی قم را هم که دعوت کنید، جواب این سه نفر را نمیتوانید بدهید. این آقایان شاگردان مرحوم حاج شیخ عبدالکریم (حائری) هستند. همهی اینها را هم اگر دعوت کنید جواب این سه نفر را نمیتوانند بدهند.
حاج سید مجتبی مدنی: منبر آقای آل طاها واقعاً قشنگ بود.
ــ آقای آل طاها پدر و پسر بودند.
حاج سید مجتبی مدنی: پسر برادرش بود، پسر خودش معلم بود. این اواخر که بازنشسته شده بود، پسرش عمامه گذاشته بود. برادرش آقا حسن بود که خیلی هم به ما محبت داشتند. هرماه یکدفعه یا پانزده روز یکبار به ما تلفن میکنند. خیلی مرد خوبی بود.
ــ در ردهی ایشان کسی را سراغ دارید که اطلاعاتی داشته باشند؟ یعنی بهغیراز آقای آل طاها، از کسان دیگری سراغ دارید یا میشناسید؟ خاطرتان هست چه کسانی هستند که ایشان را بشناسند؟
حاج سید مجتبی مدنی: همهی اهالی الیگودرز ایشان را میشناسند، من اسمهایشان را یادم نیست.
ــ مثلاً آقای صافی گلپایگانی فعلی، حالا آنطور که شما فرمودید که ارتباط داشتند، ایشان را میشناسند؟
حاج سید مجتبی مدنی: آقای صافی گلپایگانی را نمیدانم که میشناسند یا نه.
ــ کسانی را میشناسید که سن و سالشان برسد و یا درسی پیش ایشان خوانده باشند و خاطراتی از مرحوم آقا یادشان باشد؟
حاج سید مجتبی مدنی: نه؛ همان آقا کمال [هستند] و نه دیگر کسی نیست که سن و سالش بخورد و آنهایی که همسنّ من هستند، تقریباً همه به رحمت خدا رفتهاند.
ــ مشاجرهای اتفاق نیفتاد که مرحوم آقا جمال دستور بفرمایند که ختمش کنند یعنی تابع امرشان باشند؟
حاج سید مجتبی مدنی: اصلاً هر چه او میگفت، حرف اول را میزد. حالا ختم بود یا غیر ختم بود یا دعوا بود یا مشاجره بود هر چه بود، حرف اول را او میزد.
ــ شما چیزی یادتان هست بهعنوانمثال بفرمایید؟
حاج سید مجتبی مدنی: یکوقتی اینجا میدان بود که حالا [تبدیل به] مغازه شده است؛ اینجا روضهخوانی بود. یک کسی گفت که آقا این روضهخوان چه میگوید؟ آقای بربرودی گفت: دارد روضه میخواند، گفت این آقا دارد روضه را غلط میخواند؛ آقای بربرودی گفت: آقا! شما گوش ندهید و آن قسمت را که راست است، گوش بدهید.
حاج سید محسن مدنی: آقای بُربرودی جلسهی دوم به تیمچهی ما تشریف آورد. در آن زمان میکروفن نبود. باید میرفتیم و از اراک کرایه میکردیم و میآوردیم. اولین بار آقا تشریف آورد و سخنرانی کرد. تقریباً در حدّ افتخار دادن به مجلس و معرفی آقای آل طاها و…، کوتاه، نکاتی را بیان کردند. بعد آقای آل طاها تشریف آورد و منبر را اداره کرد ولی خب او رفت و معرفی کامل از آقای آل طاها و نمایندگی را انجام داد و روضه را شروع کرد.
حاج سید مجتبی مدنی: ما بانی ساخت مسجد شدیم، یعنی بیشتر آن را آیتالله گلپایگانی تقبل کرد. بقیهاش را هم که [دیگران انجام دادند.] مقابل مسجد سه دکان وجود داشت که مربوط به حاج احمد انصاری بود و تقبل کرد. پولش را جمع کردیم و تحویل دادیم. ما جزء هیئتمدیره هم بودیم. اعضای هیئتمدیره من بودم، حاج علی مشکات بود و چندنفری بودند که الآن یادمان نیست. بنّاهایش را هم آقای گلپایگانی از قم فرستادند.
حاج سید محسن مدنی: آقای گلپایگانی گفت که من بنّاهایی را که سقف میخواهند بزنند، خودم میفرستم. وقتی رفتیم دیدم دو یا سه نفر آمادهی سقف زن هستند.
آقای مدنی: دیگر ما چیزی یادمان نیست… چون سنّ آقای بُربرودی با سنّ ما همخوانی ندارد.
ــ حالا میخواستیم ببینیم که اطلاعاتی وجود دارد یا نه؟
حاج سید مجتبی مدنی: خلاصه هر کاری که در الیگودرز انجام میشد، آقا بود که حرف اول را میزد. حالا خوب یا بد، بد که نمیشد [حرف] بزند. همیشه حرف خوب میزد ولی مردم هم… حیف بود! اصلاً آمدن آقای بُربرودی به اینجا بیهوده بود! اگر در قم میماند، در رأس بود. خدا را شاهد میگیرم.
ــ راجع به طبع شعرشان هم بفرمایید.
حاج سید مجتبی مدنی: بعضی وقتها [آقای بربرودی] شعر نیز میگفت. ولی ما شعرهایش را نمیفهمیدیم… کتاب هم داشت. خیلی هم داشت. یک نفر که پیشکار آیتالله العظمی بروجردی به نام شیخ علی شاه بود، سالی یکبار یا دو سال یکبار برای دیدن آقای بُربرودی به اینجا میآمد. او میگفت: گاهی من به آقا (آیتالله العظمی بروجردی) بعد از ساعات زیاد مطالعه، عرض میکنم که: آقا! باید بخوابید، وگرنه صبح مریض میشوید. آیتالله بروجردی در جواب گفته بود: من فردا باید بتوانم جواب این لُر (منظور آقا سیدجمال بربرودی) را بدهم، فردا جواب این را چی بدهم. اگر این قانع نشود، رها نمیکند؛ تا قانع نشود رها نمیکند.
ــ این را از باب شیخ علی شاه نقل میکنند که پیشکار مرحوم آیتالله بروجردی نقل میکرده که مثلاً من شب به مرحوم آیتالله بروجردی میگفتم که شما صبح درس دارید و باید استراحت کنید، ایشان این لفظی را که گفتند، منظورشان آقای بُربرودی بوده که میگفتند «لُر» و اگر من بخوابم صبح جواب این لُر را چه جوری بدهم که آنقدر پا پِی میشود و سؤال میپرسد.
حاج سید مجتبی مدنی: بله، میگفت که باید قانع بشود.
ــ بله، این از آن چیزهایی بود که من فراموش کرده بودم. الآن یادم آمد که شیخ علی شاه این را نقل کرده بود.
حاج سید مجتبی مدنی: در همین اتاق من آمدم، خب من نمیشناختمش، بعد آقای بُربرودی گفت که ایشان پیشکار آقای بروجردی بوده است.
ــ ایشان تا چند سال بعد از فوت آقای بروجردی و تا همین اواخر هم کنار قبر آقای بروجردی قرآن میخواندند. البته این شیخ علی شاه آدم خیلی معروفی است. همین تاریخ حوزه و غیره را ببینید. نقل میکنند مرحوم آقای بروجردی در بحثهای سیاست و مانند اینها دیدگاههای خاصی داشتهاند. ایشان چون خودشان هم بروجردی و درواقع لُر بودند، به همین دلیل لرها خیلی سؤال پیچش میکردند.
حاج سید مجتبی مدنی: بروجرد که اصلاً آقای بروجردی را میپرستیدند.
ــ بله، این داستان فداییان اسلام که پیشآمده بود که مرحوم نواب صفوی در آن بودند، آقای بروجردی خب یک مقدار روی ایشان نظراتی داشت… اصلاً میگویند یک بروبیاهایی داشت که خیلی دارای نفوذ بود و تمام دمودستگاههای بروجرد را این شیخ علیشاه اداره میکرد و بسیار تأثیرگذار بوده است. همین شیخ علیشاه این را نقل کرده بود که به آقا میگفتم شب زود بخواب فردا درس داری گفته بوده اگر من شب بخواب صبح جواب این لُر را چه بدهم؟ او آنقدر سؤال میپرسد تا راضی بشود.
آقای بربرودی از چه کسانی اجازهی اجتهادی داشتند؟
حاج سید مجتبی مدنی: از آقای فیض قمی ، آقا سید محمدتقی خوانساری و آقا شیخ عبدالکریم حائری یزدی ، و همچنین آقای صدر و حجت کوهکمرهای اجازهی اجتهاد داشت. از اینها کسی که با او مخالف بود، حالا از قوموخویشهای خودش هم بود این اجازات را دزدیدند.
ــ اجازه اجتهادی که بابابزرگ داشت، همینطوری که حاج سید مجتبی مدنی میفرمایند. یکی همین چیزی که الآن میبینید که مرحوم آقای حسین رضوی نژاد پاکنویس کرده است. این گواهیای است که مرحوم فیض قمی دادند. آقا سید محمدتقی خوانساری به ایشان اجازه اجتهاد دادهاند که آقای حائری هم کنارش تأیید کرده است. یکی هم مرحوم آقای صدر که از آن مراجع ثلاث بود، آقای حجت کوه کمرهای هم ظاهراً [حکم اجتهاد را] داده بودند. از آقای بروجردی اصل این گواهیها را آورده بوده است.
حاج سید مجتبی مدنی: پدر من اصالتاً خوانساری بوده است. وقتی پیش او رفتیم، آقای بُربرودی گفت: آقا سیداسدالله مُرد. گفت: بله، آن خوانساری هم خیلی تنومند بود. حالا نمیدانم شما ایشان را دیدید یا نه؟ خیلی تنومند بوده است. بعد از صحبت کردن…، نماز باران میآمد. آن موقع سر این چیزهای اطراف حرم، بهاصطلاح چیز گذاشته بودند گفتند که من بچه بودم. خب آنقدر که میفهمیدم.
ــ شما یکی از شاهدین عینی نماز باران در قم هستید.
حاج سید مجتبی مدنی: بله، من خودم آنجا با پدرم حاضر بودم. در قم، مردم گفتند ما میخواهیم برویم به خاک فرج که نماز بخوانیم. خاک فرج هم آن موقع من اسمش را شنیده بودم اما نمیدانستم کجاست که برویم آنجا نماز بخوانیم. رفتند و اتفاقاً [چند روز بعد] باران هم گرفت، چه بارانی! من خودم هم باور نمیکردم. گفتم از این قبیل باران را زمانی که بچه بودم دیدهام؛ یعنی این باران به خاطر نماز آمد؟ پس چرا وقتهای دیگر که باران نیست، نمیخوانیم؟ گفت: باید آن خواننده باشد. آقای خوانساری عمامهاش را برداشته بود، عبایش را پوشید و پا برهنه رفت به سمت خاک فرج. وقتیکه برگشت، [چند روز بعد] سر و صدای آسمان بلند شد.
::
حاج سید محسن مدنی: مرحوم آقای بُربرودی خیلی صریح و با لهجه و خیلی بدون رو دربایستی مطلب را میگفت. برای خود من یک اتفاق افتاد. فردی به نام رضا ، کارگر ایشان بود. به رضا گفته بود که برو منزل فلانی بگو که بیل بدهند. ما میخواهیم باغ را اسپار کنیم. رضا آمد و ما دو تا بیل به او دادیم. بعد دیدم که خود آقا تشریف آوردند. گفت که مگه دیگر بیل نبود؟ گفتم: چرا ولی رضا گفت دو بیل لازم داریم، ما هم دو تا بیل دادیم. آقا گفت: راستی شنیدم خدا دختری بهت داده است ؟ گفتم: بله. آقا گفت: اسمش را چه گذاشتی؟ گفتم: اسمش را حمیرا گذاشتم. این بیل را چنان پرتاب کرد که آمد آنطرف حوض. گفتم که خدایا چه کنم؟ بیل را بیارم؟ از او میترسیدم… نیارمش… چه کار کنم؟ فردایش رفتم. گفتم: آقا دیروز عصبانی شدی؟ گفت: مگر نمی دانی حمیرا اسم کیست؟ گفتم: نه. آقا گفت: اسم عایشه حمیرا بوده است. تو پهلوی جدّت ایستادی. آنوقت خجالت نمیکشی؟ گفتم: آقا من نمیدانستم. صبح فردای همان روز رفتم.
ــ پس بیل را به خاطر همان پرت کرد؟
حاج سید محسن مدنی: بله. برای اینکه من بهش گفتم که اسم بچهام را حمیرا گذاشتم. بعدش گفت: این اسم، اسم عایشه بود است. تو چطور این اسم را، اسم بچهات گذاشتی؟ تو چطور به جدّت میخواهی جواب بدهی؟ آن روز رفتم و با چه زحمتی آن شناسنامه را دادم که باطل کنند. یک شناسنامه به اسم «فاطمه» گرفتم و به خدمت آقا آمدم و گفتم: آقا این شناسنامه را ببین چه نوشته است. گفت: این فاطمه است. گفتم: بله. گفت: خیلی خب برو.
ــ حاجآقا در پوشش ظاهری خودشان چگونه بودند؟ معمولا علمای قدیم در ظاهر پوشش خودشان متفاوت بودند؟
حاج سید مجتبی مدنی: اباء داشت که عمامهاش را بزرگ بگیرد. خیلی بزرگ نمیگرفت و عمامه را بیش از دو تا تاب نمیداد. قبا هم میپوشید.
ــ خوشپوش بودند؟
حاج سید مجتبی مدنی: بله؛ این اواخر دیگر پیر شده بود نمیتوانست زیاد به خودش برسد. قدش هم بلند بود.
ــ مثل اینکه ایشان چند سالی هم در بازار تهران نماز میخواند؟
حاج سید مجتبی مدنی: یکشب رفته بود درحالیکه مرحوم راشد در منبر بود.
حاج سید مجتبی مدنی: بعد وقتیکه میآید نزدیک آقای بُربرودی مینشیند. آقای بُربرودی به او میگوید: آقا فکر نمیکنی که این منبر برای این مستعمین سنگین است. در پاسخ گفت: خب حالا ما خواندیم، حالا با اینکه سنگین بود ولی بعضی از آنها فهمیدند.
ــ آن سالها در یادتان هست؟ او چه سالی به تهران رفته بود؟
حاج سید مجتبی مدنی: سه یا چهار سال ساکن تهران بود، ولی به جدّت قسم که یادم نیست که چه سالی بود.
ــ در بازار تهران نماز میخواند. واین که حاجآقا پرسید خوش لباس بوده یا نه؟
حاج سید مجتبی مدنی: خیلی خوشلباس و خوشپوش بود. اولا همیشه قبای سفید و تمیز بر تن داشت.
یک سردار محتشم بود، بختیاری بود. اینها پیش پدرم میآمدند. رادیو داشتند و رادیو پایکوبی میکرد. اینها خیلی بدشان میآمد. به پدرم میگفت که آقا من دیگر خانهی شما نمیآیم. پدرم گفت: آقا این رادیو را که درست کردند، لابد پرسیدند و لابد اجازه گرفتند که درست کردند وگرنه درست نمیکردند. خب تو چرا بدت میآید؟ تو که در کوه صدا که میکنی، عین آن را به شما برمیگرداند. این را من یادم است. خدا شاهد است… او میگفت که شما در کوه که میخوانی یا اسمی را صدا میزنی، مثلاً اکبر، عین همان برمیگردد. اکبر بهت جواب میدهد. آنوقت این ماند که چه بگوید، گفت: در این کتاب اینطور نوشته است. بله، بعضی از آنها خیلی خشک هستند.
حاج سید محسن مدنی: مادر بزرگ نزدیک آخر عمرش بود. من یک روز رفتم به او سر بزنم. گفت: مواظب باش که اگر خانوادهی بُربرودی، حتی بچههاشان هم اگر دستوری دادند، اطاعت کنید. گفتم: چشم! بیبی! شما روی چه حسابی این حرف را میزنید؟ گفت: به جدّت قسم من نشسته بودم، یک زنی خدمت پدر آقای بُربرودی آمد. گفت: آقا من دو شب است که چراغ خانهام خاموش است. گفت: برو خانهی پشتی و روغن چراغ بردار. گفت: این دبهاش بزرگ بود که ریخت و سطلش را پر کرد. وقتی آمد، درش را گم کرد. بعد صدا کرد: کبوتر گلپر چرا نمیآی دختر؟ گفت: در را گم کردم. آقا گفت: همه روغن چراغ را در سطل کردی و میخواهی برای خودت ببری؟ برو فرزندم. دو شب دیگر بنشین تا در پیدا بشود. این حرفی بود که مادر بزرگ من گفت. بعد رفت و خالی کرد. بعد رفت و در را باز کرد و بعد به من گفت: بچه جان! اگر میخواهی که من از تو راضی باشم، اگر چنانچه اولاد آقای بُربرودی بهت دستوری داد، عارت نیاید که بگویی من با این سنّ بالا باید به حرف این بچه گوش بدم!
ــ خب خیلی ممنون حاج سید مجتبی مدنی و آقا محسن.
حاج سید مجتبی مدنی: ما دیگر غیر از این چیزی نمیدانستیم. ولی شما بدانید که این الیگودرز هر چه دارد از او دارد.
ــ از شوخ طبعی ایشان بفرمایید. اگر مثالی هم هست بزنید.
حاج سید مجتبی مدنی: خیلی شوخ طبع بودند ولی چیزی یادم نمیآید. البته ما جرئت نمیکردیم که در مقابلش حرفی که از شوخطبعی باشد بزنیم. اگر هم حرفی میزدیم، میگفت: ساکت شو بچّهم! اصطلاحش هم «بچّهم» بود.
منبر رفتنش هم طوری بود که تا او نبود، کسی نبود و شلوغ نمیشد. ولی تا او و آل طاها میآمدند، شلوغ میشد. حتی بر پشتبامها هم قالی میانداختند و مینشستند. سر منبر همهاش گریه میکرد و مهلت به خودش نمیداد.
ــ زمین مسجد جامع را بگویم که من الآن یک نامهای به نام خانم کبری نعمتی دارم. نامهای را به مرحوم گلپایگانی نوشته بود و معترض شده بود به این زمین مسجد جامع را که دارند میسازند، یک بخش از مغازههای من را هم گرفتهاند و من راضی نیستم. بعد آقای گلپایگانی به بابابزرگ نوشته بود که شما در محل هستید، ببیند ماجرا چیست و رضایتش را بگیرید.
حاج سید مجتبی مدنی: جلوی مسجد دو تا مغازه برای حاجی انصاری بود. پشتش هم یک گاراژ بود که خراب شده بود که حاج ابوطالب و حاج احمد مالک آنجا بودند. ولی این چیزی را که شما میگویید، من نمیدانم. هر چه ما شنیدیم همینی بود که به شما گفتیم، ولی کبری خانم را نشنیدیم. هر چیزی هم بود، همهاش منزل بود.
ــ حاج سید مجتبی مدنی دست شما درد نکند. لطف کردید.
حاج سید مجتبی مدنی: ما همهی اینها را که گفتیم، همه اش حقیقت بود. هیچکدام دروغ نبود. از روی قوم و خویشی هیچکدام را دروغ نگفتیم.
ــ دست شما درد نکند..
نظرات